جدول جو
جدول جو

معنی باغناباد - جستجوی لغت در جدول جو

باغناباد
از قرای مرو است. (از معجم البلدان) (مراصدالاطلاع) (مرآت البلدان ج 1 ص 161)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

منسوب به باغناباد از قرای مرو. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
ابوعمرو محمد بن عبدالعزیز بن محمد باغنابادی از زهاد بود. (از معجم البلدان) ، (از مصدر بغی) نافرمان. (ناظم الاطباء). عاصی بر خداوند و مردم. (از اقرب الموارد). ج، بغاه و بغیان، ازاطاعت بیرون شونده. (آنندراج). سرباز زده. (ملخص اللغات حسن خطیب). بی فرمان. (غیاث اللغات) :
تیغ او اندر زمانه حشمتی منکر نهاد
تا ازو طاغی و باغی عبرتی منکر گرفت.
مسعود سعد.
تا که نور چرخ گردد سایه سوز
شب ز سایۀ تست ای باغی روز.
مولوی (مثنوی).
- اسب باغی در راه رفتن، اسب تندرو بانشاط. و خلیل بر خلاف صاحب لسان العرب گفته است: فرس باغ گفته نمیشود.
، در تداول فقه، آنکه بر امام بدر آید. (ابوالفتوح رازی). آنکه بر امام علیه السلام خروج میکند. قتل باغی در صورت امر امام لازم است. (یادداشت مؤلف)، ظالم. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). ستمکار. ستمگر. فزونی طلب. فزونی خواه:
روزی از راه آتشین داغی
سوی باغ من آمد آن باغی.
نظامی (هفت پیکر).
و رجوع به باغ و باغیه و بغی شود،
{{نعت فاعلی}} زناکار. (منتهی الارب) : و اذا احضر الرجل منهم (من اهل الصین و الهند) امراءه فبغت فعلیها و علی الباغی بها القتل. (اخبار الصین و الهند ص 24 س 6).
آتش شهوت نسوزد اهل دین
باغیان را برده تا قعرزمین.
مولوی
لغت نامه دهخدا
محله ای است در مرو نزدیک دروازۀ شورستان (شارستان). (مرآت البلدان ج 1 ص 160) (معجم البلدان) (دمزن). رجوع به بارناباذ شود، دیوار درون حصار. فصیل، دیوار کوچک درون حصار یا درون بارۀ بلد. (منتهی الارب) ، قلعه. (غیاث). دز. دژ. (شعوری ج 1 ورق 191) : قصر شیرین، دهی است بزرگ و باره ای دارد از سنگ. (حدود العالم). و آنرا (شهر مارده را به اندلس حصاری و باره ای و خندقی است محکم. (حدود العالم). و حدود بخارادوازده فرسنگ است اندر دوازده فرسنگ و دیواری بگرد این همه درکشیده بیک باره. (حدود العالم).
یکی نیز دز بر سر کوه بود
که از برتری دور از انبوه بود
...بمردی من آن باره را بستدم
بتان را همه بر زمین برزدم.
فردوسی.
چنان شد دژ نامور هفتواد
که گردش نیارست جنبید باد
حصاری شد آن پر ز گنج وسپاه
نبردی بر آن باره بر باد راه.
فردوسی.
هزارباره گرفته ست به ز بارۀ ارگ
هزار شهر گشاده ست به ز شهر زرنگ.
فرخی.
به روی باره اگر برزند ببازی تیر
ز سوی دیگر تیرش برون شود ز حصار.
فرخی.
شاه در آن باره چنان گرم گشت
کز نفسش نعل فرس نرم گشت.
نظامی.
هفت گنبد درون آن باره
کرده بر طبع هفت سیاره.
نظامی.
، برج. برج و دیوار. (فرهنگ شاهنامۀ شفق) :
از قلۀ قاف سنگش آرند
باره ز ستاره درگذارند
صدباره برآورند بهتر
صد باره ز بارۀ سکندر.
خاقانی (از انجمن آرا).
سنگ بر بارۀ حصار مزن
که بود کز حصار سنگ آید.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(بارناباذ)
همان بارناباد باشد. رجوع به بارناباد و معجم البلدان ج 2 شود، و در ترکیب با یک، بصورت یکباره و یکبارگی بمعانی: ناگهان، یکدفعه، غفلهً، یکجا و نیز بمعنی کلاً، طرّاً باشد:
کنون عمر نزدیک هشتاد شد
امیدم بیک باره بر باد شد.
فردوسی.
چون خواجۀ بزرگ احمد دررسیدمقررتر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آید. (تاریخ بیهقی). نصر احمد احنف قیس دیگر شد... اخلاق ناستوده بیکبارگی از وی دور شده بود. (تاریخ بیهقی). از آن منشور نسختها نبشته آمد و ظاهر بیکبارگی سپر بیفکند. (تاریخ بیهقی).
پریرخ ز درمان آن چیره دست
از آن تاب و آن تب بیکباره رست.
نظامی.
یکباره بترک ما بگفتی
زنهار نگویی این نه نیکوست.
سعدی (خواتیم).
نه یکباره تن در زبونی نهد.
سعدی (گلستان).
، و در ترکیب با کلمه دگر یا دیگر بمعنی دفعۀ دوم، بار دوم، کرت دوم آید:
برآمد دگرباره بانگ سرود
دگرگونه تر ساخت (باربد) آوای رود
همی سبز در سبز خوانی کنون
بدینگونه سازند مردان فسون.
فردوسی.
دگرباره زی خدمت شاه شد
از او شاه را عمر کوتاه شد.
فردوسی.
دگرباره بر شهریار جهان (کاوس)
همی جادوی ساخت (سودابه) اندر نهان
بدان تا شود با سیاوخش بد
بدانسان که از گوهر بد سزد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(هَِ جْ جی کَ دَ)
مقابل پائین باد، مقابل زیرباد، (یادداشت مؤلف)،
- امثال:
بسیار خوشبویی بالاباد هم بنشین
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است از دهستان کوهپایۀ بخش بردسکن شهرستان کاشمر. سکنۀ آن 250 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات و باغات و انجیر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند. آب آن از قنات و محصول آنجاغلات و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
کلمه فعل یعنی شدنی میشود، (ناظم الاطباء)، یعنی هرچه میشود بشود، (آنندراج)، هرچه باید بشود میشود، (ناظم الاطباء)، هرچه باداباد، علی اﷲ، فرخی گوید:
چنان نمود ملک را که ره بدست چپ است
برفت سوی چپ و گفت هرچه باداباد،
حافظ فرماید:
شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد
زدیم بر صف رندان و هرچه باداباد،
باد و ابر است این جهان افسوس
باده پیش آر هرچه باداباد،
رودکی،
بگیرم پند تو بر یاد از این بار
بکوشم هرچه باداباد از این بار،
نظامی،
هرچه باداباد ما کشتی در آب انداختیم (مثل)، (از فرهنگ نظام)، این ترکیب غالباً با هرچه استعمال میشود
لغت نامه دهخدا
محلی بحدود نسای خراسان: حاجی محمدخان ولایت نساو درون و باغباد را از تصرف نور محمدخان بیرون آورده به معتمدان سپرده بود، (عالم آرای عباسی ص 452)، و رجوع به باغباده و فهرست امکنۀ عالم آرا شود
لغت نامه دهخدا
(غَنْ نا)
کوه غناباد، قصبه ای است از توابع بادغیس در خراسان. همان گناباد امروزه است. رجوع به نزهه القلوب چ لیدن ص 153 و گناباد شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از باداباد
تصویر باداباد
یعنی هر چه میشود بشود، هر چه باید بشود میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باداباد
تصویر باداباد
شدنی می شود، هر چه باید بشود می شود، علی الله (این ترکیب غالباً با «هرچه» استعمال می شود)
فرهنگ فارسی معین