جدول جو
جدول جو

معنی ببساویدن - جستجوی لغت در جدول جو

ببساویدن(کَ دَ)
تماس کردن. ببساوش: آب و روغن که اندر جام کنی با یکدیگر نیامیزد ولکن ببساوند بر سطح میان ایشان. (از التفهیم بیرونی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بساویده
تصویر بساویده
دست مالیده، دست مالی شده، دست زده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساویدن
تصویر ساویدن
ساییدن، کوبیدن و نرم کردن، سودن، به هم مالیدن دو چیز، چیزی را ساو دادن و چرک یا زنگ آن را زدودن، سوهان زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بساویدن
تصویر بساویدن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پرماسیدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، پسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، بسودن، پرماس، برماسیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ببسودن
تصویر ببسودن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، بپسودن، پسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، بسودن، پرماس، برماسیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخسانیدن
تصویر بخسانیدن
پژمرده ساختن، رنجاندن، آزردن، گداختن، برای مثال از او بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی / به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی (رودکی - ۵۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پساویدن
تصویر پساویدن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پرماسیدن، بساویدن، بپسودن، ببسودن، پسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، بسودن، پرماس، برماسیدن
فرهنگ فارسی عمید
(چَ / چِ گَ تَ)
سودن. ساویدن. (برهان قاطع). ساییدن. مالیدن. (ناظم الاطباء). برمجیدن. برمخیدن، مجازاً، خود رااز قیدی یا امری تعبدی رها کردن:
بت شکن امروز، مشو بت پرست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ تَ)
بسودن. دست زدن. لمس کردن. دست مالیدن. بپسودن. (ناظم الاطباء). تماس کردن:
کمندی بدان کنگره در ببست
گره زد برو چند و ببسود دست.
فردوسی.
چو ببسود خندان به بهرام داد
فراوان برو آفرین کرد یاد.
فردوسی.
بمالید دستش ابر چشم و روی
بر و یال ببسود وبشخود موی.
فردوسی.
لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز
می لیسم از حلاوت آن گربه وار دست.
کمال (از فرهنگ ضیاء).
گره ببسود زخم تیرش و گفت
صاعقه است این نه تیر، واغوثاه.
ابوالفرج رونی.
دو دست من و دو پای من ببینید.... ببسویید ببرمجید و بدانید که جان گوشت و استخوان ندارد. (ترجمه دیاتسارون ص 370). و رجوع به بسودن و سودن شود.
لغت نامه دهخدا
(گُ بَ / بِ دَ اَمْ تَ)
سودن. (جهانگیری) :
به صیت عدل تو صیاد وحش می آود
سروی آهوی نخجیر بی وسیلت دام.
ابوالفرج رونی
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ بَ تَ)
مشروب کردن وآب دادن. (ناظم الاطباء). و رجوع به بساناییدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
لمس شده. بسوده. دست مالیده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِپَ تَ)
رجوع به بسودن و پسودن و پسائیدن شود:
یکی شارسان کرده دارد ز سنگ
که نبساید آن را به چنگل پلنگ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ تَ)
گذاشتن. تحمل کردن که چنان شود. بتابیدن. طاقت آوردن. تاب آوردن:
او مرا پیش شیر بپسندد
من نتاوم برو نشسته مگس.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(گِ رَ / رُو تَ)
بساویدن. دست مالیدن. دست سودن. لمس کردن:
مر گوهرخرد را نپساود
نه هیچ مدبّری نه شیطانی.
ناصرخسرو.
، مستی کردن. (برهان قاطع). اما در این معنی ظاهراً مصحف مس کردن است
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ شُ دَ)
سودن. (اوبهی). سائیدن و سوهان کردن، زدودن و صیقل کردن و جلا دادن، اره کردن، خرد کردن، نرم کردن، فرسودن، اندودن، دریافتن، فهم کردن و ادراک کردن، حل کردن و گداختن در آب، لمس کردن و دست مالیدن. (ناظم الاطباء) : چون سه جزو ترکیب کنند یکی میانگین و دو کرانگین... پس هر یکی از این دو کرانگین چیزی را بساود از میانگین که آن دیگر نساود. (دانشنامۀ علایی ص 77، از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، صاف کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به سائیدن و سابیدن و ساییدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ غَ)
ساییدن:
بعون دولت او آرزوی خویش بیاب
بجاه خدمت او سر به آسمان برسای.
فرخی.
و رجوع به ساییدن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ بُدَ)
پساویدن. تماس پیدا کردن. بسودن. لمس کردن. (واژه های نو فرهنگستان ایران). متعدی آن بسایانیدن. امساس. (منتهی الارب) : بروغن و آب که اندر جام کنی یک با دیگر نیامیزد و لکن ببساوند بر سطح میان ایشان. (التفهیم).
مر گوهر خرد را نبساود
نه هیچ مدبری و نه شیطانی.
ناصرخسرو.
چنان درشت مباش که هرگزت بدست نبساوند. (منتخب قابوسنامه ص 40)
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ / رِ شُ دَ)
تفسانیدن. گرم کردن. گرم داشتن: ادفاء،تبسانیدن. (زوزنی). رجوع به تبسیدن و تفسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(نُ / نِ / نَ دَ)
گدازانیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ سروری). گداختن. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). گداختن و حل کردن و آب کردن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(شِ نُ / نِ / نَ دَ)
تمام کردن. (ترجمان القرآن) : النزف، برسیدن آب چاه و برسانیدن آب. (المصادر زوزنی).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بساویدن
تصویر بساویدن
تماس پیدا کردن، لمس کردن
فرهنگ لغت هوشیار
(سایید ساید خواهد سایید بسا (ی) ساینده ساییده سایش) سودن نرم کردن، بهم مالیدن، سوهان کردن، زدودن صیقل کردن، اره کردن، فرسودن، اندودن مالیدن، گداختن، لمس کردن، تلاقی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پساویدن
تصویر پساویدن
لمس کردن، دست مالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسانیدن
تصویر بسانیدن
مشروب کردن آب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساویده
تصویر بساویده
لمس شده دست مالیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پساویدن
تصویر پساویدن
((پَ دَ))
دست مالیدن، لمس کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بساویده
تصویر بساویده
((بِ دِ))
لمس شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بساویدن
تصویر بساویدن
((بِ دَ))
لمس کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساویدن
تصویر ساویدن
((دَ))
کوبیدن و نرم کردن، به هم مالیدن، سوهان زدن، صیقل دادن، لمس کردن، ساییدن، سابیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بساویدن
تصویر بساویدن
لمس کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
بسودن، لمس کردن
متضاد: چشیدن، بوییدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بالیدن
فرهنگ گویش مازندرانی