- باسگونه (نَ / نِ)
بخشش. انعام. (ناظم الاطباء). اما جای دیگر دیده نشد، سنگین. پروزن. محکم:
و گر گرز تو هست باسنگ و تاب
خدنگم بدوزد دل آفتاب.
فردوسی.
، بمجاز، استوار. محکم. متین:
پسندیدم این رای باسنگ اوی
که سوی خردبینم آهنگ اوی.
فردوسی.
، عظیم القدر. باحرمت. (آنندراج). باتمکین. (ناظم الاطباء). به مجاز بااستخوان. باوزن. (یادداشت مؤلف). وزین. باوقار:
خرد یافت لختی و شد کاردان
هشیوار و باسنگ و بسیاردان.
فردوسی.
به پیروزی و فرو اورنگ شاه
به چربی و نرمی و باسنگ و جاه.
فردوسی.
یکی مرد باسنگ و شیرین سخن
گزین کرد از آن چینیان کهن.
فردوسی.
نه با فرش همی بینم نه باسنگ
ز فر و سنگ بگریزد به فرسنگ.
نظامی.
و رجوع به سنگ شود
و گر گرز تو هست باسنگ و تاب
خدنگم بدوزد دل آفتاب.
فردوسی.
، بمجاز، استوار. محکم. متین:
پسندیدم این رای باسنگ اوی
که سوی خردبینم آهنگ اوی.
فردوسی.
، عظیم القدر. باحرمت. (آنندراج). باتمکین. (ناظم الاطباء). به مجاز بااستخوان. باوزن. (یادداشت مؤلف). وزین. باوقار:
خرد یافت لختی و شد کاردان
هشیوار و باسنگ و بسیاردان.
فردوسی.
به پیروزی و فرو اورنگ شاه
به چربی و نرمی و باسنگ و جاه.
فردوسی.
یکی مرد باسنگ و شیرین سخن
گزین کرد از آن چینیان کهن.
فردوسی.
نه با فرش همی بینم نه باسنگ
ز فر و سنگ بگریزد به فرسنگ.
نظامی.
و رجوع به سنگ شود
