جدول جو
جدول جو

معنی باسگونه - جستجوی لغت در جدول جو

باسگونه
(نَ / نِ)
بخشش. انعام. (ناظم الاطباء). اما جای دیگر دیده نشد، سنگین. پروزن. محکم:
و گر گرز تو هست باسنگ و تاب
خدنگم بدوزد دل آفتاب.
فردوسی.
، بمجاز، استوار. محکم. متین:
پسندیدم این رای باسنگ اوی
که سوی خردبینم آهنگ اوی.
فردوسی.
، عظیم القدر. باحرمت. (آنندراج). باتمکین. (ناظم الاطباء). به مجاز بااستخوان. باوزن. (یادداشت مؤلف). وزین. باوقار:
خرد یافت لختی و شد کاردان
هشیوار و باسنگ و بسیاردان.
فردوسی.
به پیروزی و فرو اورنگ شاه
به چربی و نرمی و باسنگ و جاه.
فردوسی.
یکی مرد باسنگ و شیرین سخن
گزین کرد از آن چینیان کهن.
فردوسی.
نه با فرش همی بینم نه باسنگ
ز فر و سنگ بگریزد به فرسنگ.
نظامی.
و رجوع به سنگ شود
لغت نامه دهخدا
باسگونه
(نَ / نِ)
واژگونه. (غیاث اللغات). رجوع به باژگونه و واژگونه و باشگونه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از والگونه
تصویر والگونه
سرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گلگونه، غازه، غنج، غنجر، غنجار، غنجاره، گنجار، آلگونه، آلغونه، بلغونه، غلغونه، گلگونه، گلغونه، ولغونه، لغونه، بهرامن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادگانه
تصویر بادگانه
نوعی پنجره یا پرده از جنس چوب های نازک که برای جریان یافتن هوا، جلو در یا پنجره کار می گذاشتند، کرکره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادگونه
تصویر شادگونه
تکیه گاه، پشتی، نهالی، تشک، جبه، بالاپوش، زن بازیگر و مطربه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادرونه
تصویر بادرونه
بادرنگبویه، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی دندانه دار، گل های بنفش و شاخه های باریک که گل آن مصرف دارویی دارد و برای عطرسازی هم به کار می رود، بادرو، ترنگان، ترنجان، بادرویه، بادرنجبویه
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ)
باژگونه. واژگونه. واژگون
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
دریچۀ مشبکی را گویند که از درون خانه بیرون را توان دید و از بیرون درون را نتوان دید. (برهان). دریچه ای باشد مشبک و آنرا پالکانه نیز خوانند. (جهانگیری). دریچۀ مشبکی که از درون خانه بیرون را توان دید و از بیرون درون را نتوان دید و چنین درها در بنادر فارس خاصه بوشهر که بگرمی هوا معروف است بسیاراند که از بیرون درون را نبینند ولی باد آید و خانه را خنک کند و آن درها مانع باد نباشند و آن در راکرکری گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). پنجره. رجوع به شعوری ج 1 ورق 190 و ناظم الاطباء شود:
از برون تاب خانه طبع یابی نزهتم
وز برای بادگانه چرخ بینی منظرم.
خاقانی.
و رجوع به پالکانه و کرکره شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
بگفتۀ جوینی در جهانگشای نام چشمه ای است ظاهراً در نواحی واقع میان جنوب دریاچۀ بایکال تا دیوار چین: چشمه ایست که آنرا بالجونه گویند آنجائی که میان چنگیز و خان قبیلۀ کرائیت بنام اونگ خان جنگ در گرفته است و چنگیزخان با لشکر اندک اونگ خان را با گروه انبوه منهزم گردانیده. و این حال در شهور سنۀ تسع و تسعین و خمسمائه (599 هجری قمری) واقع شده است. (از جهانگشای جوینی ص 27). در حبیب السیر (چ خیام ج 3 ص 20) این نام بصورت بالجویه آمده و آنرا در حدود ختا دانسته است
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
بالکانه. در مشبک. پنجره ایست که از داخل بیرون پیدا شود و از بیرون داخل نمودار نشود. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 192). و رجوع به بالکانه و نیز رجوع به پالکانه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
وارونه. رجوع به باشگونه شود، لقب نیک و بد. (ناظم الاطباء) ، منت. تکبر. (ناظم الاطباء). فخر. مباهات. (آنندراج) ، لطف. مهربانی. (آنندراج) ، لاف. (ناظم الاطباء). و رجوع به بارنامه و بازنامه و باژنامه شود
لغت نامه دهخدا
انعکاس، انقلاب، قلب
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
واگو کردن. تکرار:
ز استماع کلام تو گوش گوهرچین
ز بازگویۀ نام تو نطق شکرخا.
ظهوری (از آنندراج).
و رجوع به بازگو شود، بمجاز، فرونشستن. خاموش شدن:
بر آتش عشق آب تدبیر
چندانکه زدیم بازننشست.
سعدی (خواتیم).
طمع را نه چندان دهان است باز
که بازش نشیند بیک لقمه آز.
سعدی (بوستان).
، پایان یافتن. تمام شدن:
نمیدانند کز بیمار عشقت
حرارت بازننشیند بسردی.
سعدی (طیبات).
، از خواب برخاستن. (یادداشت مؤلف). بیدار شدن: پس الیاس گفت اگر روزی که شما بازنشینید این آبهاء شما خشک شده باشد، شماچه خواهید کردن ؟ گفتند: کلنگ و تیشه را کار فرمائیم. آن شب همه بخفتند بامداد که بازنشستند همه را آب بچشم فرو آمده بود و چشمه ها خشک شده، پس آن پیمبر ایشان را گفت کلنگ و تیشه را کار فرمائید. (اسکندرنامۀنسخۀ نفیسی).
بیاض روز درآید چو ازدواج سیاه
برهنه بازنشیند یکی سپیداندام.
سعدی (طیبات).
، برخاستن. دوباره زنده شدن:
زندگان را نه عجب گر بتو میلی باشد
مردگان بازنشینند بعشقت ز قبور.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
(سِ نَ / نِ)
بی رونق. بی رواج: اما بازار فضل و ادب وشعر کاسدگونه میباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
معکوس. (شعوری). مقلوب. مایل به تحت. (ناظم الاطباء). بر وزن و معنی واژگونه. باشگونه. (آنندراج). برعکس. برخلاف میل و رضا:
بازگونه است جمله کار جهان
تا بحدی که ماورای حدست.
بدرالدین چاچی (از آنندراج).
، خاموش
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
واژگونه. عکس. قلب. (برهان قاطع). سرنگون. منکوس. ناراست. (ناظم الاطباء). اندروا. وارونه. (فرهنگ جهانگیری). مقلوب. باشگونه. واژونه:
همه یاوه همه خام و همه سست
معانی باژگونه تا پساوند.
رودکی.
ای پرغونه و باژگونه جهان
مانده من از تو به شگفت اندرا.
رودکی.
کمندم بینداخت از دست شست
زمانه مرا باژگونه ببست.
فردوسی.
باژگونه دشمنانش را ز بیم کلک او
موی گردد باژگونه بر بدن دندان مار.
فرخی.
گر دلش زایران بدانندی
باژگونه بر او نهندی من.
فرخی.
گوژ گشتن با چنین حاسد بود از راستی
باژگونه راست آید نقش گوژ اندر نگین.
منوچهری.
اگر نه همه کار تو باژگونه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
ای فلک سخت نابسامانی
کژرو و باژگونه دورانی.
مسعودسعد.
باژگونه است کار این گیتی
زین همه هر چه گفتم از سوداست.
مسعودسعد.
چون طبع جهان باژگونه بود
کردار همه باژگون فتاد.
مسعودسعد.
یاور گرگم بوقت بره ربودن
پیش شبان باژگونه نوحه سرایم.
سوزنی.
اگر چه بد بحضور تو نیک فخر آرد
شعار فخر تو از عار باژگونه شود.
خاقانی.
این مگر آن حکم باژگونۀ مصر است
آری مصر است روستای صفاهان.
خاقانی.
مسیح وار پی راستی گرفت آن دل
که باژگونه روی داشت چون خط ترسا.
خاقانی.
و گر باژگونه بود داوری
که شه میل دارد بکین آوری.
نظامی.
سیم بی یا ز مس نمونه بود
خاص آنگه که باژگونه بود.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 47).
عمرش چون به آخر آمد در محراب شد و زناری بربست و پوستینی داشت باژگونه درپوشید و کلاه باژگونه بر سر نهاد. (تذکرهالاولیاء عطار). نقل است که روزی جامۀ باژگونه پوشیده بود با او گفتند. خواست که راست کند نکرد و گفت این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم نخواهم که از برای خلق بگردانم. همچنان بگذاشت. (تذکرهالاولیاء عطار).
بانگ برزد عزت حق کای صفی
تو نمیدانی ز اسرار خفی
پوستین را باژگونه گر کنم
کوه را از بیخ و از بن بر کنم.
مولوی.
در کمان ننهند الا تیر راست
این کمانرا باژگونه تیرهاست.
مولوی.
باژگونه زین سخن کاهل شوی
منعکس ادراک و خاطر ای غوی.
مولوی.
یادم آمد که این چنین باید
کار هندو چو باژگونه بود.
امیرخسرو دهلوی.
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
عکس. قلب. (برهان قاطع). باژگون. باژگونه. وارون. واژون. (آنندراج). معکوس. (فرهنگ شعوری ج 1ورق 192). بازگردانیده. مقلوب. (شرفنامۀ منیری) (صحاح الفرس). بازگونه. (فرهنگ جهانگیری). مقلوب. (اوبهی). باژگون. وارون. (انجمن آرای ناصری). برگردانیده. (فرهنگ خطی). واژگونه. واژگون. وارونه:
ای پرغونه و باشگونه جهان
مانده من از تو به شگفت اندرا.
رودکی.
گر هست باشگونه مرا جام ای بزرگ
بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش.
رودکی.
ای کار تو ز کار زمانه نمونه تر
او باشگونه و تو ازو باشگونه تر.
شهید.
فغان ز بخت من و کار باشگونۀ من
ترانیابم و تو مر مرا چرا یابی.
خسروی.
تیز بودیم و کندگونه شدیم
راست بودیم و باشگونه شدیم.
کسایی مروزی (از فرهنگ اوبهی).
مرغ آبی بسرای اندر چون نای سرای
باشگونه بدهان باز گرفته سرنای.
لامعی گرگانی.
باشگونه کرده عالم پوستین
رادمردان بندگان را گشته رام.
ناصرخسرو.
چون طبع جهان باشگونه بود
کردار همه باژگون فتاد.
مسعودسعد.
گشته ست باشگونه همه رسمهای خلق
زین عالم نبهره و گردون بیوفا.
عبدالواسع جبلی (از جهانگیری).
این مگر آن حکم باشگونۀ بلخ است
آری بلخ است روستای سپاهان.
خاقانی (از انجمن آرا و آنندراج).
کرا باشگونه بود پیرهن
چه حاجت بود بازگشتن بتن.
نظامی.
گهی به گرز کنی باشگونه بر سر تیغ
گهی به نیزه به زخم اندر آگنی خفتان.
سپاهانی (از شرفنامۀ منیری).
لغت نامه دهخدا
سرنگون وارون، یا نسبت واژگونه. عکس نسبت، آنکه رفتارش نادرست و نامعقول باشد: (همانست کین واژگونه جهان یکی را بر دیگر آرد دوان)، شوم نامبارک نحس، بدبخت بخت برگشته: (بران واژگونه دو لشکر دمان شبیخون بر آردن از ناگهان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشگونه
تصویر باشگونه
سرنگون وارون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باژگونه
تصویر باژگونه
سرنگون وارون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادگانه
تصویر بادگانه
دریچه مشبکی که توسط آن از درون اطاق بیرون را توان دید و بعکس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز گونه
تصویر باز گونه
سرنگون وارون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واشگونه
تصویر واشگونه
معکوس وارونه باژگونه: (چرا خواهیم گیتی را نمونه چو ما داریم طبع واژگونه ک) (ویس ورامین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از والگونه
تصویر والگونه
والغونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازگویه
تصویر بازگویه
تکرار سخنی اعاده مطلبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاشگونه
تصویر پاشگونه
عکس قلب مقلوب باز گردانیده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاژگونه
تصویر پاژگونه
باژگونه واژگونه واژگون
فرهنگ لغت هوشیار
نهالی توشک که بر بالای آن خوابند، بالا پوش جبه، تکیه گاه، زن بازیگر مطربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادرونه
تصویر بادرونه
بادرنجبویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادگانه
تصویر بادگانه
((نِ))
دریچه مشبکی که توسط آن از درون اتاق بیرون را توان دید و به عکس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از والگونه
تصویر والگونه
((نَ یا نِ))
آلگونه، سرخاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شادگونه
تصویر شادگونه
((نِ))
پشتی، تکیه گاه، بالاپوش، جبه، تشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واژگونه
تصویر واژگونه
برعکس، بالعکس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باستانه
تصویر باستانه
عتیقه
فرهنگ واژه فارسی سره
باژگون، برعکس، سرنگون، معکوس، معلق، وارون، وارونه، واژگون، واژگونه
فرهنگ واژه مترادف متضاد