برانیدن. گاهی بجای بریدن استعمال میشود: دستت را براندی. (یادداشت مؤلف) ، برافراشته. استوار. قائم: پی زنده پیلان بخاک اندرون چنان چون ز بیجاده برپا ستون. فردوسی. مادام که این یکی برجاست آن دگر برپاست. (گلستان) ، مقابل از پا افتاده. قائم: چو برپایی طلسمی پیچ پیچی چو افتادی شکستی هیچ هیچی. نظامی
برانیدن. گاهی بجای بریدن استعمال میشود: دستت را براندی. (یادداشت مؤلف) ، برافراشته. استوار. قائم: پی زنده پیلان بخاک اندرون چنان چون ز بیجاده برپا ستون. فردوسی. مادام که این یکی برجاست آن دگر برپاست. (گلستان) ، مقابل از پا افتاده. قائم: چو برپایی طلسمی پیچ پیچی چو افتادی شکستی هیچ هیچی. نظامی
انداختن. بر زمین زدن. (آنندراج). افکندن. (ناظم الاطباء). بخاک افگندن، خلعت افگندن، سرافگندن، از ترکیبهای مستعمل آن است. فگندن. اوگندن. افکندن: نگرتا تو دیوار او نفگنی دل و پشت ایرانیان نشکنی. فردوسی. که دشمن که افگندی اکنون کجاست بباید نمودن بما راه راست. فردوسی. اگر بفگنی خیره دیوار باغ چه باغ و چه دشت و چه دریا چه راغ. فردوسی.
انداختن. بر زمین زدن. (آنندراج). افکندن. (ناظم الاطباء). بخاک افگندن، خلعت افگندن، سرافگندن، از ترکیبهای مستعمل آن است. فگندن. اوگندن. افکندن: نگرتا تو دیوار او نفگنی دل و پشت ایرانیان نشکنی. فردوسی. که دشمن که افگندی اکنون کجاست بباید نمودن بما راه راست. فردوسی. اگر بفگنی خیره دیوار باغ چه باغ و چه دشت و چه دریا چه راغ. فردوسی.
بیوکندن. اوکندن. بیفکندن. بر وزن و معنی بیفکندن در همه معانی چه در لغت فارسی ’فا’ به ’واو’ تبدیل گردد. (برهان). بیفکندن. (جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) : چون بچۀ کبوتر منقار سخت کرد هموار کرد موی و بیوگند موی زرد. بوشکور (ازلغت فرس اسدی). بعضی از خراج و رسوم از مردم بیوگند و لشکری گران به روم فرستاد. (فارسنامۀ ابن البلخی). یکی ده هزار درم بنزدیک ابراهیم ادهم (ره) آورد نپذیرفت الحاح بسیار به او نمود که شاید بپذیرد، گفت خواهی که بدین مقدار نام خویش را از دیوان فقر بیوگنم هرگز این نکنم. (کیمیای سعادت، اصل چهارم از رکن منجیات درفقر). رجوع به اوکندن و اوگندن شود
بیوکندن. اوکندن. بیفکندن. بر وزن و معنی بیفکندن در همه معانی چه در لغت فارسی ’فا’ به ’واو’ تبدیل گردد. (برهان). بیفکندن. (جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) : چون بچۀ کبوتر منقار سخت کرد هموار کرد موی و بیوگند موی زرد. بوشکور (ازلغت فرس اسدی). بعضی از خراج و رسوم از مردم بیوگند و لشکری گران به روم فرستاد. (فارسنامۀ ابن البلخی). یکی ده هزار درم بنزدیک ابراهیم ادهم (ره) آورد نپذیرفت الحاح بسیار به او نمود که شاید بپذیرد، گفت خواهی که بدین مقدار نام خویش را از دیوان فقر بیوگنم هرگز این نکنم. (کیمیای سعادت، اصل چهارم از رکن منجیات درفقر). رجوع به اوکندن و اوگندن شود
تگانیدن. (ناظم الاطباء). افشاندن. (آنندراج). دور کردن چیزی بواسطۀ جنباندن و حرکت دادن و جنبش دادن و بشدت حرکت دادن و افشاندن. (ناظم الاطباء). رجوع به تگانیدن و تکاندن شود
تگانیدن. (ناظم الاطباء). افشاندن. (آنندراج). دور کردن چیزی بواسطۀ جنباندن و حرکت دادن و جنبش دادن و بشدت حرکت دادن و افشاندن. (ناظم الاطباء). رجوع به تگانیدن و تکاندن شود
گرفتن. (آنندراج). بدست آوردن. تحصیل کردن: شما را همه پاک برنا و پیر ستانم زر و خلعت از اردشیر. فردوسی. کنون می ستاند همی باژ و ساو ز دستان بهر سال ده چرم گاو. فردوسی. بگوید بدو هر چه داند ز شاه اگر سر دهد یا ستاند کلاه. فردوسی. مهربانی نکنی بر من و مهرم طلبی ندهی داد و همی داد ز من بستانی. منوچهری. رقعه بنمودم دوات دار را گفت بستان، بستد و به امیر داد. (تاریخ بیهقی). بشش طریق جبایت ستاندم از عامه ز خانه و ز دکان و ز باغ و ضیعت و تیم. سوزنی. با گرسنگی قوت پرهیز نماند افلاس عنان از کف تقوی بستاند. سعدی. خراج اگر نگزارد کسی بطیبت نفس بقهر از او بستانند مزد سرهنگی. سعدی (گلستان). ، رفع کردن. برداشتن. از میان بردن. برطرف کردن: و با داروهای خنک تیزی آن بستانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - بازستاندن، بازگرفتن: من چراغم نور داده بازنستانم ز کس شاه خورشید است و اینک نور داده بازخواست. خاقانی
گرفتن. (آنندراج). بدست آوردن. تحصیل کردن: شما را همه پاک برنا و پیر ستانم زر و خلعت از اردشیر. فردوسی. کنون می ستاند همی باژ و ساو ز دستان بهر سال ده چرم گاو. فردوسی. بگوید بدو هر چه داند ز شاه اگر سر دهد یا ستاند کلاه. فردوسی. مهربانی نکنی بر من و مهرم طلبی ندهی داد و همی داد ز من بستانی. منوچهری. رقعه بنمودم دوات دار را گفت بستان، بستد و به امیر داد. (تاریخ بیهقی). بشش طریق جبایت ستاندم از عامه ز خانه و ز دکان و ز باغ و ضیعت و تیم. سوزنی. با گُرْسنگی قوت پرهیز نماند افلاس عنان از کف تقوی بستاند. سعدی. خراج اگر نگزارد کسی بطیبت نفس بقهر از او بستانند مزد سرهنگی. سعدی (گلستان). ، رفع کردن. برداشتن. از میان بردن. برطرف کردن: و با داروهای خنک تیزی آن بستانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - بازستاندن، بازگرفتن: من چراغم نور داده بازنستانم ز کس شاه خورشید است و اینک نور داده بازخواست. خاقانی
کرگدن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). کرگ. (یادداشت مؤلف) : چو باد از کوه و از دریاش راند بر هوا ماند به کوشان پیل و کرگندن به جوشان شیر و اژدرها. شمعی (از فرهنگ اسدی). رجوع به کرگدن و کرگ شود
کرگدن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). کرگ. (یادداشت مؤلف) : چو باد از کوه و از دریاش راند بر هوا ماند به کوشان پیل و کرگندن به جوشان شیر و اژدرها. شمعی (از فرهنگ اسدی). رجوع به کرگدن و کرگ شود
ستاندن. ستدن: و هر سال خراج بستاندی و عمارت بسیار کرد. (قصص العلماء ص 88). و رجوع به ستاندن شود. - بده بستان، در تداول عامه، داد و ستد. دادن و ستدن. رجوع به داد و ستد شود
ستاندن. ستدن: و هر سال خراج بستاندی و عمارت بسیار کرد. (قصص العلماء ص 88). و رجوع به ستاندن شود. - بده بستان، در تداول عامه، داد و ستد. دادن و ستدن. رجوع به داد و ستد شود
کندن. جدا کردن از زمین. قلع کردن. قلع. اقتلاع. (تاج المصادر بیهقی). قلع و قمع کردن. از جا درآوردن. از بیخ برآوردن. (آنندراج). استیصال. (یادداشت مؤلف). نزع. انتزاع: شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افکند یک حملۀ تو برکند بنیاد صد حصن حصین. جوهری. بر آنم که تا زنده ماند تنم بن و بیخ بد ازجهان برکنم. فردوسی. گر از دامن او درفشی کنند ترا با سپاه از جهان برکنند. فردوسی. که او گربه از خانه بیرون کند یکایک همه ناودان برکند. فردوسی. خم آورد پشت سنان ستیخ سراپرده برکند هفتاد میخ. فردوسی (از لغت نامۀ اسدی در کلمه ستیخ). بنیزه کرگدن را برکند شاخ بزوبین بشکند سیمرغ را پر. فرخی. دو چیزش برکن و دو بشکن مندیش ز غلغل و غرنبه. لبیبی. (یعقوب لیث گفت) سبب برکندن طاهریان و جور ایشان از مسلمانان من خواهم بود. (تاریخ سیستان). اگر این شغل مرا دهد و بدین رضا دارد من علوی را از طبرستان برکنم و اگر ندهد ناچار من اسماعیل احمد را برکنم. (تاریخ سیستان). چون عجم برکنده شدند و عرب آمدند شعر ایشان بتازی بود. (تاریخ سیستان). علی تکین دشمنی بزرگ است... صواب آن باشد که وی را از ماوراءالنهر برکنده آید. (تاریخ بیهقی). چون آتش خشم بنشست پشیمان میشوم چه سود دارد که... خانمانها برکنده باشند. (تاریخ بیهقی). گریخته از برادر بمکران نشانده و عیسی مغرورو عاصی را برکنده شود. (تاریخ بیهقی). برکندم جهل و گمرهی را از بیخ ز باغ و جویبارم. ناصرخسرو. جزیره خراسان چو بگرفت شیطان در او خار بنشاند و برکند عرعر. ناصرخسرو. الا ای باغبان آن سرو بنشان اگر صاحبدلی آن سرو برکن. سعدی. بخرام باﷲ تا صبا بیخ صنوبر برکند برقع برافکن تا بهشت از حور زیور برکند. سعدی. نسف، برکندن بنا. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) .اتاکه، برکندن موی. اجاحه، از بیخ برکندن. اجتثاث، بریدن و از بیخ برکندن چیزی را. اجتحاء، از بیخ برکندن چیزی را. اجتراف، از بن برکندن. اجتفاء، از بیخ برکندن تره را. احتفاف، برکندن درخت را. اجتیاح، اجذار، اجعام، اقتلاع، از بیخ برکندن. انشاص، از جای برکندن. تجرف، به بیل برکندن گل را. تجرید، برکندن موی پوست را. تزبیق، برکندن موی. تقعیث، تقلیع، از بیخ برکندن. تهلیب، موی برکندن. جأف، برکندن درخت را ازبن. جذر، جرف، از بیخ برکندن. جعف، برکندن درخت را.جف ّ، از بیخ برکندن تره را. جیاحه، از بیخ برکندن. جیخ، برکندن توجبه وادی را. (از منتهی الارب). حف ّ، موی برکندن از روی. (تاج المصادر بیهقی). دخم، از جای برکندن چیزی را. سخت، از بیخ برکندن. سحف، نیک برکندن موی از پوست چندان که باقی نماند از آن. سفر، از بیخ برکندن موی. (از منتهی الارب). سک ّ، گوش از بن برکندن. (تاج المصادر بیهقی). طرق، برکندن موی. طمس، برکندن از بیخ و بن. عتف، عتم، برکندن موی را. عنش، از جای برکندن. (از منتهی الارب). قعشره، قعضبه، از بیخ برکندن. قعف، برکندن خاک از پای خود از سخت پاسپردگی و برکندن خرمابن را از بیخ. قفثله، از بیخ برکندن. قلیخ، برکندن درخت را. قلع، از بیخ برکندن چیزی را. معط، برکندن موی. تحت، از بیخ برکندن. هرمله، برکندن موی کسی را. هلب، هلض، برکشیدن چیزی را و برکندن.هید، از جای برکندن. (از منتهی الارب). - از بیخ برکندن، قلع و قمع کردن. ریشه کن کردن. - از بیخ و بن برکندن، مستأصل کردن. نابود کردن: بدو گفت بهرام جنگی منم که بیخ کیان را ز بن برکنم. فردوسی. دل و پشت بیدادگر بشکنید همه بیخ و شاخش ز بن برکنید. فردوسی. - از جای برکندن، دگرگون کردن: گرت برکند خشم روزی ز جای سراسیمه خوانندت وتیره رای. سعدی. -
کندن. جدا کردن از زمین. قلع کردن. قلع. اقتلاع. (تاج المصادر بیهقی). قلع و قمع کردن. از جا درآوردن. از بیخ برآوردن. (آنندراج). استیصال. (یادداشت مؤلف). نزع. انتزاع: شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افکند یک حملۀ تو برکند بنیاد صد حصن حصین. جوهری. بر آنم که تا زنده ماند تنم بن و بیخ بد ازجهان برکنم. فردوسی. گر از دامن او درفشی کنند ترا با سپاه از جهان برکنند. فردوسی. که او گربه از خانه بیرون کند یکایک همه ناودان برکند. فردوسی. خم آورد پشت سنان ستیخ سراپرده برکند هفتاد میخ. فردوسی (از لغت نامۀ اسدی در کلمه ستیخ). بنیزه کرگدن را برکند شاخ بزوبین بشکند سیمرغ را پر. فرخی. دو چیزش برکن و دو بشکن مندیش ز غلغل و غرنبه. لبیبی. (یعقوب لیث گفت) سبب برکندن طاهریان و جور ایشان از مسلمانان من خواهم بود. (تاریخ سیستان). اگر این شغل مرا دهد و بدین رضا دارد من علوی را از طبرستان برکنم و اگر ندهد ناچار من اسماعیل احمد را برکنم. (تاریخ سیستان). چون عجم برکنده شدند و عرب آمدند شعر ایشان بتازی بود. (تاریخ سیستان). علی تکین دشمنی بزرگ است... صواب آن باشد که وی را از ماوراءالنهر برکنده آید. (تاریخ بیهقی). چون آتش خشم بنشست پشیمان میشوم چه سود دارد که... خانمانها برکنده باشند. (تاریخ بیهقی). گریخته از برادر بمکران نشانده و عیسی مغرورو عاصی را برکنده شود. (تاریخ بیهقی). برکندم جهل و گمرهی را از بیخ ز باغ و جویبارم. ناصرخسرو. جزیره خراسان چو بگرفت شیطان در او خار بنشاند و برکند عرعر. ناصرخسرو. الا ای باغبان آن سرو بنشان اگر صاحبدلی آن سرو برکن. سعدی. بخرام باﷲ تا صبا بیخ صنوبر برکند برقع برافکن تا بهشت از حور زیور برکند. سعدی. نسف، برکندن بنا. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) .اتاکه، برکندن موی. اجاحه، از بیخ برکندن. اجتثاث، بریدن و از بیخ برکندن چیزی را. اجتحاء، از بیخ برکندن چیزی را. اجتراف، از بن برکندن. اجتفاء، از بیخ برکندن تره را. احتفاف، برکندن درخت را. اجتیاح، اجذار، اجعام، اقتلاع، از بیخ برکندن. انشاص، از جای برکندن. تجرف، به بیل برکندن گِل را. تجرید، برکندن موی پوست را. تزبیق، برکندن موی. تقعیث، تقلیع، از بیخ برکندن. تهلیب، موی برکندن. جأف، برکندن درخت را ازبن. جذر، جرف، از بیخ برکندن. جعف، برکندن درخت را.جف ّ، از بیخ برکندن تره را. جیاحه، از بیخ برکندن. جیخ، برکندن توجبه وادی را. (از منتهی الارب). حف ّ، موی برکندن از روی. (تاج المصادر بیهقی). دخم، از جای برکندن چیزی را. سخت، از بیخ برکندن. سحف، نیک برکندن موی از پوست چندان که باقی نماند از آن. سفر، از بیخ برکندن موی. (از منتهی الارب). سک ّ، گوش از بن برکندن. (تاج المصادر بیهقی). طرق، برکندن موی. طمس، برکندن از بیخ و بن. عتف، عتم، برکندن موی را. عنش، از جای برکندن. (از منتهی الارب). قعشره، قعضبه، از بیخ برکندن. قعف، برکندن خاک از پای خود از سخت پاسپردگی و برکندن خرمابن را از بیخ. قفثله، از بیخ برکندن. قلیخ، برکندن درخت را. قلع، از بیخ برکندن چیزی را. معط، برکندن موی. تحت، از بیخ برکندن. هرمله، برکندن موی کسی را. هلب، هلض، برکشیدن چیزی را و برکندن.هید، از جای برکندن. (از منتهی الارب). - از بیخ برکندن، قلع و قمع کردن. ریشه کن کردن. - از بیخ و بن برکندن، مستأصل کردن. نابود کردن: بدو گفت بهرام جنگی منم که بیخ کیان را ز بن برکنم. فردوسی. دل و پشت بیدادگر بشکنید همه بیخ و شاخش ز بن برکنید. فردوسی. - از جای برکندن، دگرگون کردن: گرت برکند خشم روزی ز جای سراسیمه خوانندت وتیره رای. سعدی. -
پستاندار یست عظیم الجثه و علفخوار از راسته سم داران جزو دسته فردسمان که هم در اندامها جلو و هم اندامها عقبی در هر یک دارا سه انگشت منتهی بسم است. این پستاندار مخصوص نواحی گرم زمین است و در افریقا و جزایر مالزی میزید. کرگدن دارا پوستی ضخیم است و بر روی بینی افراد گونه های افریقا یی دو شاخ و در گونه های آسیایی یک شاخ موجود است. بلندی شاخها گاهی تا یک متر هم میرسد. کرگدن بسرعت می دود و چون بسیار با قدرت است حیوانات دیگر از مقابله با وی هراس دارند. تنها دشمن این جانور انسان است که بمنظور استفاده از شاخ و پوست ضخیم و با مقاومتش آنرا شکار میکند. کرگدن بطور انفراد و گاهی یک زوج (نر و ماده) در جنگلها دور دست مرطوب و دور از سکنه بسر میبرد کرگندن کرکزن. یا کرگدن دریایی
پستاندار یست عظیم الجثه و علفخوار از راسته سم داران جزو دسته فردسمان که هم در اندامها جلو و هم اندامها عقبی در هر یک دارا سه انگشت منتهی بسم است. این پستاندار مخصوص نواحی گرم زمین است و در افریقا و جزایر مالزی میزید. کرگدن دارا پوستی ضخیم است و بر روی بینی افراد گونه های افریقا یی دو شاخ و در گونه های آسیایی یک شاخ موجود است. بلندی شاخها گاهی تا یک متر هم میرسد. کرگدن بسرعت می دود و چون بسیار با قدرت است حیوانات دیگر از مقابله با وی هراس دارند. تنها دشمن این جانور انسان است که بمنظور استفاده از شاخ و پوست ضخیم و با مقاومتش آنرا شکار میکند. کرگدن بطور انفراد و گاهی یک زوج (نر و ماده) در جنگلها دور دست مرطوب و دور از سکنه بسر میبرد کرگندن کرکزن. یا کرگدن دریایی