جدول جو
جدول جو

معنی باهظ - جستجوی لغت در جدول جو

باهظ(هَِ)
گران بارکننده. گران شونده. گرانبار. گران به وزن، آگاه. بیدار. زنده:
نمی دانم آن شب که چون روز شد
کسی بازداند که باهوش بود.
سعدی (طیبات).
و رجوع به هوش شود.
- با هوش آمدن، به هوش آمدن. بخود آمدن. مقابل از خود رفتن و بیخود شدن. افاقه. فواق. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن).
- با هوش دل، که هشیار باشد. نبیه:
یکی مرد باهوش دل برگزید
به ایران فرستاد چون می سزید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باهک
تصویر باهک
(پسرانه)
نام جد آذرباد ماراسپند
فرهنگ نامهای ایرانی
سنگی سفید که در قدیم می پنداشتند هرگاه نظر کسی به آن بیفتد بی اختیار می خندد، حجرالضحک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باهو
تصویر باهو
بازو، از سرشانه تا آرنج، چوب دستی کلفت، ماهو، برای مثال بشکنم کله به باهوی هجا و دشنام / زان که آن کلۀ شوم از در باهوست مرا (سوزنی - لغتنامه - باهو)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باهر
تصویر باهر
روشن، درخشان، ظاهر، آشکار، فائق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باهم
تصویر باهم
با یکدیگر، به اتفاق، متحد
با هم آمدن: همراه یکدیگر آمدن
با هم شدن: متفق شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باهک
تصویر باهک
شکنجه، آزار، برای مثال دلمان چو آب بادی، تنمان بهار بادی / از بیم چشم حاسد، کش کرده باد باهک (ابوشعیب - شاعران بی دیوان - ۱۶۶)، مردمک چشم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باهه
تصویر باهه
تالاب، آبگیر، رود
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ)
ثلث پرتن در اصطلاح هندیان: وکل پرتن (یحوی) علی ثلثه باهن و کل باهن علی ثلثه کن و کل کن... (از ماللهند بیرونی ص 202)
لغت نامه دهخدا
از آرنج تا شانه، (ناظم الاطباء)، بازو، (فرهنگ جهانگیری)، در هندی بمعنی بازوست و لقب پادشاهان هند مها باهو بوده است بمعنی بزرگ بازو یا درازدست، (از الجماهر بیرونی ص 25)، از آرنج تا سر دوش، (التفهیم بیرونی) (برهان قاطع)، در تداول عامۀ گناباد خراسان نیز باهو را بجای بازو بکار برند: و ایشان پروین را چنان نهادند چون سری با دو دست یکی از آن که گفتیم و سرانگشتان حنا دربسته ستارگان از پیش او میان کف الخضیب و میان پروین ساعد و آرنج و باهو و دوش، (التفهیم بیرونی)، پذیرفته آمدن، قبول افتادن، باور افتادن:
ای برادر گر ببینی مر مرا
باورت ناید که من آن ناصرم،
ناصرخسرو،
کردند وعده دیگری زین به نیاید باورش
از غدر ترساند همی پرغدر دهر کافرش،
ناصرخسرو،
گویمش حال من از عشقت بپرس
کز منت باور نخواهد آمدن،
انوری،
باورش نامد بپرسید از دگر
آن دگر هم گفت آری ای قمر،
مولوی،
باور نیایدم به وفا وعده گر دهد
دانا نیازموده به دهر آزموده را،
کاتبی
لغت نامه دهخدا
از توابع بلوچستان و در کنار کوچه است، کوچه و باهو متصل به دشت قریب به دریا است ... اهالی کوچه از فاضل آب رو خانه قصر قند و اهالی باهو از فاضل آب رود خانه سرباز برکه های خود را مملو می نمایند، اهالی دشت و کوچه و باهو عموماً در کوار که از چوب خرما می بندند سکنا دارند، (از مرآت البلدان ج 1 ص 278)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
باد موافق. (آنندراج). باد شرطه. بادی که از عقب کشتی وزد. (ناظم الاطباء). باد مراد. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 177) :
سالک این شرطه به ساحل نرساند ما را
کشتی بیخردانست که باهم دارد.
سالک اصفهانی (از شعوری).
اما این معنی جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(هََ)
همراه. معاً. به معیت. به اتفاق. به اتحاد. با یکدیگر. (ناظم الاطباء). بهم. متفقاً. متحداً. جفت. یکجا:
خوبان چو بهم گرمی بازار فروشند
باهم بنشینند و خریدار فروشند.
عرفی.
الفه، باهم آمیختن. ممزوج، باهم آمیخته. لم، باهم آوردن. (ترجمان القرآن). اکزاز، باهم آوردن از سرما. (تاج المصادر بیهقی). تراکض، باهم اسب دوانیدن. توارد، باهم به آب آمدن. تراجع، باهم بازگشتن. تلاهی، باهم بازی کردن. مماشقه، باهم بانگ و فریاد کردن. توافد، باهم به جائی رفتن. تشاکس، باهم بدخویی کردن. تقابل، باهم برانداختن بایع و مشتری بیع را. تواثب، باهم برجستن. تکالب، باهم برجستن. تلزج، باهم برچسبیدن گیاه. مکاساه، باهم بزرگ منشی کردن. ممارطه، باهم برکندن موی را. مماجعه، تماجع، باهم بی باکی کردن. تلاحی، مماصعه، باهم پیکار و خصومت کردن. تألف، التقاء، باهم پیوستن. مکاشره، باهم تبسم نمودن. تصاول، باهم حمله بردن. تعکش، باهم درآمدن. تماسح، باهم دست زدن در خرید و فروخت. مماحله، محال، باهم دشمنی کردن. ملاحاه، باهم دشنام دادن. مکاشره، باهم تبسم کردن و دندان پیدا نمودن. لقی، باهم دیدارکننده. ایتلاف، باهمدیگر آمیختگی کردن. تغامز، باهمدیگر بچشم اشارت کردن. التقاء، باهم رسیدن. مماشاه، تسایر، باهم رفتن. تقابل، باهم روباروی شدن. تعایش، باهم زندگی کردن. مماحکه، باهم ستهیدن. تکالم، ملاسنه، باهم سخن کردن. تکلع، تحالف، سوگند خوردن. تقامر، باهم قمار باختن. مکاساه، باهم مفاخره کردن. تقاوم، با همدیگر بر پای ایستادن در جنگ. تصافق، با همدیگر بیعت کردن. ارتما، با همدیگر تیر انداختن. تناضل، با همدیگرتیر انداختن. تزاوج، با همدیگر جفت شدن. تضارت، تجالد، با همدیگر شمشیر زدن. تغازل، با همدیگر عشق ورزیدن. تواطؤ، با همدیگر موافقت کردن. تشاجر، با همدیگر نیزه زدن. تجاور، با همدیگر همسایگی کردن. تماجد، باهم نازیدن و فخر کردن. ملاخاه، باهم نرمی کردن. تجانس، باهم نشستن. تزاول، باهم واکوشیدن. (منتهی الارب).
- باهم شیر و شکر بودن، نهایت محبت و آمیزش و دوستی با یکدیگر داشتن. (ناظم الاطباء). کنایه از غایت محبت و نهایت آمیزش و دوستی باشد میان دو کس. (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
بیکار. (آنندراج). بی کارگردنده. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
باهله. قومی از عرب است:
فرودآور به درگاه وزیرم
فرودآوردن اعشی به بال.
منوچهری.
و رجوع به باهله شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
شکنجه. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). سیاست. آزار. (ناظم الاطباء). اذیت. (فرهنگ ضیاء). شکنجه کردن. زدن. (فرهنگ اسدی).
لغت نامه دهخدا
(هََ)
میدان. عرصه: باههالدار، ساحتها. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ / هََ)
تالاب. آبگیر. حوض. (ناظم الاطباء). دریای شور. رود که آن را پایاب نباشد. (آنندراج). استخر. (از فرهنگ شعوری).
لغت نامه دهخدا
خانه خالی بی هیچ چیز، (آنندراج) (منتهی الارب)، بیت ٌ باه، خانه خالی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
منسوب به باه، شهوت انگیز، (ناظم الاطباء)، که قوت باه زیاد کند، قوت دهنده به باه، (یادداشت مؤلف)، مهیج باه
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
که هوش دارد. هوشمند. خردمند. عاقل:
جهاندار پور سیاوش منم
ز تخم کیان شاه باهش منم.
فردوسی.
که باشند دانا و دانش پذیر
سراینده و باهش و یادگیر.
فردوسی.
بخندد برین بر خردمند مرد
تو گر باهشی گرد یزدان بگرد.
فردوسی.
وزان پس بکشتش بباران تیر
تو گر باهشی راه مزدک مگیر.
فردوسی.
و رجوع به هوش شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از باهی
تصویر باهی
خانه تهی
فرهنگ لغت هوشیار
سنگی باشد سفید برنگ مرقشیشای نقره یی حجرالضحک. توضیح می پنداشتند که چون نظر مردم برین سنگ افتد بیاختیار بخنده در آیند
فرهنگ لغت هوشیار
روشن آشکار، برتر داناتر، ملازرگ رگ کوچکی درسر روشن درخشان، آشکار هویدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهش
تصویر باهش
هوشمند، خردمند، عاقل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهک
تصویر باهک
اذیت، شکنجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهل
تصویر باهل
بی کارگردنده، متردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهم
تصویر باهم
باتفاق، به معیت، با یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
بازو، چوبدستی کلفت که شبانان و شتر بانان بر دست گیرند چوبدست ضخیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهه
تصویر باهه
میدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهر
تصویر باهر
((هِ))
روشن، تابان، آشکار، هویدار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باهک
تصویر باهک
((هَ))
مردمک چشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باهو
تصویر باهو
چوبدستی کلفت که شبانان و شتربانان بر دست گیرند، بازو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باهه
تصویر باهه
((هِ))
تالاب، آبگیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باهم
تصویر باهم
((هَ))
به اتفاق، با یکدیگر، مجتمع، متحد
فرهنگ فارسی معین