جدول جو
جدول جو

معنی بالش - جستجوی لغت در جدول جو

بالش
کیسه ای پارچه ای که هنگام خواب زیر سر می گذارند، برای مثال تا که بنشست خواجه در «بالش» / «بالش» آمد ز ناز در بالش (سنائی۱ - ۶۶۰)، تکیه گاه، مسند
رشد، نمو، به خود نازیدن، فخر کردن، برای مثال تا که بنشست خواجه در بالش / بالش آمد ز ناز در «بالش» (سنائی۱ - ۶۶۰)
در دورۀ مغول، واحد اندازه گیری وزن زر و سیم، درحدود هشت مثقال
تصویری از بالش
تصویر بالش
فرهنگ فارسی عمید
بالش
(لَ تَ)
بالشت. تکیه که زیر سر نهند. ودر جواهرالحروف نوشته مأخوذ از بال که بمعنی پرهای بازوی مرغان است، چه در اصل وضع از پر مرغان می آکندند. (از آنندراج). یا آنکه مأخوذ از بالیدن بمعنی افزودن است، چون زیر سر نهادن تکیه موجب افزایش خواب است. (غیاث اللغات). بالین. چیزی آکنده به پنبه و پرکه زیر بال نهند و آن چنان است که کیسه ای از پارچه بدوزند و سپس پر مرغان چون قو و کبک و ماکیان و امثال آن در آن ریزند تا پر شود، پس سر آن بدوزند و هنگام خواب و استراحت زیر سر یا بازو نهند یا پشت بدان دهند. متّکی ̍. زیرگوشی. زیرسری. آنچه زیر سر نهند. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 169). نضیده. (منتهی الارب). نمرق یا نمرق یا نمرق. نمرقه. (منتهی الارب). چیزی که هنگام غلطیدن بزیر سر نهند و زیرسر تکیه کنند چون به دست نشینند (برآرنج تکیه کنند). (شرفنامۀ منیری). چیزی که از پر و یا پشم و یا پنبه و جز آن آکنده نموده در هنگام خوابیدن زیر سر نهند. (ناظم الاطباء). و رجوع به بالشت شود:
دلی که رامش جوید نیابد او دانش
سری که بالش خواهد نیابد او افسر.
عنصری.
همه بستر پر از گل بود و گوهر
همه بالش پر از مه بود و شکر.
(ویس و رامین).
بالش بوسه داد و گفت اکنون به دولت خداوند بهتر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269).
همه شب زیر پهلو و سر او
بستر وبالش آتش و خار است.
مسعودسعد.
سران را گوش بر مالش نهاده
مرا در همسری بالش نهاده.
نظامی.
گرچه مقصود از کتاب آن فن بود
گر تواش بالش کنی هم میشود.
مولوی.
لیک ازو مقصود این بالش نبود
علم بود و دانش و ارشاد و سود.
مولوی.
ور نبود بالش آکنده پر
خواب توان کرد حجر زیر سر.
سعدی.
سر سفله را گرد بالش منه
سر مردم آزار بر سنگ به.
سعدی.
مگر که بالش زربفت و نطع زیلوچه
ز کتم غیب که می آورد به صدر صدور.
نظام قاری.
در جامه خواب کوش به زیرافکنی نکو
بر بالش این لطیفه و بستر نوشته اند.
نظام قاری.
تا نگوید راز مخفی در درون جامه خواب
پنبه بنهادند بالش را به خواری در دهن.
نظام قاری.
اندر لحاف و بالش خوش خفته بود پنبه
حلاج خواند بر وی یا ایهاالمزمل.
نظام قاری.
- بالش پر، تکیه که پرها در آن آگنده باشند. (آنندراج).
- بالش چرمین، بالش و مسند و متکایی که از چرم باشد. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 181).
- بالش زین، میثریه. (دهار) :
تا نهم بالش زین گرد قطیفه چوصدف
بهر آن راحت جانست دو چشم من چار.
نظام قاری.
- بالش نرم زیر سر نهادن، کنایه از خوشحال گردانیدن باشد کسی را بطریق خوش آمد و تیتال. (برهان قاطع). خوش آمد کردن از راه تمسخر و ریشخند است. (آنندراج). خوشحال کردن کسی به خوش آمد و آسوده نمودن به امیدواری باشد. (انجمن آرای ناصری) :
راحت بنهاده بالش نرم
زیر سر داغت از جگرها.
ظهوری.
- بالشها و مندیلها، قصد از لباس و زینتی باشد که زنان یهودیۀ بت پرست بر سر خود می گذاردند. (از قاموس کتاب مقدس).
- نازبالش، بالش باشد خرد که برکنار تخت زیر دست نهند. بالش خرد کودکان و خردسالان.
- نیم بالش، بالش خرد. بالش کوچک. خردبالش.

شمش. زری باشد به مقداری معین. (برهان قاطع). پانصد مثقال طلا و نقره. (یادداشت مؤلف). آن مقدار از زر که معادل هشت مثقال و دو دانگ باشد. (ناظم الاطباء) : پانصد مثقال است زر یا نقره، و قیمت بالش نقره در این حدود هفتاد وپنج دینار رکنی باشد که عیار آن چهار دانگ است. (جهانگشای جوینی). و تمامی آن نقود را گداخته و بالش ساخته در آنجا بنهاد. (جامع التواریخ رشیدی). خزائنی که هولاکو آورده بود خزانه داران بتدریج دزدیدند و بالشهای زر و سرخ و مرصعات ببازرگانی می فروختند. (تاریخ مبارک غازانی ص 182).
و آنکه را عقل هست و بالش نیست
روزی آن عقل بالشی دهدش.
عمادی شهریاری.
- بالش زر،پول طلا. (ناظم الاطباء). هشت مثقال و دودانگ طلا باشد. در قدیم نزد پادشاهان اتراک مصطلح بوده. (برهان قاطع) (آنندراج). بالش زر هشت مثقال و دو دانگ است. (یادداشت مؤلف) : بالش زر بقولی پانصد مثقال و بقولی هشت درم و دودانگ است. (از لب التواریخ).
چون بالش زر نیست بسازیم به خشتی.
(از فرهنگ ضیاء).
- بالش نقره، پول نقره. (ناظم الاطباء). هشت درم و دودانگ نقره باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). بالش سیم هشت درم و دودانگ. (حبیب السیر چ سنگی ج 2 ص 19). بالش زر معادل 2000 دینار و بالش سیم معادل 200 دینار بود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). به اصطلاح مغل زری است به مقدار معین و بالشک به اضافۀ ’کاف’ به همان معنی است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری).
و نیز رجوع به بالشت شود.
لغت نامه دهخدا
بالش
(لِ)
صورتی دیگر از کلمه بلیش. شهری در اسپانیا بر لب دریا واز آنجا تا جزیرهالغیران یک میل فاصله است. (از الحلل السندسیه ج 1 ص 112)
لغت نامه دهخدا
بالش
(لِ)
اسم مصدر از بالیدن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). اسم از بالیدگی. نمو. بالیدگی. افزایش. ترعرع. رشد. گوالیدن. بالیدن. (ناظم الاطباء). نمو کردن. (برهان قاطع) (آنندراج). نمو و افزایش نباتات و درختان. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 129). نما. افزونی. ترقی. روئیدگی. (ناظم الاطباء) :
به مالش پدران است بالش پسران
به سر بریدن شمع است سرفرازی نار.
ابوحنیفۀ اسکافی.
از آفتاب و هوا دان که تخم یابد بالش
ز برزگر چه برآید جز آنکه تخم فشاند.
خاقانی.
بالش کودکان ز خفتن دان
بالش مرد سایۀ خفتان.
سنائی.
دگر گفت از خورشها تن چو سیرست
در آن بالش ز بالا باز زیرست.
امیرخسرو.
، رسیدن. منتهی شدن:
تا به چهل سال که بالغ شود
خرج سفرهاش مبالغ شود.
نظامی
لغت نامه دهخدا
بالش
بالشت، تکیه که زیر سر نهند، تکیه گاه
تصویری از بالش
تصویر بالش
فرهنگ لغت هوشیار
بالش
((لِ))
نمو، بالیدن
تصویری از بالش
تصویر بالش
فرهنگ فارسی معین
بالش
واحد مقیاس برای زر و سیم
تصویری از بالش
تصویر بالش
فرهنگ فارسی معین
بالش
بالشت، وسیله ای به شکل کیسه چهارگوش که آن را با ماده نرمی مثل پر، پنبه، پشم شیشه یا اسفنج پر کرده و در هنگام خواب یا استراحت سر را روی آن می گذارند، متکا، مسند
تصویری از بالش
تصویر بالش
فرهنگ فارسی معین
بالش
بلوغ
تصویری از بالش
تصویر بالش
فرهنگ واژه فارسی سره
بالش
بالشت، متکا، مخده، مسند، نازبالش، بالین، رشد، رویش، نمو، بالندگی، افتخار کردن، مباهات کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بالش
الش درخواب خادم است بیننده خواب را. اگر بیند بالشی نو فراگرفت و آن بالش سبز بود، یا شخصی به وی داد، دلیل است که او را خادم یا خدمتکاری مصلح و پارسا پیدا شود. اگر بیند بالش او کهن و چرکین و زرد وسیاه باشد، تاویلش به خلاف این است. اگربیند بالش او بدرید یا بسوخت یا از وی ضایع شد، دلیل است که خدمتکاران وی ضایع شوند یا بگریزند یا رنج و بلائی بدو رسد و به سبب آن از وی جدا شود. محمد بن سیرین
دیدن بالش در خواب بر پنج وجه است. اول: خادم، دوم: کنیزک، سوم: ریاست. چهارم: دین نیکو. پنجم: پرهیزکاری و عدل.
اگر بیند شخصی از خانه او بالش بدزدید، دلیل است که شخصی از پی زن او می گردد که او را بفریبد یا از پی کنیزک. معبران گویند دیدن بالش درخانه، دلیل است شخصی از آن خانه بمیرد. اگر مردی بیند بالش بسیار یافت، دلیل است که به قدر آن بالش ها او را خادمان و کنیزان حاصل شود. اگر بیند آتش در افتاد و بالش او بسوخت، دلیل که خادمان و کنیزان او بروند یا بگریزند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
بالش
بالش، متکا، زیرسری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بالا
تصویر بالا
(پسرانه)
قیافه (نگارش کردی: باا)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بالک
تصویر بالک
(پسرانه)
استخوان کتف، نام کوهی در کردستان، نام منطقه ایی در کردستان، نام قبیله ایی در کردستان، نام روستایی در کردستان (نگارش کردی: بالک)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بالشت
تصویر بالشت
بالش، کیسه ای پارچه ای که هنگام خواب زیر سر می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالشک
تصویر بالشک
بالش کوچک، بالشچه
فرهنگ فارسی عمید
(لِ)
بالشت که زیر سر گذارند. (برهان قاطع). وساده. متکا
لغت نامه دهخدا
(لِ شَ)
مصغر بالش. بالش کوچک. (ناظم الاطباء). مصغر بالش باشد. (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری). تکیه. (آنندراج). متکا. بالشتچه. بالشجه. بالشتک
لغت نامه دهخدا
(لَ تَ)
بالش. بالشی را گویند که در زیر سر نهند. (برهان قاطع) (هفت قلزم). تکیه که پرها در آن آکنده باشد. (آنندراج). آنچه به وقت خواب زیر سر نهند. (غیاث اللغات). بالش یا چیزی که از پر و یا پشم یا پنبه آکنده کرده زیر سر نهند. (ناظم الاطباء). وساده. متکا. بالین:
با سر بیدولتان دولت نگردد جفت اگر
از پرو بال هما سازم پر بالشت را.
سنائی.
در چشم محققان چه زیبا و چه زشت
سر منزل عاشقان چه دوزخ چه بهشت
پوشیدن بیدلان چه اطلس چه پلاس
زیر سر عاشقان چه بالشت و چه خشت.
شیخ عمادالدین (از شعوری).
صد مرغ دل به منقار از بال خود کشد پر
جایی که آن پریرو بالشت پر بدارد.
ملاطغرا (از آنندراج).
و رجوع به بالش شود.
نوعی پول در تداول مردم چین. اسکناس. پول چاو. ابن بطوطه گوید: خرید و فروش مردم چین نه بدینار و نه درهم است بلکه آنان بقطعاتی از کاغذ خرید و فروش می کنند که هر قطعۀ آن به اندازۀ کف دست چاپ شده است وهر بیست و پنج قطعه از آن بلت نامند و در حکم دینار نزد ماست، چون یکی از این کاغذها پاره شود، آنرا به دارالسکه می برند و در آنجا عوض میکنند و از این بابت اجرتی هم نمی طلبند، و چون کسی ببازار رود نمیتواند با درهم یا دینار نقره و طلا خرید و فروش کند بل باید آن را تبدیل به بالشت نماید و سپس با آن آنچه میخواهد خریداری کند. (از سفرنامۀ ابن بطوطه).
لغت نامه دهخدا
تصویری از باله
تصویر باله
بال کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهش
تصویر باهش
هوشمند، خردمند، عاقل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باغش
تصویر باغش
باران نرم و سست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالا
تصویر بالا
فراز، زبر، فوق، مقابل زیر
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی پروشت وشتن (رقص) نرم چون پرواز یکی از هنرهای ترکیبی و آن تجسم و نمایش یک موضوع است بوسیله نوعی رقص علمی و حرکات مشکل همراه با موزیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالح
تصویر بالح
زمین مرده چور (گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالغ
تصویر بالغ
رسا، کافی، بسنده، رسنده، بحد بلوغ رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالن
تصویر بالن
محفظه کروی شکل تو خالی از پارچه یا چرم، بال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالو
تصویر بالو
آزخ ازخ زگیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالوش
تصویر بالوش
کافور مغشوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاش
تصویر بلاش
بی جهت، بی سبب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالی
تصویر بالی
کهن، کهنه، پوسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالشک
تصویر بالشک
بالش کوچک. بالشتک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مالش
تصویر مالش
اصطکاک
فرهنگ واژه فارسی سره
بالش، متکا، مخده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بالشت، متکا
فرهنگ گویش مازندرانی