جدول جو
جدول جو

معنی باسنگ - جستجوی لغت در جدول جو

باسنگ
گران بار، سنگین، باوزن، برای مثال وگر گرز تو هست باسنگ و تاب / خدنگم بدوزد دل آفتاب (فردوسی - ۲/۴۶۱ حاشیه)، کنایه از بلندقدر، متین، برای مثال نه با فرّش همی بینم نه باسنگ / ز فرّ و سنگ بگریزد به فرسنگ (نظامی۲ - ۳۱۹)
تصویری از باسنگ
تصویر باسنگ
فرهنگ فارسی عمید
باسنگ
(سَ)
گرانبار. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
باسنگ
گرانبار، سنگین، محکم
تصویری از باسنگ
تصویر باسنگ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بارنگ
تصویر بارنگ
(دخترانه)
ریزش باران همراه باد (نگارش کردی: بارنگ)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بانگ
تصویر بانگ
(پسرانه)
خبرکردن مردم، اذان (نگارش کردی: بانگ)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بالنگ
تصویر بالنگ
میوه ای از خانوادۀ مرکبات، باتس، باتو، ترنج، اترج، نوعی خیار کشیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاسنگ
تصویر پاسنگ
پارسنگ، سنگی که در یک کفۀ ترازو بگذارند تا با کفۀ دیگر برابر شود، پاهنگ، ورسنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشنگ
تصویر باشنگ
خوشۀ انگور آویزان از تاک، برای مثال چو مشک بویا لیکنش نافه بوده ز غژم / چو شیر صافی و پستانش بوده از باشنگ (عسجدی - لغت نامه - باشنگ)، خوشۀ انگور که بر تاک خشک شده باشد، خیار درشت تخمی
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
خوشۀ انگور آویزان ازدرخت را گویند عموماً. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوشۀ انگور بود. (لغت فرس اسدی). خوشۀ آویزان از درخت. (انجمن آرای ناصری). خوشۀ انگور که برتاک باشد. (معیار جمالی) :
چو مشک بویا، لیکنش نافه بوده ز غژم
چو شیر صافی و پستانش بوده از باشنگ.
عسجدی (از فرهنگ اسدی).
تو گفتی سیه غژب باشنگ بود
و یا در دل شب شباهنگ بود.
اسدی (از انجمن آرا و آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از بخش مینودشت شهرستان گرگان، واقع در 13 هزارگزی جنوب مینودشت. کوهستانی و معتدل، و آب آن از چشمه سار، محصول آن غلات، ابریشم، حبوبات و لبنیات است، و 500 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داری مشغولند. از صنایع دستی محلی بافتن پارچۀ ابریشمی و کرباس و چادرشب میان زنان این ده معمول است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
آنچه در یک کفۀ ترازو نهند بجهت برابر کردن کفۀ دیگر. (برهان). آنچه برای تساوی دو کفۀ ترازو نهند در کفۀ سبک. پای سنگ. پارسنگ:
عیار حلم گرانش پدید نتوان کرد
اگر سپهر ترازو شود زمین پاسنگ.
فرخی.
خدایگانا گر برکشند حلم ترا
سپهر و چرخ بسنده نباشدش پاسنگ.
مسعودسعد.
وجود خصم چه وزن آورد در آن میزان
که بوقبیس ندارد محل پاسنگی.
اثیرالدین اخسیکتی.
، پایۀ ستون
لغت نامه دهخدا
(جَ)
روزنه و دریچۀ کوچک را گویند، و ظاهراًاین لغت باجهک است که مصغر باجه باشد و باجه مخفف بادجه و بادجه بمعنی بادگیر و بادگیر جائی و روزنی راگویند که باد از آن آمد و شد نماید، والله اعلم. (برهان) (آنندراج). دریچۀ خرد. (شرفنامۀ منیری). درکی خرد باشد که بیک چشم از او بتوان نگرید:
مال فراز آوری نگاه نداری
تا ببرند از در دریچه وباجنگ.
ابوعاصم (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن ص 77).
بمعنی پنجره های قصر و عمارت است. (شعوری) :
هزار گونه گل از شاخ چهره بنمودند
چو لعبتان گل اندام نازک از باجنگ.
شمس فخری (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دریچۀ خرد. رجوع به باجنگ شود، بسیاری و سختی گرما. (برهان). گرمای سخت. تموز. شدت گرما. (قطر المحیط). ایام باحور، ایام باحورا، روزهای گرم. هفت روزند اولشان نوزدهم تموز و این نام از بحران شکافته است و بحران حکم بود زیرا که خداوندان تجربت از آن حکم کنند بر حال هوا اندر ماههای زمستان و نخستین روز از باحور دلیل تشرین اول و دوم روز دلیل تشرین آخر و همچنین تا بآخر هرچه اندر هر روزی پدید آید از میغ یا از باران یا باد ماه او همچنان باشد نیز. (التفهیم). هفت روز از برج اسد است که هوا در غایت گرما باشد، سختی گرما در ماه تموز و ایام مقرری آن هشت روز است از نوزدهم تموز تا بیست وششم ماه مذکور و این هشت روز اگر به غایت بگرمی بگذرند علامت ارزانی است و اگر بسردی بگذرند علامت قحط باشد. و نزد بعضی این لفظ مأخوذ است از بحران که به معنی حکم باشد یعنی هشت روز مذکور حاکم اند بر احوال هشت ماه از اول امرداد تا آخر اسفندارمذ. (غیاث) (آنندراج) (انجمن آرا). صاحب فرهنگ ناصری نوشته که سختی گرما و آن بیست روز است از تموز و این عربی است بعکس باحورا به الف است فارسیان حذف الف نموده استعمال کنند چون عاشور وعاشورا. (از آنندراج). دوازده روز تابستانست که گرمتر از آن دوازده روز در سه ماه تابستان نیست، و باحورا هم گویند. (از فرهنگی خطی). آن پانزده روز که در ایام سال سخت گرم است. (شرفنامۀ منیری، ذیل باحورا) : دیگر آنکه از خانه کمتر کدخدائی و بی نواتر اهل آن تمامت توالی شهور صیفی یخ که بحقیقت در گرمای تموزی و ایام باحور جان از آن حیات می یابد منقطعنشود بلکه او را هر روز وظیفۀ معین باشد تا روز دیگر و انصاف که با وجود چنین جان بخشی در چنان فصل نام شهری دیگر بردن بخوشی و دلکشی نفس افسرده میگردد.
خشخشه زاو از یخ باحور در سقراق نو
خوشتر از بغداد و مافیها و قد سبق البیان.
(از ترجمه محاسن ص 65).
و رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 1061 شود. لغتی است یونانی بمعنی روزگارآزموده آمده و ایام آن هفت روزاست و بعضی بر آنند که هشت روز. ابتدای آن از نوزدهم تموز باشد و در آن ایام آغاز شکستن گرما بود. و بعضی گویند معنی این لفظ شدت و زیادتی گرما باشد و بعضی بر آنند که این لفظ مأخوذ است از بحران بمعنی حکم یعنی از این روزها حکم کنند بر احوال ماههای خزان وزمستان و روز اول آن دلیل تشرین اول و روز دوم آن دلیل تشرین آخر تا بآخر هرچه در آن روزها واقع شود ازگرما و سرما و باران و میغ در آن ماهها نیز چنان بود، و جمعی گویند روز اول آن دلیل ماهی است که آفتاب در برج اسد باشد و روز دوم در سنبله و روز سوم در میزان و روز چهارم در عقرب و روز پنجم در قوس و روز ششم در جدی و روز هفتم در دلو و روز هشتم در حوت بر حکم مذکور از باد و باران و امثال آن. (هفت قلزم). قال الجوهری: والاطباء یسمون التغیر الذی یحدث للعلیل دفعه فی الامراض الحاده بحراناً. یقولون هذا یوم بحران، بالاضافه و یوم باحوری علی غیر قیاس. فکأنه منسوب الی باحور، و هو شده الحر فی تموز. و جمیع ذلک مولد. (بحر الجواهر) :
ویحک ای آسمان سال نورد
کی رهیم از حریق این باحور؟
مسعودسعد.
در ثناها به تف ّ اندیشه
بخزان در صمیم باحور است.
مسعودسعد.
باغ دولت را که آن آب لعاب کلک تست
با نمای عهد نیسان حاصل باحور باد.
انوری (از شعوری).
در ایام باحور و گرمای گرم
که از تاب خورشید شد سنگ نرم.
نظامی.
ز دم سردی، حسودش چون خزانست
ولی در دم تف باحور دارد.
کمال اسماعیل.
جمال جاه تو چون لاله باد در نیسان
دل حسود تو چون غنچه باد در باحور.
سلمان (از شرفنامۀ منیری).
و رجوع به باحورا شود، قمر. ماه. (قطرالمحیط). (شعوری ج 1 ص 159)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رنگ دار. ملون.
لغت نامه دهخدا
(فَ)
بافنک. یک قسم جانور چارپا که خز نیز گویند. (از ناظم الاطباء). نوعی از سمور و سنجاب. (آنندراج) جانوری است که زرداوه گویند و از پوست آن پوستین لطیف درست میکنند و شبیه سمور است. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 174) ، مرد بسیار علم. (آنندراج) (غیاث اللغات) : هو باقر علم، یعنی او وسعت دهنده علم و متبحر در علم است. (ناظم الاطباء) ، مرد بسیار مال. (آنندراج) (غیاث اللغات) ، اسد که چون بر شکار پیروز شود شکم او را بدرد و بشکافد. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). شیر که اسد باشد. (از منتهی الارب). شیربیشه. (ناظم الاطباء). شیر درنده. (آنندراج) (غیاث اللغات) ، گاو. (مهذب الاسماء). ج بواقر. اسم جمع (بروایت لیث) باقر جماعه بقر باشد با شبانانش، مثل جامل که جماعه شتران بود باساربانان. و در جمهره ابن درید آمده است که باقر و بقیر جمع بقر باشد. (از تاج العروس). گروه گاوان با گاوچرانان و آن اسم جمع است. (از اقرب الموارد). باقر و بقیر و بیقور و باقور و باقوره اسم جمع. (منتهی الارب). و رجوع به بقیر و بیقور و باقور و باقوره شود، رگی است در مآقی. (از اقرب الموارد) (تاج العروس). رگی است در بیغولۀ چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، طائری است ابلق یا خاکسترگون یا سپید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ج، بقر
لغت نامه دهخدا
(لَ)
به فارسی اترج را گویند. (فهرست مخزن الادویه). نوعی از ترنج باشد که بسیار شیرین و نازک شود و از آن مربا سازند. (برهان قاطع) (آنندراج). جنسی است از ترنج بزرگ. (شرفنامۀ منیری). قسمی از مرکبات کشیده اندام که از پوست گوشت آلود آن مربای بالنگ کنند. (یادداشت مؤلف). نوعی از ترنج بود که بغایت نازک و شیرین شده از آن مربا پزند. نوع ترنج و شیرین تر از آن. (ناظم الاطباء). قسمی از مرکبات که شکل درازی دارد و پوست سفید داخلیش کلفت است و از آن مربی میسازند. (فرهنگ نظام) :
به شیخ و سیب مفتی و ریواس محتسب
بالنگ شد کلو و ترنجش مشیر گشت.
بسحاق اطعمه (از جهانگیری).
گر مرکب پرورش در سرکه یافت
همچو بالنگ عسل پرورد نیست.
بسحاق اطعمه.
لغت نامه دهخدا
(سَ)
شهرکی است (از ماوراءالنهر) با مردم بسیار و بر راه بخارا و سمرقند جایی استوار و مردمانی جنگی. (حدود العالم). باسند شهر کوچکی بود و دارای باغستانی پهناور در دومنزلی چغانیان و در کوهستانهای مشرف بر رودخانه قرار داشت. (ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی لسترانج ص 469). و رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(سَ نَ)
گاوآهن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ابن اثیر حدیث ابن عباس را چنین تفسیر میکند که آدم علیه السلام از بهشت با باسنه فرود آمد: نزل آدم (ع) من الجنه بالباسنه. (تاج العروس) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از باشنگ
تصویر باشنگ
خوشه آویزان از درخت، خوشه انگور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسن
تصویر باسن
ماخوذ از فرانسه، لگن خاصره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بانگ
تصویر بانگ
صیحه، صوت، آوا، فریاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالنگ
تصویر بالنگ
نوعی از ترنج میباشد که بسیار شیرین و نازک و با آن مربا میسازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسنه
تصویر باسنه
گاه آهن، آلات و وسائل کارگردان
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه در یک کفه ترازو نهند به جهت برابر کردن با کفه دیگر، پایه ستون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارنگ
تصویر بارنگ
رنگدار، ملون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با سنگ
تصویر با سنگ
گرانبار سنگین، بلندقدر عظیم القدر با تمکین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باجنگ
تصویر باجنگ
روزنه دریچه کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالنگ
تصویر بالنگ
((لَ))
میوه ای از نوع مرکبات که پوست آن زبر و ضخیم و زرد رنگ است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاسنگ
تصویر پاسنگ
((سَ))
سنگ ترازو، پایه ستون
فرهنگ فارسی معین
بادرنگ، ترنج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بارهنگ، گیاهی طبی، گاوی به رنگ قهوه ای که متمایل به رنگ قرمز است
فرهنگ گویش مازندرانی
خیس کرده ی دانه های ریحان کوهی که به عنوان ضماد به روی تاول
فرهنگ گویش مازندرانی
پاره کن
فرهنگ گویش مازندرانی
وزنه و سنگ ترازو
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در لاشک کجور
فرهنگ گویش مازندرانی