علی بن محمد بن احمد... الحسینی المالکی الببلاوی. خطیب مسجد حسینی و یکی از علمای معروف متولد بسال 1251 هجری قمری در ببلاو. او نقیب سادات مصر بود و سپس جزء مشایخ ازهر قرار گرفت. (1320) و درسال 1323 درگذشت. او راست: الانوار الحسینیه علی رساله المسلسل الامیریه و این کتاب شرحی است بر حدیث مسلسل در روز عاشوراء. و رجوع به معجم المطبوعات شود، ثابت. پایدار. استوار. پا برجا: هر آن دین که باشد بخوبی بپای برآن دین بباشد خرد رهنمای. فردوسی. - بپای آوردن، پیمودن. طی کردن. به قدم سپردن: همه روزبانان درگاه شاه بفرمود تا برگرفتند راه همه شهر و برزن بپای آورند زن بدکنش (جادو) را بجای آورند. فردوسی. جهان را بمردی بپای آورد همان کین ما را بجای آورد. فردوسی. - بپای بودن، برقرار بودن. برجای بودن. ایستاده بودن: تا اکنون سروکاربا شبانان بود و نگاه می باید کرد تا چند درد سر افتاد که هنوز بلای بپای است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 479). - بپای حساب آمدن، مأخوذ شدن بحساب. (آنندراج). بدیوان شمار رفتن. آمدن عامل و کارگزار برای حساب پس دادن: قدم شمرده نهد حسن در قلمرو خط چو عاملی که بپای حساب می آید. صائب. - بپای خود به گور آمدن، درآمدن به مهلکه. (آنندراج). خود را بی محابا به مهلکه انداختن. خطر کردن با اطلاع از نتایج وخیم آن. بدام آمدن: چو با گورگیران ندارند زور به پای خود آیند گوران به گور. نظامی. - بپای دادن، دور انداختن. پرت کردن. (ناظم الاطباء). - بپای داشتن، ثابت داشتن. نگاه داشتن. برجای داشتن: ز بهر دانا دارد همی بپای خدای جهان و دین را نز بهر این حشر دارد. ناصرخسرو. - بپای شدن، برپا شدن. ایستادن. - ، آفریده شدن. مستقر گشتن. پدید آمدن. ایجاد شدن. قائم شدن: همی آفرین خواند بر بک خدای که گیتی به فرمان او شد بپای. فردوسی. - بپای کردن، مستقر کردن. برپا ایستاندن. - ، مجازاً، آفریدن. راست کردن. ایجاد کردن: سپاس از خدا ایزد رهنمای که از کاف و نون کرد گیتی بپای. اسدی. - بپای کسی از خود رفتن. محو شدن. پایمال شدن: رود چگونه بدین ضعف کار من از پیش که من بپای نسیم سحر روم از خویش. صائب. - بپای کسی رفتن، به استعانت پای دیگری رفتن و گریختن. (آنندراج). - بپای کسی زدن، ضربه وارد آوردن بر پای کسی. - ، در تداول عامه بحساب او گذاردن: به پای او بزن، در حساب او بگذار. - بپای کسی گذاردن، در پیش اونهادن: ادب آنست که چون به ملازمت بزرگی مشرف شوند چیزی بطریق نیاز بگذرانند پس اگر آن چیز مناسب شأن آن بزرگ است بر ملا و الاّ خفیه در پای او گذارند تعظیماً لشأنه. (آنندراج). - ، بحساب او بردن. - بپای کسی یا چیزی بودن، در کنار او بودن. زیر سایۀ او بودن. بحساب او بودن. - ، پابپای کسی رفتن، در شتاب و درنگ پیروی او کردن. همگام او شدن: بپای قافله رفتن ز من نمی آید چو آفتاب به تنها روی سر آمده ام. صائب. - بپای کسی یا چیزی نهادن، در پیش او گذاردن: رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست نهد بپای قدح هرکه شش درم دارد. حافظ. - ، بحساب او گذاردن. - بپای گشتن، برخاستن. برپا شدن. - ، قائم شدن. راست ایستانیده شدن. - ، درگرفتن. پیدا شدن.بوجود آمدن. پدید آمدن: سلطان محمود سبکتکین فرمان یافت و اندر جهان قیامتی بپای گشت. (تاریخ سیستان)
علی بن محمد بن احمد... الحسینی المالکی الببلاوی. خطیب مسجد حسینی و یکی از علمای معروف متولد بسال 1251 هجری قمری در ببلاو. او نقیب سادات مصر بود و سپس جزء مشایخ ازهر قرار گرفت. (1320) و درسال 1323 درگذشت. او راست: الانوار الحسینیه علی رساله المسلسل الامیریه و این کتاب شرحی است بر حدیث مسلسل در روز عاشوراء. و رجوع به معجم المطبوعات شود، ثابت. پایدار. استوار. پا برجا: هر آن دین که باشد بخوبی بپای برآن دین بباشد خرد رهنمای. فردوسی. - بپای آوردن، پیمودن. طی کردن. به قدم سپردن: همه روزبانان درگاه شاه بفرمود تا برگرفتند راه همه شهر و برزن بپای آورند زن بدکنش (جادو) را بجای آورند. فردوسی. جهان را بمردی بپای آورد همان کین ما را بجای آورد. فردوسی. - بپای بودن، برقرار بودن. برجای بودن. ایستاده بودن: تا اکنون سروکاربا شبانان بود و نگاه می باید کرد تا چند درد سر افتاد که هنوز بلای بپای است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 479). - بپای حساب آمدن، مأخوذ شدن بحساب. (آنندراج). بدیوان شمار رفتن. آمدن عامل و کارگزار برای حساب پس دادن: قدم شمرده نهد حسن در قلمرو خط چو عاملی که بپای حساب می آید. صائب. - بپای خود به گور آمدن، درآمدن به مهلکه. (آنندراج). خود را بی محابا به مهلکه انداختن. خطر کردن با اطلاع از نتایج وخیم آن. بدام آمدن: چو با گورگیران ندارند زور به پای خود آیند گوران به گور. نظامی. - بپای دادن، دور انداختن. پرت کردن. (ناظم الاطباء). - بپای داشتن، ثابت داشتن. نگاه داشتن. برجای داشتن: ز بهر دانا دارد همی بپای خدای جهان و دین را نز بهر این حشر دارد. ناصرخسرو. - بپای شدن، برپا شدن. ایستادن. - ، آفریده شدن. مستقر گشتن. پدید آمدن. ایجاد شدن. قائم شدن: همی آفرین خواند بر بک خدای که گیتی به فرمان او شد بپای. فردوسی. - بپای کردن، مستقر کردن. برپا ایستاندن. - ، مجازاً، آفریدن. راست کردن. ایجاد کردن: سپاس از خدا ایزد رهنمای که از کاف و نون کرد گیتی بپای. اسدی. - بپای کسی از خود رفتن. محو شدن. پایمال شدن: رود چگونه بدین ضعف کار من از پیش که من بپای نسیم سحر روم از خویش. صائب. - بپای کسی رفتن، به استعانت پای دیگری رفتن و گریختن. (آنندراج). - بپای کسی زدن، ضربه وارد آوردن بر پای کسی. - ، در تداول عامه بحساب او گذاردن: به پای او بزن، در حساب او بگذار. - بپای کسی گذاردن، در پیش اونهادن: ادب آنست که چون به ملازمت بزرگی مشرف شوند چیزی بطریق نیاز بگذرانند پس اگر آن چیز مناسب شأن آن بزرگ است بر ملا و الاّ خفیه در پای او گذارند تعظیماً لشأنه. (آنندراج). - ، بحساب او بردن. - بپای کسی یا چیزی بودن، در کنار او بودن. زیر سایۀ او بودن. بحساب او بودن. - ، پابپای کسی رفتن، در شتاب و درنگ پیروی او کردن. همگام او شدن: بپای قافله رفتن ز من نمی آید چو آفتاب به تنها روی سر آمده ام. صائب. - بپای کسی یا چیزی نهادن، در پیش او گذاردن: رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست نهد بپای قدح هرکه شش درم دارد. حافظ. - ، بحساب او گذاردن. - بپای گشتن، برخاستن. برپا شدن. - ، قائم شدن. راست ایستانیده شدن. - ، درگرفتن. پیدا شدن.بوجود آمدن. پدید آمدن: سلطان محمود سبکتکین فرمان یافت و اندر جهان قیامتی بپای گشت. (تاریخ سیستان)
منسوب به بلاد بجاوه. مردم بجاوه: و بردست راست این شهر (عیذاب) چون روی به قبله کنند کوهی است و پس آن کوه بیابانی عظیم، و علف خوار بسیار و خلقی بسیارند آنجا که ایشان را بجاویان گویند، و ایشان مردمانی اند که هیچ دین و کیش ندارند و به هیچ پیغمبر و پیشوا ایمان نیاورده اند از آنکه از آبادانی دورند و بیابانی دارند که طول آن از هزار فرسنگ زیاده باشد و عرض سیصد فرسنگ و درین همه بعد دو شهرک خرد بیش نیست که یکی را از آن بحرالنعام گویند و دیگری را عیذاب. طول این بیابان از مصر تا حبشه و آن از شمال است تا جنوب و عرض از ولایت نوبه تا دریای قلزم از مغرب تا مشرق. و این قوم بجاویان در آن بیابان باشند، مردمی بد نباشند و دزدی و غارت نکنند، به کارهای خود مشغول باشند و مسلمانان و غیرهم کودکان ایشان بدزدند و به شهرهای اسلام برند و بفروشند. (از سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 83)
منسوب به بلاد بجاوه. مردم بجاوه: و بردست راست این شهر (عیذاب) چون روی به قبله کنند کوهی است و پس آن کوه بیابانی عظیم، و علف خوار بسیار و خلقی بسیارند آنجا که ایشان را بجاویان گویند، و ایشان مردمانی اند که هیچ دین و کیش ندارند و به هیچ پیغمبر و پیشوا ایمان نیاورده اند از آنکه از آبادانی دورند و بیابانی دارند که طول آن از هزار فرسنگ زیاده باشد و عرض سیصد فرسنگ و درین همه بعد دو شهرک خرد بیش نیست که یکی را از آن بحرالنعام گویند و دیگری را عیذاب. طول این بیابان از مصر تا حبشه و آن از شمال است تا جنوب و عرض از ولایت نوبه تا دریای قلزم از مغرب تا مشرق. و این قوم بجاویان در آن بیابان باشند، مردمی بد نباشند و دزدی و غارت نکنند، به کارهای خود مشغول باشند و مسلمانان و غیرهم کودکان ایشان بدزدند و به شهرهای اسلام برند و بفروشند. (از سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 83)
نام یک ایرانی معروف زمان خسرو پرویز. (اصل کلمه پاپوی یعنی پدر جان، مصغر پاپا، معرب آن بابویه و کلمه ابن بابویه ازین اصلست نظیر سیبویه که اصلش سیبویه یعنی سیب کوچک بوده). (فرهنگ شاهنامۀ رضازادۀ شفق ص 34)
نام یک ایرانی معروف زمان خسرو پرویز. (اصل کلمه پاپوی یعنی پدر جان، مصغر پاپا، معرب آن بابوَیَه و کلمه ابن بابویه ازین اصلست نظیر سیبُوَیْه که اصلش سیبوَیْه یعنی سیب کوچک بوده). (فرهنگ شاهنامۀ رضازادۀ شفق ص 34)
مسعده بن اسقعبن مسعده بن مبارک بن زید بن احمد فرغانی مکنی به ابوبکر از قدماء محدثان است. وی به سمرقند رفت و در آنجا حدیث گفت. گویند او از مردم مرو است که در قبا سکونت گزید و بدان منسوب گردید. او از محمد بن جهم سمری و ابراهیم بن عبدﷲ عیسی و ابن ابی مسعرهمکی و یحیی بن فضل خجندی و جز ایشان روایت کند و از او ابوبکر محمد بن عصمت مقوی روایت دارد. (سمعانی) خلیل بن احمد فقیهی پارسا بود و در بخارا حدیث میکرد. (سمعانی)
مسعده بن اسقعبن مسعده بن مبارک بن زید بن احمد فرغانی مکنی به ابوبکر از قدماء محدثان است. وی به سمرقند رفت و در آنجا حدیث گفت. گویند او از مردم مرو است که در قبا سکونت گزید و بدان منسوب گردید. او از محمد بن جهم سمری و ابراهیم بن عبدﷲ عیسی و ابن ابی مسعرهمکی و یحیی بن فضل خجندی و جز ایشان روایت کند و از او ابوبکر محمد بن عصمت مقوی روایت دارد. (سمعانی) خلیل بن احمد فقیهی پارسا بود و در بخارا حدیث میکرد. (سمعانی)
نام دهستان مرکزی از شهرستان اهواز در مشرق کارون، حدود: از شمال به شوشتر و از خاور به رامهرمز، آبادیهای آن بیشتر از آب رودخانه استفاده می کنند، بلوک عمده آن، حمید، شاخه وبنه، زرکان، باوی بالا، باوی پایین، و جمعاً 157 قریه و قصبه و حدود 27 هزارتن جمعیت دارد، دههای عمده آن کوت عبداﷲ، ویس، ملاتانی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
نام دهستان مرکزی از شهرستان اهواز در مشرق کارون، حدود: از شمال به شوشتر و از خاور به رامهرمز، آبادیهای آن بیشتر از آب رودخانه استفاده می کنند، بلوک عمده آن، حمید، شاخه وبنه، زرکان، باوی بالا، باوی پایین، و جمعاً 157 قریه و قصبه و حدود 27 هزارتن جمعیت دارد، دههای عمده آن کوت عبداﷲ، ویس، ملاتانی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
نام طائفه ای از الوار فارس است که در جانب ولایت کوه گیلویه نشسته اند و محل سکونت آنها را باشت نوشته اند، (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری)، شعبه ای از ایلات کوه گیلویه و از چند تیره مرکب است، (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 88 و 91)، تیره های عمده آن عبارتند از علی شاهی، کشیی، سوسایی، برآفتابی قلعه ای که آنرا عمله نیز گویند، تیره هایی ازین ایل در خوزستان نیز سکونت دارند و به باویه نیز معروفند، رجوع به باویه و فارسنامۀ ناصری ذیل کوه گیلویه شود
نام طائفه ای از الوار فارس است که در جانب ولایت کوه گیلویه نشسته اند و محل سکونت آنها را باشت نوشته اند، (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری)، شعبه ای از ایلات کوه گیلویه و از چند تیره مرکب است، (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 88 و 91)، تیره های عمده آن عبارتند از علی شاهی، کشیی، سوسایی، برآفتابی قلعه ای که آنرا عمله نیز گویند، تیره هایی ازین ایل در خوزستان نیز سکونت دارند و به باویه نیز معروفند، رجوع به باویه و فارسنامۀ ناصری ذیل کوه گیلویه شود