از شهرهای حبشه: از مشاهیر بلادش (حبشه) بجا و زیلع و عیذاب و دیگر بلاد و قصبات بسیارست. (از نزهه القلوب ج 3 ص 268). بجاو. رجوع به بجاو شود، عاجز شدن. بیچاره شدن: چشم بد ناگهان مرا دریافت کارم از چشم بدرسید بجان. فرخی. از حوادث بجان رسید عماد الغیاث از سپهر حادثه زای. عماد. - کار بجان رسیدن، کارد به استخوان رسیدن. مضطر شدن. عاجز شدن. ناچار به انجام کاری شدن. و رجوع به امثال وحکم دهخدا ص 1172 شود: تو ندانی که مرا کارد گذشته است از گوشت تو ندانی که مرا کار رسیده است بجان. فرخی
مُرَکَّب اَز: ب + جا، بموقع. متناسب. مناسب. بمورد. لائق. درخور. (آنندراج)، مقابل بی جا. مقابل نابجا: ما آبروی خویش به گوهر نمیدهیم بخل بجا به همت حاتم برابر است. صائب. کی ره بوسه به آن کنج دهن خواهد برد سرگرانی که ز من حرف بجا نشنیده ست. صائب. دیوان ما و خود را مفکن به روز محشر در عذر خشم بیجا، یک بوسۀ بجا ده. صائب. ، کنایه از کشتن. به قتل آوردن. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) : گر صفی از خصم بجان آوری مرد نیی گر بزبان آوری. خسرو
نام شیر خشت است در رودبار. (یادداشت مؤلف) ، به تنگ آوردن. عاجز کردن. زله کردن. بستوه آوردن: برسانید به خاک قدم یار مرا که رسانید به جان این دل بیمار مرا. صائب