ترکی است بمعنی عید، شایسته بودن. (ناظم الاطباء). لایق حال بودن. مناسب بودن. سزاوار بودن. بایا بودن. درخور بودن. صالح بودن: منش باید از مرد چون سرو راست اگر برز و بالاندارد رواست. ابوشکور. فغان ز بخت من و کار باشگونه جهان ترا نبایم و تو مر مرا چرا بایی ؟ خسروی. و کوشکها و بتخانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدود العالم). به بربط چو بایست برساخت رود برآورد مازندرانی سرود. فردوسی. جهاندار پیروز بنواختشان چنان چون ببایست بنشاختشان. فردوسی. که من هرچه بایست کردم همه بخاک آوریدم سراسر رمه. فردوسی. که اندرخور باغ بایستمی اگر تنگ بودی نشایستمی. فردوسی. چنان چون ببایست برساختند ز هرسو طلایه برون تاختند. فردوسی. به زر و بگوهر بیاراست گاه چنان چون بباید سزاوار شاه. فردوسی. بتو تازه باد این جهان کاین جهان را چو مر چشم را روشنایی ببایی. فرخی. اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی کنون ز بخشش او سیم داشتی و ستام. فرخی. گرفتمت که رسیدی به آنچه می طلبی گرفتمت که شدی آنچنان که می بایی. منوچهری. و سبکری مستولی گشته بود بر طاهر و بر سپاه... و نمی بایست او را که احمد بن شهفور وزارت کردی. (تاریخ سیستان). و هرچه بزرگان را بباید از هنرها. (از تاریخ بیهقی). چنان باید که چنین سپری شوم. (تاریخ بیهقی). کمر بسته همی تازی و می نازی کمر بسته چنین درخورد و بایستی. ناصرخسرو. گفت: پسر فلان زن خواسته است، بدامادی میرود...گفت چهار هزار درم او را ده تا سرای خرد، تا ب خانه زن نباید رفتن. (تاریخ برامکه). و [شمس المعالی گفتی قلم ملوک چنان باید که بوقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتشان نباید افشرد. (نوروزنامه). ای شده جان با جمالت همنفس از همه خلقم تو می بایی و بس. سیدحسن غزنوی. دادار جهان مشفق بر کار تو بادا کو را ابدالدهر جهاندار تو بایی. خاقانی. ، در مقام صوت تنبیه و تحذیر بمعنی مبادا، زینهار. نکند: مرا بازگردان که دورست راه نباید که یابد مرا خشم شاه. فردوسی. نباید که یزدان چو خواندت پیش روان تو شرم آرد ازکار خویش. فردوسی. نباید که فردا گمانی بری که من بودم آگه ازین داوری. فردوسی. عبداﷲ را بدیشان سپرد و خود بازگشت که نباید که دیلمان با حسن زید یکی شوند. (تاریخ سیستان). می اندیشم که نباید که حاسدان دولت را... سخنی پیش رفته باشد. (از تاریخ بیهقی). که سلطان نه آنست که بود، بهر کس بهانه میجوید، نباید که چشم زخمی افتد. (تاریخ بیهقی). چون لشکر در گفتگو آمد مخالفان چیره شوند نباید که کار بجای بد رسد. (تاریخ بیهقی). تو مر دانشمند سفر ناکرده، نباید که تا بلایی بینی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207). مرو با من ایدر بزی شادکام نباید که جایی بماند بدام. اسدی. نباید مگر نیز خون ریختن رهند این دو لشکر ز آویختن. اسدی. فرعون دانست که قوم او برسیدند، گفت نباید که دین موسی گیرند. (قصص الانبیاء ص 102). پدر خایف و مستشعر کی نباید کی در گردابی افتد و یانهنگی آهنگ او کند. (سندبادنامه ص 115). مازیار را بگرفت... پیش شهریار فرستاد که معتمدان خود را بفرستند تا بدیشان سپارم که نباید کسان من او را از دست دهند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و زیادت ازین نمیگویم و اجتناب می نمایم که خوانندگان این حکایت نبایدکه محرر این کلمات را... (جهانگشای جوینی). و در وقت سلطان از جانب خان ختای مستشعر بود که نباید که پیشدستی کند. (جهانگشای جوینی). بچشم خود دیدید که لشکرگاه این امیر در طرفهالعین برافتاد. اکنون نیز نباید که فسادی واقع شود. (انیس الطالبین ص 211). - دربایست، ضرور. محتاج ٌالیه: هرچه بایست داشتم الحق محنت عشق بود دربایست. خاقانی. - دربایستن، ضرور بودن: شاه را چون خزانه آراید چیز بد هم چو نیک درباید. سنائی. - درنبایستن، کم نیامدن. ضروری ننمودن: که هیچ چیز باقی نماند و هیچ چیز درنبایست و برابر آمد. (اسرارالتوحید ص 78). - رو دربایستی، ملاحظه. شرم. (فرهنگ نظام). در روی کسی ماندن از اسامی ترکان است و شاید صورتی از بهرام باشد
ترکی است بمعنی عید، شایسته بودن. (ناظم الاطباء). لایق حال بودن. مناسب بودن. سزاوار بودن. بایا بودن. درخور بودن. صالح بودن: منش باید از مرد چون سرو راست اگر برز و بالاندارد رواست. ابوشکور. فغان ز بخت من و کار باشگونه جهان ترا نبایم و تو مر مرا چرا بایی ؟ خسروی. و کوشکها و بتخانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدود العالم). به بربط چو بایست برساخت رود برآورد مازندرانی سرود. فردوسی. جهاندار پیروز بنواختشان چنان چون ببایست بنشاختشان. فردوسی. که من هرچه بایست کردم همه بخاک آوریدم سراسر رمه. فردوسی. که اندرخور باغ بایستمی اگر تنگ بودی نشایستمی. فردوسی. چنان چون ببایست برساختند ز هرسو طلایه برون تاختند. فردوسی. به زر و بگوهر بیاراست گاه چنان چون بباید سزاوار شاه. فردوسی. بتو تازه باد این جهان کاین جهان را چو مر چشم را روشنایی ببایی. فرخی. اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی کنون ز بخشش او سیم داشتی و ستام. فرخی. گرفتمت که رسیدی به آنچه می طلبی گرفتمت که شدی آنچنان که می بایی. منوچهری. و سبکری مستولی گشته بود بر طاهر و بر سپاه... و نمی بایست او را که احمد بن شهفور وزارت کردی. (تاریخ سیستان). و هرچه بزرگان را بباید از هنرها. (از تاریخ بیهقی). چنان باید که چنین سپری شوم. (تاریخ بیهقی). کمر بسته همی تازی و می نازی کمر بسته چنین درخورد و بایستی. ناصرخسرو. گفت: پسر فلان زن خواسته است، بدامادی میرود...گفت چهار هزار درم او را ده تا سرای خرد، تا ب خانه زن نباید رفتن. (تاریخ برامکه). و [شمس المعالی گفتی قلم ملوک چنان باید که بوقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتشان نباید افشرد. (نوروزنامه). ای شده جان با جمالت همنفس از همه خلقم تو می بایی و بس. سیدحسن غزنوی. دادار جهان مشفق بر کار تو بادا کو را ابدالدهر جهاندار تو بایی. خاقانی. ، در مقام صوت تنبیه و تحذیر بمعنی مبادا، زینهار. نکند: مرا بازگردان که دورست راه نباید که یابد مرا خشم شاه. فردوسی. نباید که یزدان چو خواندت پیش روان تو شرم آرد ازکار خویش. فردوسی. نباید که فردا گمانی بری که من بودم آگه ازین داوری. فردوسی. عبداﷲ را بدیشان سپرد و خود بازگشت که نباید که دیلمان با حسن زید یکی شوند. (تاریخ سیستان). می اندیشم که نباید که حاسدان دولت را... سخنی پیش رفته باشد. (از تاریخ بیهقی). که سلطان نه آنست که بود، بهر کس بهانه میجوید، نباید که چشم زخمی افتد. (تاریخ بیهقی). چون لشکر در گفتگو آمد مخالفان چیره شوند نباید که کار بجای بد رسد. (تاریخ بیهقی). تو مر دانشمند سفر ناکرده، نباید که تا بلایی بینی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207). مرو با من ایدر بزی شادکام نباید که جایی بماند بدام. اسدی. نباید مگر نیز خون ریختن رهند این دو لشکر ز آویختن. اسدی. فرعون دانست که قوم او برسیدند، گفت نباید که دین موسی گیرند. (قصص الانبیاء ص 102). پدر خایف و مستشعر کی نباید کی در گردابی افتد و یانهنگی آهنگ او کند. (سندبادنامه ص 115). مازیار را بگرفت... پیش شهریار فرستاد که معتمدان خود را بفرستند تا بدیشان سپارم که نباید کسان من او را از دست دهند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و زیادت ازین نمیگویم و اجتناب می نمایم که خوانندگان این حکایت نبایدکه محرر این کلمات را... (جهانگشای جوینی). و در وقت سلطان از جانب خان ختای مستشعر بود که نباید که پیشدستی کند. (جهانگشای جوینی). بچشم خود دیدید که لشکرگاه این امیر در طرفهالعین برافتاد. اکنون نیز نباید که فسادی واقع شود. (انیس الطالبین ص 211). - دربایست، ضرور. محتاج ٌالیه: هرچه بایست داشتم الحق محنت عشق بود دربایست. خاقانی. - دربایستن، ضرور بودن: شاه را چون خزانه آراید چیز بد هم چو نیک درباید. سنائی. - درنبایستن، کم نیامدن. ضروری ننمودن: که هیچ چیز باقی نماند و هیچ چیز درنبایست و برابر آمد. (اسرارالتوحید ص 78). - رو دربایستی، ملاحظه. شرم. (فرهنگ نظام). در روی کسی ماندن از اسامی ترکان است و شاید صورتی از بهرام باشد
پیروز، فاتح، ایزد پیروزی درآئین زردشت، لقب برخی از پادشاهان ساسانی، نام ستاره مریخ، نام روز بیستم از هر ماه شمسی در ایران قدیم، نام فرشته موکل بر مسافران و روز بهرام، نام چندتن از شخصیتهای شاهنامه از جمله نام یکی از فرزندان گودرز گشواد
پیروز، فاتح، ایزد پیروزی درآئین زردشت، لقب برخی از پادشاهان ساسانی، نام ستاره مریخ، نام روز بیستم از هر ماه شمسی در ایران قدیم، نام فرشته موکل بر مسافران و روز بهرام، نام چندتن از شخصیتهای شاهنامه از جمله نام یکی از فرزندان گودرز گشواد
بزبان ترکی عید است و در اصطلاح آنان عیدین یعنی عید فطر و عید گوسفندکشان (قربان، اضحی). (یادداشت مؤلف). مأخوذ از ترکی عید و جشن. (ناظم الاطباء). به عید نوروز نیز اطلاق کنند. رجوع به بیرم شود
بزبان ترکی عید است و در اصطلاح آنان عیدین یعنی عید فطر و عید گوسفندکشان (قربان، اضحی). (یادداشت مؤلف). مأخوذ از ترکی عید و جشن. (ناظم الاطباء). به عید نوروز نیز اطلاق کنند. رجوع به بیرم شود
یکی از شهرهای هند است: بارام داخل هنداست و در آن بلده بتی است بر یک پهلو خفتیده و در بعضی از سنوات بی متحرکی بر پای ایستد و ازو صدائی ظاهر میشود و این معنی علامت ارزانی و رفاهیت باشد و درسالی که این حرکت از آن بت صادر نگردد در آن شهر قحط و غلاء وقوع یابد، (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 625)
یکی از شهرهای هند است: بارام داخل هنداست و در آن بلده بتی است بر یک پهلو خفتیده و در بعضی از سنوات بی متحرکی بر پای ایستد و ازو صدائی ظاهر میشود و این معنی علامت ارزانی و رفاهیت باشد و درسالی که این حرکت از آن بت صادر نگردد در آن شهر قحط و غلاء وقوع یابد، (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 625)
فلزی که در طبیعت به صورت کربنات و سولفات یافت می شود و آن به رنگ سفید مایل به زرد است. چگالی آن 6/3 است و هیچ گونه اهمیت صنعتی ندارد و مانند کلسیم آب را به آسانی تجزبه می کند. از غیرمحلول ترین اجسام است و چون اشعه ایکس از آن نمی گذرد
فلزی که در طبیعت به صورت کربنات و سولفات یافت می شود و آن به رنگ سفید مایل به زرد است. چگالی آن 6/3 است و هیچ گونه اهمیت صنعتی ندارد و مانند کلسیم آب را به آسانی تجزبه می کند. از غیرمحلول ترین اجسام است و چون اشعه ایکس از آن نمی گذرد