- بجا (بِ)
مرکّب از: ب + جا، بموقع. متناسب. مناسب. بمورد. لائق. درخور. (آنندراج)، مقابل بی جا. مقابل نابجا:
ما آبروی خویش به گوهر نمیدهیم
بخل بجا به همت حاتم برابر است.
صائب.
کی ره بوسه به آن کنج دهن خواهد برد
سرگرانی که ز من حرف بجا نشنیده ست.
صائب.
دیوان ما و خود را مفکن به روز محشر
در عذر خشم بیجا، یک بوسۀ بجا ده.
صائب.
، کنایه از کشتن. به قتل آوردن. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) :
گر صفی از خصم بجان آوری
مرد نیی گر بزبان آوری.
خسرو
ما آبروی خویش به گوهر نمیدهیم
بخل بجا به همت حاتم برابر است.
صائب.
کی ره بوسه به آن کنج دهن خواهد برد
سرگرانی که ز من حرف بجا نشنیده ست.
صائب.
دیوان ما و خود را مفکن به روز محشر
در عذر خشم بیجا، یک بوسۀ بجا ده.
صائب.
، کنایه از کشتن. به قتل آوردن. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) :
گر صفی از خصم بجان آوری
مرد نیی گر بزبان آوری.
خسرو
