جدول جو
جدول جو

معنی بالشتک - جستجوی لغت در جدول جو

بالشتک
بالش کوچک
تصویری از بالشتک
تصویر بالشتک
فرهنگ فارسی عمید
بالشتک(لِ تَ)
زیرگوشی بالشتو. محسبه. (منتهی الارب). نازبالش. مصغر بالش که بمعنی تکیه باشد. (آنندراج). مصغر بالشت یعنی بالش کوچک. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
بالشتک
بالشت کوچک بالش کوچک بالشک، بالش کوچکی که نوازندگان ویلن بر استخوانهای کمر بند شانه نهند و ته ویلن را بر آن متکی ساخته بنواختن پردازند، آلتی که درون آن سیم پیچی شده و در درون پوسته سلف اتومبیل قرار گرفته است و معمولا تعداد آن بچهار عدد بالغ میگردد و هنگام عبور جریان الکتریسیته در داخل سیمها بالشتکها شدیدا خاصیت آهن ربایی پیدا می کنند
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باشوک
تصویر باشوک
(پسرانه)
نوعی پرنده شکاری (نگارش کردی: باشوک)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بالشت
تصویر بالشت
بالش، کیسه ای پارچه ای که هنگام خواب زیر سر می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالستیک
تصویر بالستیک
علمی که حرکت یا پرتاب گلوله ها و موشک ها را بررسی می کند، پرتاب شناسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالشویک
تصویر بالشویک
بلشویک، طرفدار و پیرو بلشویسم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالشک
تصویر بالشک
بالش کوچک، بالشچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالشچه
تصویر بالشچه
بالش کوچک، بالشک، بالشتک
فرهنگ فارسی عمید
(شِ / شُ)
ضبط دیگری از بلشویک یا ضبط عامیانۀ آن، آنکه مذهب و مشرب بلشویسم داشته باشد برابر منشویک. رجوع به بلشویک شود
لغت نامه دهخدا
(تَهْ کَ دَ)
بالستن. تبریک گفتن. (ناظم الاطباء). دعا کردن در حق دیگری. (آنندراج) (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 181)
لغت نامه دهخدا
(لِ چَ / چِ)
بالش. بالش خرد. (آنندراج). بالشتک، مقابل بالقوه: بالفعل هیچ یک موجود نیستند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 25). چهار نفر آنها بالفعل در حساب و یازده نفر دیگر در ایام محاصره و بعد از آن متوفی شده اند. (تذکرهالملوک ص 42). و رجوع به بالقوه شود
لغت نامه دهخدا
(لِ جَ / جِ)
بالشتک. صورتی و یا تعریبی است از بالشچه. بالشتچه. بالش کوچک. بالش خرد. بالش خرد که اگریم گویند. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 192).
لغت نامه دهخدا
(لِ چَ/ چِ)
بالش خرد. (آنندراج). مصغر بالش. بالش کوچک. (ناظم الاطباء). رفرف. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
ژان فیلیبر، نام فیلسوف و روانشناس فرانسوی، وی متولد بلویل 1794و متوفی به سال 1862 میلادی است، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بمعنی استرک یعنی ریشه معطر است. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 172).
لغت نامه دهخدا
(لِ)
بالشتچه. بالش کوچک. بالش خرد. حسبانه. (یادداشت مؤلف). بالشتک
لغت نامه دهخدا
(تُ)
نام دریاچۀبزرگی است در مجارستان که 75 هزارگز طول و 8 هزارگزعرض دارد و بوسیلۀ رود سیو و چند مرداب به دانوب متصل میشود. این دریاچه به آلمانی ’پلاتن سی’ خوانده میشود. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1206 شود
لغت نامه دهخدا
اولکش، دهی است از دهستان شاهرود بخش شاهرود شهرستان خلخال واقع در 32000 گزی جنوب خاوری هشجین. با 519 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دریای بالتیک دریائیست محدود در میان کشورهای سوئد و فنلاند و آلمان و روسیه و دانمارک در شمال اروپا و دریای شمال آن را به اقیانوس اطلس می پیوندد، این دریا بسته است و سواحل فنلاند را به دریای آزاد راه میدهد
لغت نامه دهخدا
(یَ)
مصغر بالای. بالای کوچک.
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
مؤلف مرآت البلدان در شرح نواحی ’چارمحال’ نویسد: از قرای ناحیه ’رار’ یکی قریه ’چالشتر’ است که قلعه ای آجری است و 22برج دارد و هر دهنه برج را هشتاد ذرع با برج دیگر فاصله است. از بناهای مرحوم حاجی محمد رضاخان میباشد و در آنجا بناهای عالی و عمارتهای بسیار خوب است که بیش از 30 هزار تومان خرج عمارات شده. دویست خانوار جمعیت و یک رشته قنات دارد که هشت سنگ میرابی آب از آن جاری است و هر سال صد خروار زمین بذرافشان را مشروب مینماید. حمام و مسجد و تیمچه و بازارچه و دکاکین و آسیا دارد و 390 تومان مالیات دیوانی آنجاست و شش نفر سرباز هم میدهد. (مرآت البلدان ج 4 صص 51- 52). و در فرهنگ جغرافیائی ایران نوشته شده است: ’... دهی است از دهستان لار (رار) بخش حومه شهرستان شهرکرد که در 8 هزارگزی شمال باختر شهرکرد و یک هزارگزی راه عمومی شهرکرد به چالشترواقع شده. جلگه و کوهستانی و معتدل است و 3261 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چشمه و محصولش غلات میباشد. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی قالی بافی و قفل سازی است. یک باب دبستان و یک عمارت سرپوشیده و قلعه قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(لَ تَ)
بالش. بالشی را گویند که در زیر سر نهند. (برهان قاطع) (هفت قلزم). تکیه که پرها در آن آکنده باشد. (آنندراج). آنچه به وقت خواب زیر سر نهند. (غیاث اللغات). بالش یا چیزی که از پر و یا پشم یا پنبه آکنده کرده زیر سر نهند. (ناظم الاطباء). وساده. متکا. بالین:
با سر بیدولتان دولت نگردد جفت اگر
از پرو بال هما سازم پر بالشت را.
سنائی.
در چشم محققان چه زیبا و چه زشت
سر منزل عاشقان چه دوزخ چه بهشت
پوشیدن بیدلان چه اطلس چه پلاس
زیر سر عاشقان چه بالشت و چه خشت.
شیخ عمادالدین (از شعوری).
صد مرغ دل به منقار از بال خود کشد پر
جایی که آن پریرو بالشت پر بدارد.
ملاطغرا (از آنندراج).
و رجوع به بالش شود.
نوعی پول در تداول مردم چین. اسکناس. پول چاو. ابن بطوطه گوید: خرید و فروش مردم چین نه بدینار و نه درهم است بلکه آنان بقطعاتی از کاغذ خرید و فروش می کنند که هر قطعۀ آن به اندازۀ کف دست چاپ شده است وهر بیست و پنج قطعه از آن بلت نامند و در حکم دینار نزد ماست، چون یکی از این کاغذها پاره شود، آنرا به دارالسکه می برند و در آنجا عوض میکنند و از این بابت اجرتی هم نمی طلبند، و چون کسی ببازار رود نمیتواند با درهم یا دینار نقره و طلا خرید و فروش کند بل باید آن را تبدیل به بالشت نماید و سپس با آن آنچه میخواهد خریداری کند. (از سفرنامۀ ابن بطوطه).
لغت نامه دهخدا
(لِ)
بالشت که زیر سر گذارند. (برهان قاطع). وساده. متکا
لغت نامه دهخدا
(لِ شَ)
مصغر بالش. بالش کوچک. (ناظم الاطباء). مصغر بالش باشد. (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری). تکیه. (آنندراج). متکا. بالشتچه. بالشجه. بالشتک
لغت نامه دهخدا
(تَهْ شُ دَ)
تبریک کردن. تبریک گفتن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بالیک
تصویر بالیک
کفش، پاپوش چرمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالشک
تصویر بالشک
بالش کوچک. بالشتک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالستیک
تصویر بالستیک
فرانسوی توفنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالشچه
تصویر بالشچه
بالش کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالشویک
تصویر بالشویک
طرفدار بلشویسم
فرهنگ لغت هوشیار
بالش، متکا، مخده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوک انگشتان دست
فرهنگ گویش مازندرانی
بالشت، متکا
فرهنگ گویش مازندرانی
بالشتک زیر سر نوزاد و همچنین روی پای وی که وربند بر آن بسته
فرهنگ گویش مازندرانی