جدول جو
جدول جو

معنی باغمه - جستجوی لغت در جدول جو

باغمه
(غِ مَ)
صحبت با صدای نرم و ملایم. (ناظم الاطباء). در مآخذ دیگر که در دسترس بود دیده نشد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باسمه
تصویر باسمه
تصویر چاپ شده، چاپ، طبع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باغره
تصویر باغره
ورم غده، برآمدگی کوچک در بدن، هر یک از غده های متورم زیر پوست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بغامه
تصویر بغامه
غول بیابانی، غولی که گمان می رود در بیابان باشد، شخص درشت، بدقواره و زشت، غول بیابان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باغچه
تصویر باغچه
باغ کوچک، قطعه زمینی که در آن گل کاری کنند، کرته، کاله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوغمه
تصویر بوغمه
برآمدگی در عضو بدن، غده که در گردن یا زیر گلو پیدا شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داغمه
تصویر داغمه
خشکی و ترنجیدگی پوست لب از بیماری و تب، تاول هایی که در دهان یا بر روی لب پیدا می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزغمه
تصویر بزغمه
جلبک، گروهی از گیاهان بدون ریشه، ساقه، شاخه و برگ که به شکل نوار سبز و دراز در آب، جاهای مرطوب و روی تنۀ بعضی درخت ها پیدا می شود و در بعضی دریاها نیز به شکل نوارهای پهن و دراز دیده می شود که بر روی آب شناور است، در اقیانوس ها بیشتر از همه جا رشد می کند و گاهی سطح وسیعی از دریا را فرامی گیرد، از آن در تهیۀ بعضی مواد شیمیایی و خوراکی استفاده می شود، رنگ آن سبز و گاهی هم به رنگ قهوه ای یا سرخ است، چغزواره، الگ، آلگ، گاوآب، جل وزغ، غوک جامه، چغزپاره، جامۀ غوک، بزغسمه، جغزواره
فرهنگ فارسی عمید
(مَ / مِ)
صورتی از باشامه بمعنی سرانداز زنان. (مهذب الاسماء ذیل لغت خمار). معجر زنان. روپاک. روسری. رجوع به خمار و نیز رجوع به باشامه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
چاپ. طبع. (ناظم الاطباء) ، مقابل مفروق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
مؤنث باغی. نافرمان.
- فئۀ باغیه، طایفه ای که از اطاعت امام عادل خارج شده باشند. (از تاج العروس و اقرب الموارد). گروه نافرمان از طاعت امام عادل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جماعتی که از طاعت امام عادل سر باززده باشند. (یادداشت مؤلف).
-
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
دهی است از دهستان بحرآسمان بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت که در 36 هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه و 7 هزارگزی باختر راه مالرو جیرفت به ساردوئیه واقع است وده تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
دهی است از دهستان مهربان بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان که در 50 هزارگزی شمال باختری قصبۀ کبودرآهنگ و 18 هزارگزی خاور شوسۀ همدان به بیجار در تپه ماهور واقع است. ناحیه ای است سردسیر دارای 688 تن سکنه و آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات دیم و مختصری انگور و صیفی و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری است. صنایع دستی زنان آن قالیبافی و راهش مالرو است. در تابستان از طریق کمی قلعه و مخور میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ، خنازیر. (آنندراج) ، گوشتی که زیر پوست گرد آید. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 161). و رجوع به باگره و باغره شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
مصغر باغ. باغ کوچک. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (غیاث اللغات). باغ خرد. (شرفنامۀ منیری) : حدیقه لفّه، باغچۀ درهم پیچیده و انبوه درخت. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(غَ لِ)
دهی است از دهستان طرهان بخش طرهان شهرستان خرم آباد که در 60 هزارگزی باختر کوهدشت و60 هزارگزی باختر راه شوسۀ فرعی خرم آباد به کوهدشت در تپه ماهور واقع است. ناحیه ای است دارای آب و هوای معتدل و 120 تن سکنه، آب آنجا از چشمۀ باغله تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان سیاه چادر بافی وراهش اتومبیل رو است. ساکنین آن از طایفۀ کاکاوند وچادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
گرههایی که در گردن ازجراحت سر پدید آید. (ناظم الاطباء). گرهی که در اعضاء و بندگاه مردم بسبب دردمندی دیگر پیدا شود مثلا از پای کسی دنبلی برآید و بواسطۀ درد آن در بیغولۀ ران گرهها بهم رسد، یا سر ببالین بد نهاده باشد بدان سبب از گردن گرهها بهمرسد. و هر گرهی که مثل این بهم رسد آنرا باغره گویند. باگره به سکون گاف نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). در تداول مردم تهران و قزوین و کرمان، خیارک. مثل آنکه از پای کسی دنبلی برآمده باشد بسبب آن در کش ران گره ها پیدا شود... و بعضی گویند زحمتی است که بسبب زحمت دیگر پیدا شود و حال هر دو یکیست. (برهان). بثور متولده از امراض دیگر. دمل. ورغاه. مغنده. (یادداشت مؤلف). گرهی که در بندگاه بغل یا بن ران بسبب ورمی یا ریشی بهمرسد. بهندی اولبنها گویند. (از فرهنگ رشیدی). گرهی باشد که در گلوی و اعضای مردمان برآید و درد نکند. (فرهنگ جهانگیری). گرهی است که در اعضاء بسبب دردی دیگر عارض شود و آنرا باگره نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). گرهی که درکش ازدنبل و یا زخم پا عارض شود. (ناظم الاطباء). بعربی غده گویند. (فرهنگ ضیاء). زحمتی که از زحمت دیگر متولد شود و در مفاصل و گردن و گلو مثل غلوله برآید، چون دیر کشد ریم کند و پخته گردد. (شرفنامۀ منیری). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ص 192 و رجوع به باغر شود
لغت نامه دهخدا
رازی گوید باشمه بدوق رسد. (ترجمه صیدنۀ بیرونی). این لغت و شرح آن جز در صیدنۀ ابوریحان جائی دیده نشدو مصحف می نماید و مراد از آن دانسته نشد که چیست، مقیم. سکونت کرده. متوقف. منزل گزیده: مردی بود از عرب ببخارا باشیده، و مردی مبارز بود و مذهب شیعه داشتی. (تاریخ بخارای نرشخی ص 73)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
یغما. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غِ مَ)
تأنیث ثاغم
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ رَ)
سخن گفتن با کسی به آواز نرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
خشکی و آماس پوست خاصه در لبها از اثر حرارت خارجی یا درونی. خشکی و ترنجیدگی پوست لب بر اثر بیماری حاد یا تشنگی
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ / مِ)
غول بیابانی را گویند. (برهان) (از مؤید الفضلاء) (سروری) (از رشیدی) (ناظم الاطباء). غول بیابانی است و گویند آن از جنس اهرمن و دیو و حیوانی است که دربیابان ها مسافران را براه خطا برد و هلاک کند. (انجمن آرا) (آنندراج). دیو گمراه کننده در بیابان که نام دیگرش غول است. (فرهنگ نظام). بغانه. (جهانگیری) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ نظام). و رجوع بهمین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ غَ مَ)
نام شهری است در آسیهالصغری. (ابن بطوطه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از داغمه
تصویر داغمه
خشکی پوست لب از بیماری تب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با مه
تصویر با مه
شخص ریش بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باغچه
تصویر باغچه
باغ کوچک، قطعه زمین دارای گل و درخت در خانه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باغره
تصویر باغره
ورم غده ای در بدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسمه
تصویر باسمه
ماخوذ از ترکی، چاپ، طبع
فرهنگ لغت هوشیار
جسمی سبررنگ مانند لجن که در کنار آبهای راکد بهم میرسد و وزغ در آن پنهان گردد جل وزغ جامه غوک اسپیروژیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغامه
تصویر بغامه
غول غول بیابانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغامه
تصویر بغامه
((بَ مِ))
غول، غول بیابانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داغمه
تصویر داغمه
((مِ))
خشکی لب یا پوست، سفتی روی زخم، روغن بسته شده، داغلمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باسمه
تصویر باسمه
((مِ))
چاپ روی پارچه، عکس چاپ شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باغچه
تصویر باغچه
((چِ))
باغ کوچک، زمین کوچکی که در حیاط برای کاشتن گل و درخت و سبزی آماده کنند
فرهنگ فارسی معین
باغ کوچک، کاله، کرته
فرهنگ واژه مترادف متضاد