جدول جو
جدول جو

معنی باضع - جستجوی لغت در جدول جو

باضع
(ضِ)
دلال شتران. (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
باضع
(ضِ)
موضعی است بساحل دریای یمن یا جزیره ای است در آن. (منتهی الارب) (آنندراج). یاقوت گوید: جزیره ای است در دریای یمن (بحراحمر). عبداﷲ و عبیداﷲ پسران مروان بن حمار آخرین خلیفۀ اموی هنگامیکه به نوبه رفته اند از آن سخن بمیان آورده اند، زنان مردم باضع گوش خود را سوراخ میکرده اند بطوریکه گوش بعض از آنان بیش از بیست شکاف داشته است. به زبان مردم حبشه تکلم میکرده اند. از حبشه عاج و تخم شترمرغ و امثال آن باین جایگاه می آورده اند و در برابر آن شانه و امثال آن میخریده اند. یاقوت گوید که این زمان باضع خراب است. ابوالفتح نصرالله بن عبدالله بن قلاقس اسکندری در قصیده ای که درباره بنادر مابین عدن و عیذاب گفته است از آن نام میبرد و گوید:
فنقا مشاتیری فصهر یجی دسا
فخراب باضع، و هی کالعموره.
و رجوع به معجم البلدان و مراصد الاطلاع شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راضع
تصویر راضع
لئیم، فرومایه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بضاع
تصویر بضاع
جماع کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارع
تصویر بارع
نیکو، فائق، کسی که در علم و فضل یا جمال بر دیگران برتری دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واضع
تصویر واضع
ایجاد کننده، وضع کننده، مدوّن، نویسنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاضع
تصویر خاضع
فروتن، افتاده، متواضع، خاکی، بی تکبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بایع
تصویر بایع
فروشنده، آنکه چیزی را می فروشد
فرهنگ فارسی عمید
(ضْ ضَ)
زن تنک پوست آگنده گوشت. (منتهی الارب). زن لطیف پوست سپید اندام که خون او از پوست نمایان شود. (از تاج العروس) ، محو کردن. نابود کردن: بعد از آن آنرا دیواری ساختند و چهار دروازه و بمدتی نزدیک آنرا باطل گردانیدند و عمارت در افزودند. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
بضوک. (منتهی الارب). شمشیر بران. (منتهی الارب) (آنندراج) : سیف باضک و بضوک، قاطع. (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به بضوک شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
اسم فاعل از بلع. فروبرنده از حلق. بلع کننده. اوبارنده.
لغت نامه دهخدا
(قِ)
اکتفاکننده بچیزی. (از اقرب الموارد). و رجوع به بقع شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
کفتار. ضبع. (در این بیت از اخطل بدین معنی است یا بمعنی غراب ابلق) :
کلوا الضب و ابن العیر و الباقع الذی
یبیت یعس اللیل بین المقابر.
(از تاج العروس) (از اقرب الموارد).
کفتار ماده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(یِ)
بائع، از مصدر بیع. فروشنده. برابر مشتری. (آنندراج). پرداخت کننده بها در برابر کالای فروخته شده. (از اقرب الموارد). ج، باعه. (از تاج العروس).
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
گام فراخ نهنده. (از منتهی الارب). بچۀ آهو که گام فراخ نهد در رفتن. ج، بوع، علما و مصنفان از کلمه باب منظورشان مسائل متعدده ای از جنس واحد، یا نوع واحد، و یا صنف واحد میباشد و از کتاب مسائل متعدده ای از جنس واحد خواهند. و از فصل مسائل متعدده ای از صنف واحد. و از منشوره و شتی بابها یا از اصناف مختلفه اراده کنند، نزد علماء علم جفر، باب اطلاق میشود بر حروف هجائیه که بترتیب مخصوص مرتب باشد و آن ترتیب را بیت و سهم نیز نام گذارند میگویند باب کبیر باشد و صغیر و متصل، اما باب کبیر بیست و نه حرفست و آن این است: ا. ب. ت. ث. ج. ح. خ. د. ذ. ر. ز. س. ش. ص. ض. ط. ظ. ع. غ. ف. ق. ل. میلادی ن. و. ه. لا. ی.
و اما باب صغیر مبنی است بر بیست و دو حرف و آن این است: ا. ب. ج. د. ه. و. ز. ح. ط. ی. ک. ل. میلادی ن. س. ع. ف. ص. ق. ر. ش. ت.
و باب متصل نیز بیست و دو حرف و آن این است: ب. ت. ث. ج. ح. خ. س. ش. ص. ض. ط. ظ. ع. غ. ف. ق. ک. ل. میلادی ن. ه. ی. پس در باب صغیر این هفت حرف نیست: ث. خ. ذ. ض. ظ. غ. لا. و در باب متصل این هفت حرف نیست: ا. د. ذ. ر. ز. و. لا
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نعت از براعت و بروع. آنکه در فضل تمام و کامل باشد و از اصحاب در دانش و مانند آن درگذرد. (از منتهی الارب). آنکه در مهتری زبر همگنان شده باشد. (مهذب الاسماء). برتری یافته بر همگنان خویش در دانش. (از اقرب الموارد). آنکه در مهتری زور همگنان شده باشد. (مهذب الاسماء). فائق و افزون از همسران. (آنندراج) : ابوالفضل در لطایف ادیب بارعی بود. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به ناظم الاطباء شود، منسوب است به بارق که جبالی است که منزلگه ازد میباشدکه بگمان من در بلاد یمن باشد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
ابوعبدالله حسین بن محمد بدری بغدادی (443-524 هجری قمری) (1051-1130 میلادی). یکی از مشاهیر شعر است که در سال 443 در محلۀ بدریۀ بغداد متولد شد و در سال 524 هجری قمری درگذشت و در اواخر عمر نابینا شد. در ادبیات و نحو و لغت دانشی بسزا داشت و به تدریس و افاضه مشغول بود. از معاصرینش ابن الرومی و ابن الهباریه با وی مداعبه و ملاطفه داشته اند. وی آثاری از خود بجای گذاشته و دیوان مرتبی دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). حسین بن محمد بن عبدالوهاب از بنی حارث بن کعب و ادیبی از علمای لغت و نحو بود. خاندان وی غالباً شغل وزارت داشتند. برخی از نیاکان وی به وزارت معتضد و مکتفی عباسی نایل آمدند. او راست دیوان شعر و کتبی در ادب. وی در پایان زندگی کور شد. مولد و وفات او در بغداد بود. وی به بارع دباس نیز معروف است. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 258). مؤلف تاج العروس آرد: ابن الندیم نام وی را در ’تاریخ حلب’ آورده است. رجوع به روضات الجنات ص 248 شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
بمعنی بعید، جوانی بود که در ترواس از طبقۀ فوقانی خانه ای که پولس آنجا بود، بزیر افتاد زیرا که پولس موعظۀ خود را طولانی ساخت و افتیخوس نزدیک پنجره نشسته بود و خواب او را درربود و از آنجا بزیر افتاد و بر جای خود سرد شد. پس از آن او را بنزد پولس آوردند و وی را حیات بخشید. (از قاموس کتاب مقدس) ، توابل در دیگ کردن. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(بَ ضِ)
جمع واژۀ باضعه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ضِ عَ)
شکستگی سر که پوست و گوشت کفته باشد و خون نرود از وی. (منتهی الارب) (آنندراج). شکافی که گوشت را پاره کند ولی به استخوان نرسد و خون از آن نیاید، در صورت آمدن خون آنرا دامیه گویند: الشجه الباضعه، والشجهالدامیه. (از اقرب الموارد). شکستگی سر که گوشت بشکافد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آن جراحت سر که گوشت بشکافد. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از باخع
تصویر باخع
آدمکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بائع
تصویر بائع
فروشنده فروختار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بضاع
تصویر بضاع
سیر آبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واضع
تصویر واضع
وضع کننده، گذارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاضع
تصویر خاضع
فروتن، تواضع کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راضع
تصویر راضع
زفت، ناکس، گدا، زن پر شیر شیر خوار، بخیل خسیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باقع
تصویر باقع
کفتار پیسه دار، سگ پیسه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارع
تصویر بارع
آنکه در فضل تمام و کمال باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بواضع
تصویر بواضع
جمع باضعه، رمه های بزرگ، از گله باز ماندگان، شکستگیهای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایع
تصویر بایع
فروشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایع
تصویر بایع
((یِ))
فروشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاضع
تصویر خاضع
((ض))
فروتنی کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واضع
تصویر واضع
((ض))
وضع کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راضع
تصویر راضع
((ض))
شیرخوار، بخیل، خسیس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارع
تصویر بارع
((رِ))
نیکو، کسی که در دانش و کمال بر دیگری برتری دارد
فرهنگ فارسی معین