جدول جو
جدول جو

معنی بالاغات - جستجوی لغت در جدول جو

بالاغات
نام ناحیه ایست در هندوستان در شمال فلات دکن، سرزمینی است حاصلخیز و دارای جنگلهای پهناور و معادن الماس و مس، پس از انقراض سلاطین تیموری هند، این ناحیه توسط حیدرشاه تصرف شد و سپس به نظام حیدرآباد رسید و اکنون جزء حکومت مدرس اداره میشود، رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بالادست
تصویر بالادست
بالا، قسمت بالایی، بالای مجلس که جای نشستن بزرگان است، چیره، نفیس، عالی، گران بها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالابان
تصویر بالابان
نوعی ساز بادی آذربایجانی به شکل نی، از جنس چوب، دارای هشت سوراخ در یک طرف و یک سوراخ در طرف دیگر و زبانه ای که به وسیلۀ آن کوک می شود. دامنۀ صوت آن به اندازۀ سورنای است
فرهنگ فارسی عمید
از بلوکات ولایت جام، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
شهری به هندوستان واقع در ایالت مدرس دارای 36500 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لا)
جمع واژۀ بلاّن. (منتهی الارب) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بلان شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
معرب پایها. پاچها. (منتهی الارب) (آنندراج). پایچه. (مهذب الاسماء). اکارع. بلغت اهل مدینه معرب پایها. (از تاج العروس). معرب پایها. پاچه های گوسفند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام گروهی بی دین و لامذهب در روسیه، (ناظم الاطباء)، قومی از مردم قفقاز، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تحفه ها، سوقات، ره آورد، ارمغان، (یادداشت مؤلف) : امیرچوپان ایلچی را عزت داشت نمود و انعام فرمود و از بهر قاآن بیلاکات و سوقات پادشاهانه روانه گردانید، (ذیل جامعالتواریخ رشیدی حافظ ابرو)، پیش مهد چگل بعرض رسانید که میباید نوشت بوالده و اخوات که آنچه خواجه احمد بتاجر داده بطریق بیلاکات باشد هر یک نامزد گردانید، (اندرزنامۀ منسوب به خواجه نظام الملک)، مکاتیب مهد را بمهر او نمود و بیلاکات که مخصوص خواتین بودچون مقنعه و حمایل و امثال او در این حال مهد چگل عتاب آغاز نهاد که بعد از مدتی من بجهت اقارب و عشایرخود از بارگاه چون تو پادشاهی این محقرات که به رسم تحفه و هدیه بفرستم این همه خجالت و ملالت بفرستادۀمن رسد، (اندرزنامۀ منسوب به خواجه نظام الملک)
لغت نامه دهخدا
نام سرداری افسانه ای در تاریخ ارمنستان، ارامنه گویند: هایک دوم متحد بخت النصر دوم بود و با او بیت المقدس را در محاصره داشت، در میان اسرایی که از یهود آوردند خانوادۀ شامبات بود و پسر شامبات را باگارات مینامیدند، افراد این خانواده از جهت عقل و زرنگی بمقامات عالی و بعدها در قرن نهم میلادی بسلطنت ارمنستان و گرجستان رسیدند، در گرجستان هنوز هم کسانی هستند که خودرا اعقاب با گارات (باگرات) میدانند و باگراتیون خوانده میشوند، (از ایران باستان پیرنیا ج 3 ص 2268)
لغت نامه دهخدا
مصحف بولاغ اتی، اوتی، اودی ترکی، بمعنی گیاه چشمه، گیاه آب، اوتره، آب تره، و نیز رجوع به بالاغوتی شود، مقام بالا را به دست آوردن
لغت نامه دهخدا
(هَِ مْ مَ)
بلندهمت. عالی همت. (آنندراج). باهمت.
لغت نامه دهخدا
(هَِ جْ جی کَ دَ)
مقابل پائین باد، مقابل زیرباد، (یادداشت مؤلف)،
- امثال:
بسیار خوشبویی بالاباد هم بنشین
لغت نامه دهخدا
سخنی که فهمیده نشود، بلبله:
مباش کم ز کسی کو سخن نداند گفت
ز لفظ معنی باید همی نه بالابال،
عنصری،
مراد این است که گنگ نیز با اشارت و سخن نامفهوم مراد خویش فهماند و سخن غضائری تنها بلبله و بی معنی است، و در فرهنگ اسدی این شعر به نام دقیقی و به شاهد پالاپال آمده بدین صورت:
مباش کم ز کسی کو سخن بداند گفت
ز لفظ و معنی باهم همیشه پالاپال،
و بمعنی سیان عربی و برابر سخت پایندۀ فارسی گرفته و البته غلط است، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
قسمی مرغ شکاری است، (فرهنگ نظام)، مرغی شکاری، شاید وارغن اوستایی باشد، مرغی است حرام گوشت و از جهت طیور وحشی میباشد، قسمی مرغ، (یادداشت مؤلف)
قسمی از سرنا و کرنا، قسمی سرنای بزرگ، قسمی ساز روستایی، نام یکی از ذوات النفخ، قسمی شیپور بزرگ، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
حاکم و غالب، (فرهنگ نظام)، غالب، زبردست، مقابل زیرچاق که بمعنی مغلوب و محکوم و فرمانبردار باشد، (غیاث اللغات) (آنندراج) :
همدمان تو همه چابک و رند و تبچاق
همه چون سرو بگلهای چمن بالاچاق،
میرنجات (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
از اتراک سلطانی در سمرقند در زمان حملۀ چنگیز: چندان مرد از مغول و حشری مجتمع شده بودند که عدد آن بر عدد ریگ بیابان و قطار باران فزون بود بر محیط شهر ایستاده از شهر البارخان و شیخ خان و بالاخان و بعضی خانان دیگر بصحرا رفتند، رجوع به جهانگشای جوینی ج 1 ص 92 شود،
این کلمه بجای ’آسانسور’ پذیرفته شده است، دستگاهی که درون آن جای گیرند و به طبقات ساختمان برروند و فرود آیند، (لغت مصوبۀ فرهنگستان)، برشو
لغت نامه دهخدا
دارای بالا، بلند، متعالی، باعلو،
قدسنج، قامت سنج، آلت و وسیله ای که بدان اندازۀ قامت اشخاص را به دست آرند و معمولاً عبارت است از عمودی مدرج بدرجاتی که میزان ارتفاع را نشان میدهد و برپایه ای مسطح نهاده شده و آن کس را که خواهند ارتفاع قامتش را اندازه گیرند بر آن سطح قرار دهند و تخته ای را که بر میلۀ عمود نصب و متحرک است تا به انتهای میله بالا برند و پس از قرار گرفتن شخص مورد آزمایش فرود آرند بدان حد که درست بر فرق سر او مماس شود و درجۀ محاذی آن ارتفاع قامت وی را بنماید، رجوع به روان شناسی پرورشی دکتر سیاسی فصل اندازه گیری قد شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مقابل پایین دست. مقابل زیردست. مقابل فرودست.
لغت نامه دهخدا
نام محلی است در ایالت ویکتوریا از محال استرالیا که معادن طلای آن معروف است و بیش از 30000 تن سکنه دارد که اکثر کارگران معدن هستند، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1206)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بلاغ. (ذیل اقرب الموارد). رجوع به بلاغ شود، تری و نمناکی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) :
بفرش وجامه توانگر شدم همی پس از آنک
بحبس جامۀ من شال بود و فرش بلال
نگاه کن که چگونه زید کسی در حبس
که فرش و جامۀ او از بلال باشد و شال.
مسعودسعد.
، هرچه که حلق را تر گرداند از آب وشیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شیر. (دهار) (منتهی الارب). و از آنست: انضحوا الرحم ببلالها، أی صلوها بصلتها و ندوها. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ بلّه. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ بله و آن نادر است. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). رجوع به بله شود
لغت نامه دهخدا
شیوایش شیوا سخنی زبان آوری کشگویی، بالندگی، رسایی (کمال) ابر کانی بلیغ شدن شیوا سخن گردیدن، چیره زبانی زبان آوری شیوا سخنی: (در بلاغت او را عدیل و نظیر نیست)، بلوغ: (پرورش که مردم ببلاغت جسمی رسیده را همی باید) (جامع الحمتین)، آوردن کلام مطابق اقتضای مقام بشرط فصاحت. مطابق بودن کلام با مقتضای مقام با فصاحت آن مثلا اگر مقام مقتضی تاکید است کلام موکد باشد و اگر مقتضی خلو از تاکید است خالی از تاکید باشد و اگر مقتضی بسط است مبسوط باشد و اگر مقتضی ایجاز (اختصار) است مختصر باشد، یا بلاغت متکلم. عبارتست از قوه توانایی متکلم برتالیف کلام بلیغ. یا رشته بلاغت. سلک بلاغت. فصاحت، شیوا سخنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالاچاق
تصویر بالاچاق
ترکی زبر دست
فرهنگ لغت هوشیار
به زاد به خود به خود بذات ذاتا بخودی خود بگوهر مقابل باعرض بالغیر: (حرکت بالذات)، داتی اصلی: (و یتحمل که بعضی فقرات طفیلی آنچه مقصود بالذات بود در این کتاب عالم آرا در رشته تحریر در آمده باشد که محل اعتراض معترضان بوالفضل تواند بود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالغا
تصویر بالغا
هر چه باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالابان
تصویر بالابان
روسی تبیره روسی سه چنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالابال
تصویر بالابال
سخنی که فهمیده نشود، بلبله
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مبالغه، گز افکاری ها گزافگویی ها مکیس ها جمع مبالغه: در نوشته هایش مبالغات بسیار مشاهده میشود
فرهنگ لغت هوشیار
رسانیدن (نامه یا پیام) ایصال، جمع ابلاغات، رساندن اوراق قضائی بوسیله ماء مور مخصوص به اشخاصی که در آن اوراق قید شده است. یا ابلاغ حکم. رساندن حکم دادگاه است به محکوم علیه بصورت قانونی. یا ابلاغ دادنامه. رسانیدن حکم برویت اصحاب دعوی یا قایم مقام قانونی آنان بصورت قانونی. یا ابلاغ عادی. رساندن دادنامه است باطلاع محکوم علیه بوسیله تسلیم رونوشت حکم غیابی به بستگان و خدمه یا الصاق با قامتگاه یا درج در مطبوعات. یا ابلاغ واقعی. تسلیم رونوشت حکم غیابی است بشخص محکوم علیه غایب یا قایم مقام قانونی او بطریق قانونی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالادست
تصویر بالادست
((دَ))
طرف بالاتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالابان
تصویر بالابان
طبل، نقاره
فرهنگ فارسی معین
طرفدار، حامی، بلندقد، بلند بالا، بلند قامت
متضاد: کوتاه قامت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تبیره، دهل، طبل، کوس، نقاره، نوعی شیپور، نوعی شاهین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اصلا، اساس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بالا، سمت بالا
متضاد: پایین دست، سرکرده، رئیس، مافوق، برتر
فرهنگ واژه مترادف متضاد