جدول جو
جدول جو

معنی ببوش - جستجوی لغت در جدول جو

ببوش(بَ بُ / بو)
حلزون. (از دزی ج 1 ورق 50)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوش
تصویر بوش
قطعۀ متحرک یا ثابت توخالی که میله یا محور در آن می چرخد
درختی با برگ های شبیه برگ حنا و تخم های زرد رنگ شبیه شاهدانه که برگ آن مصرف دارویی دارد، بوش دربندی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوش
تصویر بوش
خودنمایی، کروفر، برای مثال خسروا معذورشان می دار کز بوش و دروغ / خانه هاشان بس که پر شد مردمی را جا نماند (امیرخسرو- مجمع الفرس - بوش)، جماعتی از مردم درهم آمیخته از هر صنف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوش
تصویر بوش
هستی، وجود، تقدیر، سرنوشت، برای مثال هرآن چیز کاو ساخت اندر بوش / بر آن است چرخ روان را روش (فردوسی - ۱/۲۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهوش
تصویر بهوش
بهوش بودن، بهوش بودن مثلاً کنایه از هوشیار بودن، برای مثال بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم / شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم (سعدی۲ - ۵۰۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزوش
تصویر بزوش
کرک، پشم یا پر بسیار نرم با پرز های نرم و لطیفی که از بن مو های بز می روید و آن ها را با شانه می گیرند و پس از ریسیدن در بافتن پارچه های کرکی به کار می برند و از آن شال و پارچه های لطیف می بافند، گلغر، پت، تبت، تبد، بزشم، بزوشم، تفتیک
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
نسناس. میمون. (ازدزی ج 1 ص 98).
لغت نامه دهخدا
(مُ بَوْ وِ)
درهم آمیخته. (آنندراج) (از منتهی الارب). در هم آمیخته شده و مخلوط شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
درهم آمیختن قوم. (قطر المحیط). درهم آمیختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
امید، فروتنی. کلمه در این دو معنی ممکن است دگرگون شدۀ بیوس باشد، شنوایی. دراین معنی ممکن است کلمه دگرگون شدۀ نیوش باشد، خجالت از افلاس و تنگدستی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَبْ بو)
ابن رزق الله. محدث است. با استفاده از علم حدیث، محدثان در تاریخ اسلام به تدریج قواعدی برای بررسی صحت روایت ها تدوین کردند. این افراد به عنوان نگهبانان سنت نبوی، همواره در تلاش بودند تا احادیث پیامبر اسلام و اهل بیت را با دقت تمام از تحریف های احتمالی محافظت کنند. وجود این محدثان باعث شد که منابع حدیثی معتبر همچون ’صحیح بخاری’ و ’صحیح مسلم’ به منابعی معتبر در دنیای اسلام تبدیل شوند.
لغت نامه دهخدا
(لَ)
کج. (آنندراج). ظاهراً تصحیف لوش و لوچ باشد
لغت نامه دهخدا
(بِ)
فریب دهنده در تجارت و سوداگری. (ناظم الاطباء). مکاس کردن در بیع، ای تأخیرکردن و فروختن تا بها زیاده شود. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مرکّب از: ب + جوش، در حال جوشیدن. در حال جوشش. جوشنده. جوشان:
ای جهان از سر شمشیر تو دریای بجوش
جوش دریای تو شمشیرزن و جوشن پوش.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(بُزْ وَ)
پشم موی و پشم بز را گویند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) ، رفتار کردن. (یادداشت بخط دهخدا) :
با خلق راه دیگر هزمان میاز تو
یکسان بزی اگر نه ز اصحاب بابکی.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
یک قسم گیاهی که صمغ میدهد. (ناظم الاطباء). درخت مغیلان. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نامی است که در تنکابن و کجور و گیلان به تمشک دهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به تمشک شود، جمعیت ها و دسته های هم عقیده و دارای روش واحد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ببو
تصویر ببو
بی تجربه، جاهل، ابله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروش
تصویر بروش
سیخ فرانسوی گل سینه (جواهرات سلطنتی ایران)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزوش
تصویر بزوش
موی و پشم بر کرک بر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشوش
تصویر بشوش
یونانی اسفند از گیاهان اسفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهوش
تصویر بهوش
هوشیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوش
تصویر بوش
سرنوشت و تقدیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوش
تصویر بوش
((بُ وِ))
بودن، کون، وجود هستی، تقدیر، سرنوشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوش
تصویر بوش
کرّ و فر، خودنمایی، خودآرایی
فرهنگ فارسی معین
گیاهی که از آن شیاف سازند و سابقاً آن را از «دربند» می آوردند و بوش دربندی می گفتند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوش
تصویر بوش
قطعه استوانه ای تو خالی که میله یا محوری در آن می چرخد
فرهنگ فارسی معین
آگاه، باهوش، هوشیار
متضاد: بی هوش، ناهشیار، متوجه، ملتفت، مواظب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باش، بمان
فرهنگ گویش مازندرانی
بدوش
فرهنگ گویش مازندرانی
بفروش، با جوب بلند گردو را از درخت پایین بریز، به شدت کتک بزن
فرهنگ گویش مازندرانی
بکش
فرهنگ گویش مازندرانی
بدوش امر به دوشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
با دشت زدن، ضربه زدن، به زودی
فرهنگ گویش مازندرانی
دانه ی گیاه تمشک، تمشک
فرهنگ گویش مازندرانی