جدول جو
جدول جو

معنی بامزد - جستجوی لغت در جدول جو

بامزد
طبل یا نقاره که وقت بامداد می نواختند، برای مثال بامزد حسن تو زد آسمان / نامزد عشق تو آمد جهان (خاقانی - ۳۴۰)
تصویری از بامزد
تصویر بامزد
فرهنگ فارسی عمید
بامزد
(زَ)
که در بام زده شود، از دو شعر ذیل شاهنامه چنان برمی آید که بامی نام ناحیتی نیز بوده است:
همه کاخ پرموبد و مرزبان
ز بلخ و ز بامی و از هر کران.
فردوسی.
چغانی و بامی و ختلان و بلخ
شده روز برهر کسی تار و تلخ.
فردوسی.
و رجوع به بامیان وبلخ شود
لغت نامه دهخدا
بامزد
((زَ))
طبل یا نقاره که بامداد می نواختند
تصویری از بامزد
تصویر بامزد
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بارزد
تصویر بارزد
از صمغ های سقزی به رنگ سرخ، زرد یا سفید با طعم تلخ که از برخی درختان و درختچه ها به دست می آید و در معالجۀ بیماری های درد مفاصل، عرق النسا و کرم معده مفید است، انزروت، انجروت، کنجده، کنجیده، بیرزد، بیرزه، بریزه، زنجرو
فرهنگ فارسی عمید
آنکه برای گرفتن شغلی یا تصدی پستی اعلام آمادگی می کند مثلاً نامزد ریاست جمهوری، دختر یا پسر جوانی که برای زناشویی قول و قرار گذاشته باشند، کسی که برای کاری در نظر گرفته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بامزه
تصویر بامزه
خوشمزه، لذیذ، دارای طعم خوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پامزد
تصویر پامزد
حق القدم، پایمزد، پامزد، پارنج، پولی که برای عیادت بیمار به پزشک داده می شود
فرهنگ فارسی عمید
(وِ لِ)
مقروض. مدیون. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
وامزد حسن تو شد آسمان
نامزد عشق تو آمد جهان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مرکّب از: نام + زد، زده، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، معین. مخصوص. (آنندراج) (بهار عجم)، نامبرده شده و معین گشته برای شغل و عملی. مقررشده و نصیب کرده شده. (از ناظم الاطباء)، تخصیص داده شده: و چون برنشستندی به تماشای چوگان محمد و یوسف به خدمت در پیش امیر مسعود بودندی با حاجبی که نامزد بود. (تاریخ بیهقی)، و در دل کرده بود که ما را به ری ماند و خراسان و تخت ملک نامزد محمد باشد. (تاریخ بیهقی)، تاش به زمین آمد و خدمت کرد امیر گفت تا برنشاندندش و اسب سپاه سالار عراق خواستند و شراب دادندش و همچنان مقدمان را که با وی نامزد بودند. (تاریخ بیهقی ص 283)، و آن قوم زندانیان که نامزد یمن بودند مقدمی ایشان و هرزبن به آفرید داشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 95)،
از آسمان دو برج به شمسند نامزد
هرچند از آن اوست همه ملک آسمان.
سوزنی.
آری به درد و داغ سرانند نامزد
اینک پلنگ در برص و شیر در جذام.
خاقانی.
مملکت اختیار نامزد عشق و تو
از دربار خیال پای فروتر گذار.
خاقانی.
لشکر غم زآن گشاد آمد دوران او
کابلق روز و شب است نامزد ران او.
خاقانی.
آنچنانکه در بارگاهی بانگ برآید و گوگوئی درافتد فلان کس نامزد سیاست است. (کتاب المعارف)، آن نیز همچنان است که بانگ و گوگو میکنند اکنون چون نظر بد کردی گوگوئی است که ترا نامزد عقوبت کردند. (کتاب المعارف)،
- نامزد بودن کسی را، به نام او بودن. خاص او بودن: از اینجا برخیزید و بدین ولایات که نامزد شما باشد بروید تا ما بازگردیم. (تاریخ بیهقی ص 598)، و تخت ملک نامزد محمد باشد. (تاریخ بیهقی ص 215)،
، کسی که برای چیزی که بعد واقع میشود معین شده باشد. (فرهنگ نظام) ، پسر یا دختر جوانی که برای زناشوئی با همسر آیندۀ خود نام برده و تعیین شده است. رجوع به نامزدی و نامزدبازی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
حق القدم. جعل: و فرع دبیران و پامزد بر سر. (راحهالصدور راوندی)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
گردباد و طوفان و تندباد. (آنندراج). گردباد و تندباد سخت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بمعنی بیرزد است و آن صمغی باشد مانند مصطکی و بعربی قنّه خوانند. دو درم آنرا بآب بنوشند بواسیر را سود دارد. (برهان) (آنندراج). تره ای است چون اسپرغم که اطبا بادرونه نویسند و آنرا از ادویۀ طبی نامند و بادرنجویه نیز گویندش. (اوبهی). صمغ درختی است در شام. صمغ درخت ماطونیون است. صمغی که پیرزد نیز گویند و حسن لبه. (ناظم الاطباء). لغت فارسی است بعربی قنه و بترکی قاسنی گویند. (از تحفۀ حکیم مؤمن). بریزه. صمغ محلل که در طب بکار است. (دمزن). صاحب ذخیره گوید: کمافیطوس، گفته اند برگ و شاخ درخت بارزد است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). صمغ گیاه راب یعنی کماه است. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). بعربی قنه و بیونانی خلبانی و بترکی قاسنی و بهندی بربجا و بلغتی کنده بهروزه نامند و باین نام معروف است. ماهیت آن: صمغ نباتی است، برگ آن شبیه ببرگ چنار مشابه نبات سکبینج و ساق آن باریکتر از آن و سفید مایل بزردی و شبیه بکندر بهتر از سرخ و زرد آن است و ثقیل الوزن و آنچه به تحقیق پیوسته و دیده شده لبن درختی است عظیم بقدر سرو، که تنه آنرا بتیشه و غیر آن جابجا خراشیده از آن تراوش مینماید و برمی آید و مانند لبن بلسان که دهن بلسان نامند می باشد. در اول سفیدرنگ اندک رقیق ولیکن نه به رقت دهن بلسان و بتدریج منجمد و زردرنگ پس زرد تیره پس سرخ و اندک خشک و صلب مانند کندر میگردد و چون بر آتش گذارند گداخته میگردد و تازۀآن زردتر و رقیق تر و کهنۀ آن دیرتر و غلیظتر میباشد و در بنگاله از کوهستان مورنگ بسیار می آورند و بقیمت ارزان میفروشند... و گفته اند سه نوع میباشد یکی سبک بسیار سفید و خشک و یکی کثیف صلب زرد سنگین و سوم زردرنگ نرم صافی بسیار تندبو و این بهترین همه انواع است. (از مخزن الادویه ص 129). مؤلف اختیارات بدیعی آرد: قنه است بپارسی بیزد (بیرزد) و بشیرازی پرز خوانند و آن سه نوعست برّی و بحری و جبلی و گویند دو نوع است یکی سفید سبک و آن خشک بود و یکی نرم بود و زردرنگ مانند عسل صافی تیزبوی و این نوع بهتر بود و طبیعت آن گرم است در سیم و خشک است در دویم و گویند تر است جهت عرق النسا و نقرس بغایت مفید بود. مقدار دو درم چون زن بخود برگیرد و در شیب خود نیز بخور کند حیض براند و بچه بیندازدو چون با شراب و مر صافی بیاشامند بچه مرده بیندازدو دفع زهرها بکند خواه مار و خواه عقرب، و اگر دو درم بآب بیاشامند بواسیر ببرد و چون سه نوبت بیاشامنددیگر هرگز عود نکند البته. رازی گوید محرورمزاج نشاید که استعمال کند و شیخ الرئیس گوید سودمند بود جهت صداع سرد و درد گوش که از سردی بود و ورم آن تحلیل یابد بی اذیتی و جهت جرب چشم نافع بود. رازی گوید محلل ریاح و منبت لحم بود. و شیخ الرئیس گوید مفسد لحم بود و اگر حل کنند بعسل و لعق کنند سدۀ گرده بگشایدو سنگ بریزاند و زائیدن را آسان کند اما مضر بود بسر و مصلح آن آشق است. و جالینوس گوید بدل آن دو وزن آن سکبینج است و اسحاق بن عمران گوید بدل آن بوزن آن سکبینج است و نیم وزن آن جاوشیر است. والله اعلم. رجوع به اختیارات بدیعی، تحفۀ حکیم مؤمن، تذکرۀ داود ضریرانطاکی، بحر الجواهر و ترجمه فرانسۀ ابن بیطار ج 1 ص 201 و بیرزد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ / زِ)
دارای طعم خوش. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). و لذیذ. خوش مزه. خوشگوار. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). صاحب طعم. که طعم خوش دارد. خوش طعم:
جیحون خوش است و بامزه و دریا
از ناخوشی و زهر چو طاعونست.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(زُ)
آنجایی از بازو که دارای گوشت است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نامزد
تصویر نامزد
معین، مخصوص، کسی که برای کاری در نظر گرفته شده است
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده - بریزه برای جوش دادن مس و برنج و دیگرها به کار برند این واژه چنان که در فرهنگ فارسی محمد معین آمده پارسی است و گیاهی است برابر بااشنان یا به گفته آنندراج از ازدو (صمغ) هاست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با مزد
تصویر با مزد
طبلی که وقت بامداد نوازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پامزد
تصویر پامزد
حق القدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بام زد
تصویر بام زد
کوس نقاره
فرهنگ لغت هوشیار
سنگی مدور و طولانی تراشیده که آنرا بر بام خانه غلطانند تا سطح بام سخت و محکم شود بام غلطان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامزد
تصویر نامزد
((زَ))
دختر و پسری که برای زناشویی قرار گذاشته باشند، کاندید، شخصی که برای به عهده گرفتن مسئولیتی معرفی شده باشد
فرهنگ فارسی معین
((زَ))
گیاهی است از تیره چتریان که دارای برگ های نسبتاً پهن با بریدگی های زیاد می باشد، گل هایش زرد و میوه اش به قطر دو میلی متر و درازی یک سانتیمتر است، اثنان، اسنان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نامزد
تصویر نامزد
کاندیدا
فرهنگ واژه فارسی سره
خوش طعم، خوشمزه، لذیذ
متضاد: بی مزه، دلچسب، ملیح، نمکین
متضاد: بی نمک، سرد، شیرین
متضاد: بی نمک، خوش صحبت، خوش محضر، شوخ طبع، خنده دار، شیرین حرکات
متضاد: بارد، بی مزه، یخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کاندیدا، کاندید، تعیین، منظور، نام برده، نامویه، مسمی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوش مزه
فرهنگ گویش مازندرانی