جدول جو
جدول جو

معنی باشد - جستجوی لغت در جدول جو

باشد
برای بیان پذیرش چیزی گفته می شود، خیلی خوب مثلاً باشد، فردا می آیم، برای بیان آرزو یا امید به کار می رود، امید است که، بود، برای مثال آبی به روزنامۀ اعمال ما فشان / باشد توان سترد حروف گناه از او (حافظ - ۸۲۶ حاشیه)، شاید، ممکن است
تصویری از باشد
تصویر باشد
فرهنگ فارسی عمید
باشد
(شَ)
دعایی) و باشد که... (از مصدر بودن) یحتمل. یمکن. شاید. کاش. کاشکی. امید است. محتمل است. بود. لعل ّ:
آبی بروزنامۀ اعمال ما فشان
باشد توان سترد حروف گناه از او.
حافظ.
بمعنی تمنی و ترجی است. (شعوری ج 1 ص 156). رجوع به بودن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باشن
تصویر باشن
(دخترانه)
خوب است. عالی است (نگارش کردی: باشهن)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از راشد
تصویر راشد
(پسرانه)
آنکه در راه راست است، دیندار، نام یکی از خلفای عباسی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باشو
تصویر باشو
(پسرانه)
در گویش خوزستان بچه ای که تقاضای ماندنش را از خداوند دارند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باشق
تصویر باشق
قرقی، پرنده ای شکاری و زردچشم، کوچکتر از باز، رنگش خاکستری تیره، زیر سینه و شکمش سفید با لکه های حنایی، بسیار چالاک و تیزپر که شکارش گنجشک، سار، کبوتر و سایر پرندگان کوچک است، واشه، بازک، قوش، بازکی، باشه، سیچغنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشی
تصویر باشی
پسوند متصل به واژه به معنای سردسته و سرپرست شغل مثلاً حکیم باشی، منشی باشی، فراش باشی، آبدارباشی، دهباشی، سردار، سردسته، سرور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارد
تصویر بارد
سرد، خنک، کنایه از بی مزه، خنک، کنایه از کسی که معاشرت با او خوشایند نیست، بی ذوق، در طب قدیم مزاج سرد، سرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باید
تصویر باید
واجب است، در تاکید به کار می رود مثلاً باید برود، باید بگوید، احتمال دارد، ضرورت دارد که چنین باشد مثلاً باید تا الان می رسید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راشد
تصویر راشد
کسی که به راه راست می رود، راه راست یافته، به راه راست رونده، دین دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشه
تصویر باشه
قرقی، پرنده ای شکاری و زردچشم، کوچکتر از باز، رنگش خاکستری تیره، زیر سینه و شکمش سفید با لکه های حنایی، بسیار چالاک و تیزپر که شکارش گنجشک، سار، کبوتر و سایر پرندگان کوچک است، واشه، سیچغنه، بازکی، بازک، باشق، قوش
باشۀ فلک: کنایه از خورشید، در علم نجوم نسر طایر، در علم نجوم نسر واقع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشش
تصویر باشش
بودن، برای نسبت دادن چیزی به چیز دیگر به کار می رود مثلاً دریا طوفانی بود، وجود داشتن، هستی داشتن مثلاً در خانه اش یک سگ بود، توقف کردن، ماندن، اقامت کردن مثلاً مدتی کنار دریا بود، در ترکیب با صفت مفعولی فعل ماضی بعید یا ابعد می سازد مثلاً گفته بودم، گفته بوده ام، باقی بودن، زنده ماندن، گذشتن زمان، سپری شدن، اتفاق افتادن، روی دادن، فرا رسیدن، شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باند
تصویر باند
نوار دراز پارچه ای که برای بند آوردن خون ریزی، محفوظ نگه داشتن زخم یا بی حرکت نگه داشتن اندام، روی قسمت آسیب دیده بسته می شود، گروهی از افراد که برای انجام اعمال غیرقانونی، سازمان یافته اند، مسیرهای موازی در جاده که به وسیلۀ نرده یا خط کشی متمایز شده اند، بلندگوهای وسایل صوتی و تصویری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشو
تصویر باشو
مارمولک، گروهی از جانوران خزنده چابک و شبیه سوسمار با بدن فلس دار و دم بلند که قادرند دم ازدست رفتۀ خود را ترمیم کنند، چلپاسه، کرباسه، ماتورنگ، کربش، کربشه، کرفش، کرپوک، کرباشه، کرباشو، کلباسو
فرهنگ فارسی عمید
مرکب از باش بمعنی سر و ’ی’ نسبت، بمعنی مقدم و رئیس، وآن بیشتر در ترکیبات بکار رود، سردار، (غیاث اللغات) (آنندراج)، رئیس، مدیر، (ناظم الاطباء)، فرمانده،
- آبدارباشی، آت باشی، آردل باشی، آشپزباشی، اسلحه دارباشی، امیرآخورباشی، (سازمان حکومت صفوی ص 94 و تذکرهالملوک ص 12 و 14)، امیرشکارباشی، (همان کتاب ص 93 و تذکرهالملوک ص 5 و 13 و 55)، انباردارباشی، (تذکرهالملوک ص 23)، اون باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 61)، ایشیک آقاسی باشی، (تذکرهالملوک و سازمان حکومت صفوی) باغبان باشی، پنجه باشی، تفنگدارباشی، توپچی باشی: و سرکردگان دیگر به کرمانشاهان فرستاد که قلعه و توپخانه وامیرخان توپچی باشی را از روی صلح یا جنگ به دست آورد، (مجمل التواریخ گلستانه ص 27)، توشمال باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 128 و 129)، جبه دارباشی، جلودارباشی، (ایضاً ص 94)، جراح باشی: جراح باشی را شب فرستاده دیدۀ جهان بین او را از حدقه برآورد، (مجمل التواریخ گلستانه ص 28)، چراغچی باشی، چال چی باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 109)، حکیم باشی، (تذکرهالملوک ص 20سازمان حکومت صفوی ص 109)، خادم باشی، خبازباشی، خرکچی باشی، خواجه باشی، خیاطباشی، (تذکرهالملوک ص 30)، دلاک باشی، ده باشی، زنبورک چی باشی، زین دارباشی، (سازمان حکومت صفوی ص 94)، سرایدارباشی، سفره چی باشی، شاطرباشی، شرابچی باشی، صراف باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 133)، ضرابی باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 110)، عسس باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 153)، عکاس باشی، غلام باشی، فراشباشی، (تذکرهالملوک ص 31 و سازمان حکومت صفوی ص 127)، فیلبان باشی، قاپوچی باشی، (تذکرهالملوک ص 28)، قوشچی باشی، قورچی باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 85)، قهوه چی باشی، قحبه باشی:
در جرگۀ لولیان سرافراز
هر یک بخطاب قحبه باشی،
نعمت خان عالی (از آنندراج)،
کشیک چی باشی، لله باشی، متولی باشی، معمارباشی، (تذکرهالملوک ص 11)، مشعل دارباشی، (تذکرهالملوک ص 31)، ملاباشی، (سازمان حکومت صفوی ص 72)، موزیکان چی باشی، منجم باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 71)، مین باشی، (تذکرهالملوک ص 9)، میر آخورباشی، میهماندارباشی، (سازمان حکومت صفوی ص 71)، منشی باشی، نانواباشی، نسق چی باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 155) : جمعی از عمال و کدخدایان قزوین را به سعایت امامقلی بیک نسقچی باشی از تیغ بی دریغ گذرانید، (مجمل التواریخ گلستانه ص 27)، نقاش باشی، وثاقباشی:
هندو یعنی که جرم کیوان
بهرام فلک چون وثاقباشی،
انوری،
یوزباشی، (سازمان حکومت صفوی ص 61 و 168 و تذکرهالملوک ص 19)، و رجوع به زندگانی شاه عباس اول تألیف نصراﷲ فلسفی شود، حمال متاع مردمان، (منتهی الارب) (آنندراج)، کسی که کالای قبیله را حمل میکند، چنانکه گویند: جاء باضع الحی، (ازاقرب الموارد)،
شمشیربران، (منتهی الارب)، سیف قطاع، ج، بضعه، (اقرب الموارد)، آب گوارا، (از منتهی الارب) (آنندراج) : ماء نمیر، زاکی، (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
برابر قریب، دور. (آنندراج). ج، بعد.
لغت نامه دهخدا
یکی از پرندگان شکاری که جثه اش کوچک است و درازیش حداکثر تا 30 سانتیمتر میرسد. رنگ چشم این پرنده زرد است و تقریبا در تمام کره زمین بخصوص ایران و هندوستان و آسیای مرکزی فراوان است. پشتش خاکستری تیره و شکمش سفید بالکه های حنایی است. این پرنده در هوا مرغان دیگر را شکار و گاهی نیز از تخم مرغها استفاده میکند باشق قرقی واشه بش جغنه جغنک جغنق. یا باشه فلک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باند
تصویر باند
پارچه ای لطیف وتمیز که با آن زخم را میبندند، لفافه، نوار
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی سالار سر دسته سرور رئیس سر دسته سردار. توضیح گاه این کلمه برای تعیین شغل و سمت یا احترام باخر اسما (دال بر شغل) ملحق گردد: حکیمباشی فراشباشی نانوا باشی منشی باشی
فرهنگ لغت هوشیار
سرد، لوس، بی مزه، برنده سرد خنک مقابل حاد گرم، ناخوشایند بی مزه، لطیفه بارد، بی ذوق بی لطف، عنین آنکه مباشرت نتواند کرد، یکی از مزاج های نه گانه طب قدیم سرد، جمع بوارد، بارد بر دو گونه است. بارد بالفعل مانند برف و بارد بالقوه مانند کاهو و کاسنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاشد
تصویر کاشد
ورزنده، خویشدوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارشد
تصویر بارشد
پیروز، موفق، رستگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشو
تصویر باشو
چلپاسه
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از پرندگان شکاری که جثه اش کوچک است و درازیش حداکثر تا 30 سانتیمتر میرسد. رنگ چشم این پرنده زرد است و تقریبا در تمام کره زمین بخصوص ایران و هندوستان و آسیای مرکزی فراوان است. پشتش خاکستری تیره و شکمش سفید بالکه های حنایی است. این پرنده در هوا مرغان دیگر را شکار و گاهی نیز از تخم مرغها استفاده میکند باشق قرقی واشه بش جغنه جغنک جغنق. یا باشه فلک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشا
تصویر باشا
باشنده، موجود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باعد
تصویر باعد
دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باید
تصویر باید
ضرورت است، بایسته است، شاید، ضرور ولازم می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راشد
تصویر راشد
براه شونده، هدایت یابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناشد
تصویر ناشد
خواهنده، شناساننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارد
تصویر بارد
((رِ))
سرد، بی ذوق، بی احساس، یکی از مزاج های نه گانه طب قدیم، جمع بوارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باشی
تصویر باشی
((ص.اِ.))
سرور، رئیس، سردسته، سردار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باشه
تصویر باشه
((ش ِ))
یکی از پرندگان شکاری کوچکتر از باز، با چشمانی زرد رنگ، که رنگ پشتش خاکستری تیره و شکمش سفید با لکه های حنایی است. قرقی، قوش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باید
تصویر باید
((یَ))
بایست، بایستی، لازم است، ضروری است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باند
تصویر باند
نوار، رشته، محل فرود هواپیما، باند فرودگاه، دسته، گروه، باند دزدان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راشد
تصویر راشد
((ش ِ))
به راه راست رونده، راه راست یافته
فرهنگ فارسی معین