جدول جو
جدول جو

معنی باعز - جستجوی لغت در جدول جو

باعز(عِ)
از اجداد سلیمان نبی علیه السلام. (از تاج العروس). نسبت او (سلیمان) چنین است: سلیمان بن داود بن ایشابن عوفید و بقولی ابن عوفدبن باعز. و گویند بوعزبن سلمون بن نحشون... (ترجمه مقدمۀ ابن خلدون ص 15)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بارز
تصویر بارز
نمایان، آشکار، ظاهر، هویدا، کنایه از مهم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باعث
تصویر باعث
سبب، علت، انگیزه، برانگیزنده
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
صحن سرای. (آنندراج).
- باعهالدار، صحن سرای. (منتهی الارب). ساحتها. (تاج العروس).
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نام اسب بیهس جرمی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نام شهر و کوهی است بکرمان که به جبال بارز معروف است. رجوع به جبال بارز شود. نام شهریست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نمایان شونده. (از منتهی الارب). ظاهر و پیدا شونده و آشکارا. (غیاث) (آنندراج). ظاهر و آشکارا و نمایان و هویدا. (ناظم الاطباء) (دمزن). نمودار. روشن. پدیدار. پدیدشونده. ظهورکننده. لامح. رجوع به بارز شدن شود.
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
زنده. (منتهی الارب) ، خیار خرد. (شرفنامۀ منیری) ، خوشۀ کوچک انگور را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (سروری)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
به نشاطآورنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بغزها باغزها، ای: حرکها محرکها من النشاط. (منتهی الارب). بغزالناقه باغزها، ای: حرکها محرکها من النشاط. (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(عِ)
جفر باعث، جفر باعث در سرزمین بکر بن وائل و منسوب به باعث بن حنظله بن هانی الشیبانی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
جهت. شوند. (ناظم الاطباء). داعی. انگیزه. علت. جهت. غرض. موجب. (المنجد). مجازاً سبب. (آنندراج). ج، بواعث: حرام است بر من آنگه برگردد همه آن یا بعضی از آن به ملکیت من به حیلتی از حیلتها یا باعثی از باعثها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). نزدیکی میجوید بخدا به آنچه باعث نزدیکی است. (همان کتاب 212). ممکن است که سکرت سلطنت او را بر این باعث باشد. (کلیله و دمنه). و بر اتباع فرایض و سنن و اقتفاء آثار سداد و رشاد محرض و باعثی نه باز با سر الحاد و بی دیانتی رفتند. (جهانگشای جوینی).
بخت ز آغوش من انگیخته
همچو صدف باعث ویرانیم.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(عِ)
شکافنده با کارد و غیر آن از مصدر بعج. (از اقرب الموارد).
- ابن باعج، نام مردی است. راعی گوید:
کان بقایا الجیش جیش ابن باعج
اطاف بر کن من عمایه فاخز.
(از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
برابر قریب، دور. (آنندراج). ج، بعد.
لغت نامه دهخدا
(عِ)
سخت آوازکننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(عِ)
احمق. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج العروس) (مهذب الاسماء). نادان. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
رود باعو نام رودی بجانب شرقی آمل و مجاور دهکدۀ هند و کلا، رجوع به ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 70 شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع بایع بمعنی فروشنده.
- باعهالعطر، بوی فروشان. (یادداشت مؤلف) : و باعهالعطر بالدیار المصر یعرفونه بکف النسر. (ابن البیطار). و باعهالعطر بالاندلس و بمصر ایضاً یعرفون ورقه (ورق اکلیل الجبل) . (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
پرنده ایست مشهور و معروف که سلاطین و اکابر آنرا شکار میکردند گشاده، گشوده، جدا گشاده، گشوده، جدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بائز
تصویر بائز
زنده، مرد نیکو حال
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده باز بازه یاز اندازه ای برابربا سر انگشت دست راست تاسر انگشت دست چپ هنگامیس که دست ها رابه دو سوی گشوده ایم واحد طول از سر انگشت دست راست تا سر انگشت دست چپ آنگاه که دستها را افقی بطرفین باز کنند باز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باغز
تصویر باغز
بد کار، شادی سرمستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باعک
تصویر باعک
نابخرد بی خرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باعد
تصویر باعد
دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باعث
تصویر باعث
غرض، موجب، انگیزه، داعی، علت، جهت، مجازاً سبب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارز
تصویر بارز
هویدا پیدا آشکار پدید
فرهنگ لغت هوشیار
واحد معز یک بز، پوست بز، مرد درشت پی استوار خلقت، بز یک بز، درشت اندام، مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماعز
تصویر ماعز
((عِ))
یک بز، پوست بز، مرد درشت پی استوار خلقت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارز
تصویر بارز
((رِ))
آشکار، هویدا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باعث
تصویر باعث
((عِ))
برانگیزنده، سبب، علت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باعث
تصویر باعث
انگیزاننده، مایه، انگیزه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بارز
تصویر بارز
پدیدار، آشکار
فرهنگ واژه فارسی سره
بااراده، پراستقامت، مصمم
متضاد: سست اراده، بی اراده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشکار، پیدا، روشن، صریح، مشخص، مشهود، واضح
متضاد: نامعلوم، برجسته، چشمگیر، مبرز، ممتاز، استثنایی، طراز اول، فوق العاده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انگیزه، سبب، علت، محرک، موجب، مورث، وسیله، بانی، مسبب، برانگیزاننده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
موقّر، محترم، معتبر
دیکشنری اردو به فارسی