جدول جو
جدول جو

معنی باقی - جستجوی لغت در جدول جو

باقی
پایدار، پاینده، جاوید، بازمانده، به جامانده، باقی ماندۀ خراج یا مالیات که بر عهدۀ کسی است،
از نام ها و صفات خداوند
باقی داشتن: چیزی کسر داشتن و بدهکار بودن، ثابت و برقرار داشتن، پایدار داشتن
باقی گذاشتن: به جا گذاشتن، برقرار و پایدار گذاشتن
باقی ماندن: به جا ماندن، بازماندن، پایدار ماندن، برقرار ماندن
تصویری از باقی
تصویر باقی
فرهنگ فارسی عمید
باقی
نعت فاعلی از مصدر بقاء است و بقاء ثبات شی ٔ است بحال و صورت نخست، برابر آن فناء است، (از تاج العروس)، آنکه دارای دوام و ثبات باشد، (از اقرب الموارد)، پاینده، (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی)، پایدار، جاوید، بی زوال، ازلی، سرمدی، دائم و قائم، ثابت، باثبات، برجا، استوار، برقرار، (ناظم الاطباء)، ماننده، پایا، مقابل فانی، (یادداشت مؤلف)، جاوید، باشنده، (آنندراج)، غابر، (منتهی الارب)، همیشه، (مهذب الاسماء)، جاودانه، جاویدان: صلی اﷲ علیه حیاً و میتاً و قدس روحه باقیاً و فانیاً، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 300)،
و آن کس که بی بصارت باقی همیت داند
زین قول او بخندد شهری و روستایی،
ناصرخسرو،
هرچند ترا خوش آمد این خانه
باقی نشوی تو اندرین فانی،
ناصرخسرو،
چون بقای هردو را علت نباشد جز غذا
نیست باقی در حقیقت نی ستور و نی گیا،
ناصرخسرو،
باقی شود اندر نعیم دائم
هرچند در این رهگذر نباشد،
ناصرخسرو،
من بدوماندم باقی بجهان تا جاوید
گر بماند بجهان باقی واﷲ که سزاست،
مسعودسعد،
چه بزرگ غبنی و عظیم عیبی باشد باقی را بفانی و دایم را بزایل فروختن، (کلیله و دمنه)،
- باقی شدن، جاویدان شدن، همواره ماندن، دایم زیستن:
ز ملک تو بجهان دین و داد باقی شد
خجسته ملکست این ملک تو که باقی باد،
مسعودسعد،
فانی آن گاهی شوم کز خویشتن یابم فنا
مرده اکنونم که نقش زندگی دارم کفن،
خاقانی،
مترس از محبت که خاکت کند
که باقی شوی گر هلاکت کند،
سعدی (بوستان)،
- جهان باقی، کنایه از آخرت، آن سرای، آن جهان، جهان دیگر:
جهان فانی و باقی فدای شاهد وساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق می بینم،
حافظ،
- دولت باقی، دولت پایدار، دولت جاوید:
دولتیان کآب و درم یافتند
دولت باقی ز کرم یافتند،
نظامی،
سرای دولت باقی نعیم آخرتست
زمین سخت نگه کن چومینهی بنیاد،
سعدی،
- سرای باقی، خانه جاویدان، آخرت، دنیای دیگر، جهان باقی: و چون پنجاه سال تمام شد یوشع نیز رو بسرای باقی نهاد، (قصص الانبیاء ص 131)
لغت نامه دهخدا
باقی
عامیانه، معروف است که در مقابل باریک باشد. (برهان). زبر. درشت. خشن. ستبر (سطبر). ناهموار. غلیظ. ضخیم: آبفت، پارچۀ گنده و سطبر باشد. (برهان). استبرق، دیبای گنده. (منتهی الارب). دیوجامه، جامه ای باشد از پلاس گنده که در روزهای جنگ پوشند. (برهان) ، در تداول عوام، بزرگ و چاق و ضخیم و حجیم.
- امثال:
سر گنده اش زیرلحاف است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 968).
، به حد مردان یا زنان رسیده. کسی که سال او از حد صغر گذشته است: مرد گنده ! زن گنده ! این کارهای بچه گانه از تو سزاوار نیست.
- کله گنده، شکم گنده، کون گنده، کسی که کله و شکم و کونش بزرگ است.
- گنده حرف زدن، گنده پرانی کردن. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
باقی
محمدشاد، محمشاد، ابومنصور محمد بن عبدالله بن ممشاد نیشابوری (درگذشته به سال 388 هجری قمری). ادیب و زاهد و از دانشمندان پارسا و پرهیزگار بوده است و جماعتی از دانشمندان و واعظان از او دانش آموخته اند و گویا مصنفات او بیش از سیصد کتاب بوده است
سید، مرتضی بن تاج الدین. دانشمندی خداپرست بود و از صاحبان بدعت و گمراهی کناره میگرفت و به فراگرفتن دانش و تلاوت قرآن و پند دادن بندگان میپرداخت تا آنکه به مقام ولایت رسید و از اولیأالله گردید. وی بسال هفتصد و... درگذشت. (از شدالازار)
باقی کاشانی اصلش از مردم کاشان بود، دیوانش ملاحظه شده، بسعی بسیار این بیت از دیوانش استخراج گردید:
باقی چمنی نیست چو گلزار محبت
خاری که از آن گل بتوان چید ندارد،
(آتشکدۀ آذرص 241)
باقی ماوراءالنهر از شعرای پارسی زبان اهل ماوراءالنهر بوده، از اوست:
چنان کز دل شدم باقی اسیر عشق دلجوئی
نه دل دارم، بلائی بهر جان خویشتن دارم،
(از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1204)
باقی دماوندی از شعرای ایران و اهل دماوند بوده است، از اوست:
نخست آن سنگدل با بی دلان آمیختن گیرد
چو وصلت درمیان پیدا شود خون ریختن گیرد،
(از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1204)
باقی بلخی از شعرای پارسی زبان بلخ بوده است، از اوست:
چو او را تکیه بردیوار دیدم مردم از حسرت
که این فرسوده قالب خشت آن دیوار بایستی،
(از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1204)
باقی هروی از شعرای ایرانی و اهل هرات بوده، از اوست:
او سخن از کشتن من میکند
من بهمین خوش که سخن میکند،
(از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1204)
لغت نامه دهخدا
باقی
نام قاضیی در ولایت قائن، محمد مفید مستوفی آرد: در سنۀ ست و خمسین و تسعمائه (956 هجری قمری) در پنج قریه از ولایت قائن زلزلۀعظیم وقوع یافت چنانچه سه هزار کس در زیر خاک مانده براه عدم شتافتند، مشهور است مولانا باقی قاضی آن ولایت در علم نجوم مهارت تمام داشته در یکی از قرای خمسه میبود، به اهل آن مکان خبر داد که احتیاط مقتضی آن است که از ده بیرون رفته در خانه ها توقف مکنید، مردم ده سخن او را مسموع نداشته، قاضی با متعلقان بیرون رفته تا نصف شب در صحرا بود از سرما متأثر شده به مبالغۀ فرزندان به ده آمد و همان ساعت زلزله واقع شد و قاضی با همه فرزندان و متعلقان در زیر خاک مانده به عالم بقا رفتند، (از جامع مفیدی ص 839 و 840)
لغت نامه دهخدا
باقی
ثبات، با ثبات، دائم، برقرار، همیشه، استوار، جاویدان
تصویری از باقی
تصویر باقی
فرهنگ لغت هوشیار
باقی
پاینده، جاوید
تصویری از باقی
تصویر باقی
فرهنگ فارسی معین
باقی
بازمانده، مانده
تصویری از باقی
تصویر باقی
فرهنگ واژه فارسی سره
باقی
باقیمانده، بازمانده، مانده، موجود، بقیه، تتمه، مابه التفاوت، ابدی، پایا، پایدار، پاینده، دایم، مانا، نامیرا
متضاد: فانی، حی، زنده
متضاد: مرده، میت، برقرار، مستدام همیشگی
متضاد: فانی، دیگر، سایر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باقی
متبقٍّ
تصویری از باقی
تصویر باقی
دیکشنری فارسی به عربی
باقی
Remaining
تصویری از باقی
تصویر باقی
دیکشنری فارسی به انگلیسی
باقی
restant
تصویری از باقی
تصویر باقی
دیکشنری فارسی به فرانسوی
باقی
剩余的
تصویری از باقی
تصویر باقی
دیکشنری فارسی به چینی
باقی
باقی
تصویری از باقی
تصویر باقی
دیکشنری فارسی به اردو
باقی
оставшийся
تصویری از باقی
تصویر باقی
دیکشنری فارسی به روسی
باقی
verbleibend
تصویری از باقی
تصویر باقی
دیکشنری فارسی به آلمانی
باقی
залишковий
تصویری از باقی
تصویر باقی
دیکشنری فارسی به اوکراینی
باقی
pozostały
تصویری از باقی
تصویر باقی
دیکشنری فارسی به لهستانی
باقی
باقی، بقیه
دیکشنری اردو به فارسی
باقی
iliyosalia
تصویری از باقی
تصویر باقی
دیکشنری فارسی به سواحیلی
باقی
বাকি
تصویری از باقی
تصویر باقی
دیکشنری فارسی به بنگالی
باقی
restante
تصویری از باقی
تصویر باقی
دیکشنری فارسی به پرتغالی
باقی
kalan
تصویری از باقی
تصویر باقی
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
باقی
남은
تصویری از باقی
تصویر باقی
دیکشنری فارسی به کره ای
باقی
残りの
تصویری از باقی
تصویر باقی
دیکشنری فارسی به ژاپنی
باقی
נשאר
تصویری از باقی
تصویر باقی
دیکشنری فارسی به عبری
باقی
tersisa
تصویری از باقی
تصویر باقی
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
باقی
ที่เหลือ
تصویری از باقی
تصویر باقی
دیکشنری فارسی به تایلندی
باقی
resterend
تصویری از باقی
تصویر باقی
دیکشنری فارسی به هلندی
باقی
restante
تصویری از باقی
تصویر باقی
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
باقی
rimanente
تصویری از باقی
تصویر باقی
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
باقی
शेष
تصویری از باقی
تصویر باقی
دیکشنری فارسی به هندی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باقیه
تصویر باقیه
مؤنث واژۀ باقی، پایدار، پاینده، جاوید، بازمانده، به جامانده، باقی ماندۀ خراج یا مالیات که بر عهدۀ کسی است
فرهنگ فارسی عمید
(یَ)
تأنیث باقی. آنکه بپاید. زنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، باقیات، بواق. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
مادینه باقی باز مانده، ماندنی مونث باقی: آثار باقیه، جمع باقیات بواقی
فرهنگ لغت هوشیار