جدول جو
جدول جو

معنی باسمنج - جستجوی لغت در جدول جو

باسمنج
(مِ)
دهی است از دهستان مهرانرود بخش بستان آباد شهرستان تبریز که در 19 هزارگزی جنوب خاوری بستان آباد و درمسیر راه شوسۀ تبریز به تهران در جلگه واقع است. ناحیه ای است ییلاقی سردسیر و دارای 3642 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و حبوب و سیب زمینی و سنجد و شغل مردمش زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ژاسمن
تصویر ژاسمن
(دخترانه)
یاسمن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بارسنج
تصویر بارسنج
کسی که بار را وزن می کند، ترازودار، قپان دار، هرچه با آن باری را وزن کنند، ترازو، قپان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بابونج
تصویر بابونج
بابونه، گیاهی علفی و خوش بو با برگ های ریز و شاخه های باریک و گل های سفید که بعضی از انواع آن مصرف دارویی دارد، اقحوان، بابونک، تفّاح الارض، کوبل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادسنج
تصویر بادسنج
خام طمع، خیال باف، خودبین، متکبر، برای مثال جمله نفس های تو ای باد سنج / کیل زبان است و ترازوی رنج (نظامی۱ - ۳۹)، که چند از مقالات آن بادسنج / که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج (سعدی۱ - ۹۰)آلتی برای اندازه گیری فشار باد و سنجش سرعت آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادهنج
تصویر بادهنج
بادآهنگ، دریچه، روزنه، دریچه که برای وزیدن باد باز کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادرنج
تصویر بادرنج
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنگ، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
ابونصرالیاس بن احمد بن محمود صوفی بامنجی از رواه بود و ابواسعد ازو حدیث شنید. در حدود 460 هجری قمری بدنیا آمدو در سال 542 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان)
ابوالغنائم اسعد بن احمد بن یوسف بامنجی از خطباء است و در صفر 548 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
باردار. دارای بار
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ / دِ)
وزّان. قپاندار. (دمزن). رجوع به شعوری ج 1 ورق 153 برگ ب شود.
لغت نامه دهخدا
(نَ)
معرب بابونۀ فارسی است. قرّاص. قحوان. اقحوان. (منتهی الارب). بابونک. بابونق. (دزی ج 1 ص 47). نورالاقحوان. (بحر الجواهر). اربیان. کافوری. ربل. مقارجه. رجل الدّجاجه. حبق البقر. (منتهی الارب). تفاح الارض. خامامیلن. گلش سفید و زرد میباشد. (نزهه القلوب). سبزه ایست که کافوری نیز گویند، بتازی اقحوان خوانند. شکوفه (این معنی در سایر فرهنگ ها ضبط نشده است). (شرفنامۀ منیری، ذیل بابونه). رجوع به دزی ج 1 ص 47 و رجوع به بابونه شود. گیاهی است معروف که آنرا اقحوان گویند و بابونج معرب آنست. بوئیدن آن خواب آورد. اگر آب آنرا بگیرند و بر دو خصیه و ذکر بمالند قوت تمامی در مجامعت دهد و اگر در خانه بگسترند جمیع گزندگان بگریزند، و آنرا بعربی تفاح الارض خوانند. (برهان، ذیل کلمه بابونه). گیاهی است معروف که آنرا بعربی اقحوان خوانند، بوئیدن آن خواب آورد، اگر آب آنرا بگیرند و بر دو خصیه و ذکر بمالند قوت تمامی در مجامعت دهد و اگر در خانه بگسترند جمیع گزندگان بگریزند، و بابونۀ گاو با کاف فارسی به الف کشیده به واو زده گلی است بیرونش سفید و اندرونش زرد می باشد و بعربی حبق البقر و احداق المرض خوانند. (آنندراج، ذیل کلمه بابونه). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و شعوری ج 1 ص 189 شود. بوزن وارونه گیاهی است معروف و بابونج معرب آنست و آنرا بعربی اقحوان خوانند. بابونۀ گاوی گلی است بیرونش سفید و اندرونش زرد. (انجمن آرای ناصری، ذیل بابونه).
بابونج که بابونق و بابونک نیز گفته می شود و بیونانی اوتیتمن خوانند و نزد ما معروف به ’البیون’ است گیاهی است که به روی دیوارها و منازل روید و گل آن بیشتر زرد و گاهی ارغوانی و سفید است و زودتر از تمام گیاهان خشک شود و بهتر است که در ماه آذار چیده شود. گرم و خشک و محلل و تلطیف کننده است و در گشودن بینی و برطرف ساختن سردرد و اقسام تب ها و تب لرز و چشم درد خوردن و مالیدن و بخور دادن مخصوصاً با سرکه مفید است. و مقوی باه و کبد میباشد و سنگ ریزه ها را مطلقاً می شکند و مدر فضولات و پاک کننده کثافات سینه است و بثورات را از بین برد و جوشیدۀ آن رنج و خستگی ها و صلابات و نزولات و درد رحم و مقعد را زایل کند و دود آن سموم را سودمندبود و هوام را براند، روغن آن برای کری و جراحات و درد کمر و عرق النسا و درد مفاصل و نقرس و جرب مفید است و در معالجۀ اشخاص محروری بهتر آنست که جو بآن اضافه کنند و با روغن زیتون کهنه اشخاص سردمزاج را تقویت میکند و بهترین راه نگهداری آن این است که بصورت قرص درآورند، و برای گلو مضر است و مصلح آن عسل است و شربت را سه مثقال و بدل آن قیصوم و مرنجاسب میباشد. (تذکرۀ داود انطاکی ص 71). بفارسی بابونه گویند. در جمیع اجزاء مثل اقحوان است مگر در گل که کوچک تر از اقحوان است. در دوم گرم و در آخر اول خشک و لطیف و محلل بی جذب و مفتح و مدر بول و حیض و عرق و شیر و مقوی دماغ و اعصاب و باه و با تریاقیه و جهت تب بلغمی و سوداوی و مرکبه و تنقیۀ سینه و درد سر و نزلات وامراض دماغی و تحلیل بقایای رمد و ریاح گوش و درد جگر و احشا و مقعد و رحم و احتباس حیض و عسر بول و عسر ولادت و اخراج سنگ مثانه و تسکین دردها و ورم جگر وربو و یرقان و اعیا و عفونت سودا و بلغم و قولنج ایلاوس شرباً و ضماداً نافع و طلای او ملین اورام صلبه ونشستن در طبیخ او و به دستور نطول آن در اکثر علل مفید و مضر حلق و مصلح او عسل و شربت و انار و خائیدن او جهت قلاع و ذرورا و جهت غرب منفجر بغایت نافع و قدر شربتش تا سه مثقال و بدلش قیصوم و برنجاسف و اقحوان و بیخ او گرم و خشکتر و در افعال قوی تر از گل او و یک مثقال او با شراب العسل بسیار محرک باه است و روغن بابونه که بدستور روغن گلسرخ ترتیب دهند گرم و محلل اورام بارده و مخفف و طلاء او جهت رفع لرزتب بلغمی و سوداوی و ادرار عروق و رفع اعیا و تسدید مسام که از سرما باشد و تمدد و تحلیل ریاح اعضا و گرانی سامعه و درد کمر و مفاصل و نقرس نافع است و گویند بخور بابونج باعث گریزانیدن هوام میشود. بپارسی بابونه گویند. گرم و خشکست در اول، محلل بلاجذب و مفتح بود و تلطف ماده کند و ورم صلب را نرم گرداند و تب بلغمی و سوداوی را سودمند آید و سنگ گرده و مثانه بریزاند و حیض و بول براند و بچه بیندازد و اعصاب و دماغ را قوت دهد و چون به آب سرکه جوشانیده در آخر رمد چشم را به بخار آن دارند از اخلاط ردیه پاک سازد و مضر است به حلق و مصلحش عسل است و شربتی ازو پنج مثقال تا سه مثقال. (تحفۀ حکیم مؤمن). به پارسی بابونه گویند و بهترین آن بود که گل وی زرد بود و بزرگ و طبیعت وی گرم و خشک است در اول و منفعت وی آنست که مفتح و ملطف بود و محللی بی جذب بود و ورمهای صلب نرم گرداند و جهت صرع سرد نافع بود و همه تبها را خاصه که از عفونت سودا و بلغم بود و ورمهاء احشاء و اگر بجوشانند و در آب آن بنشینند سنگ گرده بریزاند و حیض و بول براند و بچه بیندازد و اگر بیاشامند بول و حیض براند و بچه در وقت بیرون آمدن سهل بیرون آید و بدن را پاک گرداند تنقیۀ تام و اگر بر جرب تر ضماد کنند ببرد و قوه اعصاب و دماغ بدهد و بر ورم جگر ضماد کردن نافع بود و بخار وی در آخر نزلها بغایت سود دهد و اگر بآب و سرکه بزند و در آخر رمد سر بر بخار آن دارند چشم را پاک گرداند و درد زایل کند اگر ادمان کند اگر چشم بآب بابونه تنها بشویند درد ساکن کند اما اسحاق بن حنین گوید: مضر است بحلق و مصلح آن عسل است و بدل آن در تقویت دماغ و زایل کردن صداع سرد برنجاسف است. ناظم الاطبا آرد: گیاه معطری که گل آنرا در طب استعمال میکنند و برگ تازۀ آن یکی از سبزیهای قرمه سبزی میباشد و نیز در آشها و پلاوها این برگ را داخل مینمایند ویک قسم از آن بابونۀ گاوچشم باشد بتازی اقحوان گویند. (ناظم الاطباء، ذیل بابونه). نباتی است پربرگ، گلش سفید است و گل وحشی آن کم پر است. نباتی است طبی و در زمینهای شن زار ایران میروید. (فرهنگ روستائی ص 229 ذیل کلمه بابونه، از حاشیۀ برهان قاطع چ معین، ذیل بابونه گاو)
لغت نامه دهخدا
مردم متکبر و خام طمع را گویند. (برهان). متکبر. (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا). معجب و متکبر. (فرهنگ شعوری ورق 153 ص آ). خام طمعی. متکبر. (سروری). متکبر و خام طمع. (ناظم الاطباء). بادپیما. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 74). مردم خام طمع. (برهان) (غیاث) (شعوری ج 1 ورق 153 ص آ). مرد خام کار. (آنندراج). رجوع به باد پیمودن شود:
جانشان گران چو خاک و سر بادسنجشان
بی سنگ چون ترازوی یوم الحسابشان.
خاقانی.
جمله نفسهای تو ای بادسنج
کیل زیانست و ترازوی رنج.
نظامی.
که چند از مقالات آن بادسنج
که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج.
سعدی (بوستان).
بود یکی هرزه گر و بادسنج
برده بسی در طلب گنج رنج.
میرنظمی (از شعوری).
لغت نامه دهخدا
نام امیری از امرای غازان که مأموریتی نیز در شیراز داشته است: در مجلسی که پادشاه شراب میخورد و ذکرامرا میفرمود سید قطب الدین شیرازی حاضر بوده و گفت ’باسمیش مردی نیکو سیرت بود’ پادشاه فرمود که نیکی او بدان سبب میگوئی که با هم به شیراز رفته بودید و او آلت کسب و جر منفعت تو شد و مال بسیار از آنجا بیرون آوردید. رجوع به تاریخ مبارک غازانی ص 134 شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
آلتی است که وزیدن باد را در دریا پیش از وزیدن معین کند و درجۀ آن را مشخص نماید. (انجمن آرا). میزان الریاح. آلتی است که برای شناختن سنگینی و فشار و اندازه گیری ارتفاع هوا به کار میرود و بوسیلۀ آن میتوان بطور تخمین تغییرات جوی را پیش بینی کرد. بادسنج نخستین بار در 1643 میلادی بتوسط توری چلّی شاگرد گالیله اختراع شد، بازیچۀ اطفال است و آن پوست پاره ای باشد مدور که ریسمانی در آن گذرانند و در کشاکش آورند تا بگردش درآید و صدایی از آن ظاهر شود. (برهان: بادآفراه و مترادفات آن). و بادبر را گویند و آن چوبی باشد تراشیده که اطفال ریسمانی در آن می پیچند و ازدست رها میکنند تا بر روی زمین گردان شود. (برهان) .یکی از بازیچه های اطفال که بهندی پهرکی گویند و آنرا از کاغذ میسازند. (غیاث). بازیچۀ اطفال که آنرا فرفره گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). فرفره. (شعوری ج 1 ورق 160). چوبکی یا چرمی مدور که میان آن سوراخ کنند و ریسمانی در آن گذارند و چون بکشند بگردش درآیدو بعربی خذروف خوانند. چیزی که از چوب تراشند و اطفال ریسمانی بر آن پیچند و از دست گذارند تا بر زمین گردان شود و گردنا نیز گویند. (رشیدی) :
چرخ نارنج گون چو بازیچه
در کف هفت طفل جان شکر است
بدو خیط ملون شب و روز
در کشاکش بسان بادفر است.
خاقانی.
یرمع. (اقرب الموارد). بادفر که بازیچۀ اطفالست. خرّاره. (از اقرب الموارد). چوبی باشد مدور که ریسمانی بر آن بندند و در کشاکش آرند تا از آن صدا برآید و بفارسی بادفرنگ گویند. (منتهی الارب). دوّامه. (اقرب الموارد). کره مانندی است چوبین که طفلان بدان بازی کنند، می افکنند آنرا بر زمین، پس میگردد و آواز میکند و بفارسی بادپر است. مرصاع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چرمی را نیز گفته اند مدور که ریسمانی بر آن گذارند و در کشاکش آورند تا از آن صدایی ظاهر گردد. (برهان) (ناظم الاطباء). چرمی باشد مدور به دو سوراخ که برشته سفته بدو دست در کشاکش آرند. (غیاث). بازیچۀکودکان از چرم مدور، بفارسی بادفر گویند. خذره. چرمی مدور که کودکان ریسمانی در آن کرده در کشاکش آرند تا از آن صدا برآید و بفارسی بادفر گویند. قرصافه. بادفر، بازیچه ای است مر کودکان را از چرم مدور و جز آن که گرد گردد. (منتهی الارب). رجوع به بادآفراه و مترادفات آن و بادافراه، بادافرا، بادفراه، بادفرنگ، بادفره، بادبر، بادبره، بادبرک، بادفرک، فرفر (ف ف / ف ف ) ، فرموک، فرفروک، فرفره (ف ف ر / ف ف ر / ر) ، بهنه، پهنه، گردنای، شیربانگ، گلگیس (گناباد) ، پل، خرّاره، دوامه، خذروف شود، کاغذ باد که اطفال ریسمانی بر آن بندند و بر هوا کنند. (رشیدی)، بمعنی خشت باد است و آن بادزنی باشد بزرگ که از سقف خانه آویزند و در کشاکش آورند تا باد بهمه جای خانه برسد. (برهان). بادبیزن بزرگ که بریسمان بسته بسقف بیاویزند وبجنبانند. (شرفنامۀ منیری). بادزنی از گلیم که در سقف خانه آویزند و ریسمانی بر کمر آن بندند که چون آنرا بکشند آن گلیم بر آن خانه باد زند. (آنندراج) (انجمن آرا). بادبیزن بزرگ که از سقف خانه آویزند. (فرهنگ سروری). بادزن و خشت باد. (شعوری ج 1 ورق 160). بمعنی بادزن که از سقف خانه آویزند. (رشیدی). بادریه که عبارت از بادزن بزرگی باشد که از سقف خانه آویزندو چون آن را در کشاکش آورند باد وزیدن گیرد. (ناظم الاطباء). رجوع به بادریه، خشت باد، بادزن، بادبیزن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
گیاهی است از تیره سدابیان و از نوع مرکبات که میوه اش بزرگ و بوزن بالغ بر یک کیلوگرم میرسد و منحصراً جهت تهیۀ مربا و غیره مورد استفاده قرار میگیرد. ترنج. بالنگ. بادرنگ. رجوع به ترنج و بالنگ و بادرنگ شود. (از گیاه شناسی گل گلاب) (از گیاهان داروئی ج 1) ، خیار، برنج، ناخوشی و بیماری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دودآهنگ. معرب بادآهنگ مرکب از کلمه باد و آهنگ بمعنی کشیدن. دودکش. هواکش. و رجوع به بادآهنج شود. دزی آرد: مرادف بادنج است بمعنی هواکشی که شبیه به دودکش بخاریست و برای تصفیۀ هوا بکار رود: بادهنج الی جانب المطبخ. (دزی ج 1 ص 47). و بعث الی ّ ببیت یسمی عندهم الخرقه (خرگاه) و هو عصی من الخشب تجمع شبه القبه و تجعل علیها اللبود و یفتح اعلاه لدخول الضوء و الریح مثل البادهنج و یسد متی احتیج الی سده و اتوا بالفروش و فرشوه. (ابن بطوطه، در ذکر سلطان برکی). رجوع به آهنگ شود. (شاید باجه از این کلمه شکسته ای است). للبرهان القیراطی فی بادهنج:
بنفسی امذی بادهنجاً موکلا.
(از کشکول)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام کوهی است که در شمال شهر کرج واقع شده است. مرغزار کتیو که از مشاهیر مرغزارهای عراق است بطول شش فرسنگ و عرض سه فرسنگ در شمال این کوه است و چشمه ای که به خسرو منسوب است در پای آن کوه واقع است. (نزهه القلوب مقالۀ سوم چ اروپا ص 195)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه شهرستان بیرجند و در 6هزارگزی جنوب غربی بیرجند در دامنه ای قرار دارد. هوایش معتدل است و 132 تن سکنه دارد. محصولش غلات است و شغل مردمش زراعت و نمدمالی و جاجیم بافی است، آب آن از قنات تأمین می شود. راه مالرو دارد. مزرعۀ تک کلک و مزار میرهاشم جزءاین ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 ص 415)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب به بامنج و بامنج همان بامئین است از نواحی هرات. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
شهری در ایتالیا در ساحل نهر برانتا که قریب 14500 تن جمعیت دارد، صنایع عمده آن بریکت سازی وصنایع ابریشم و مبل سازی است، هنوز در این شهر بقایای قلعه ای که بوسیلۀ جبار معروف اسلین دورومانو ساخته شده است دیده میشود
لغت نامه دهخدا
محمد بن صدیق باسینی خانقاهی فقهیی است. رجوع به باسین و معجم البلدان شود، وزیر. (آنندراج). وزیر بزرگ، حاکم. والی. (ناظم الاطباء). معرب پاشا. صاحب النقود آرد: لقبی است به ترکی که به صاحب منصبان و مقامات بزرگ دولتی داده میشده است. این لقب ابتدا به عمال مستقل و بعدها به عمال غیر مستقل مصر از جهت تعظیم آنان داده شده بود. رجوع به النقود العربیه ص 136 و رجوع به پاشا شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به باسین. رجوع به باسین شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
همان بامئین است که دهی است از نواحی بادغیس، و منسوب به آن بامنجی است. (از معجم البلدان) (مرآت البلدان ج 1 ص 161)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
چنجولی. تاب. دودأت (السامی فی الاسامی). رسنی دو تا از سقف فروهشته که بر میان آن رسن بنشینند و پای فروهلند و بباد زور خویش همی آید و میشود:
زتاک خوشه فرو هشته و ز باد نوان
چو زنگیانی بر بازینج بازیگر.
بوالمثل (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
و رجوع به بازپیچ و بادپیچ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از یاسمنی
تصویر یاسمنی
یاسمن
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی است که وزیدن باد را در دریا پیش از وزیدن نماید، و کنایه از شخص خودبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارسنج
تصویر بارسنج
قپاندار، اسبابی که با آن بار را وزن کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بابونج
تصویر بابونج
بابونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارمند
تصویر بارمند
باردار، دارای بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادرنج
تصویر بادرنج
بالنگ
فرهنگ لغت هوشیار
جانوری است جزو بی مهرگان که تشکیل رده اسفنجها را میدهد و آن جزو جانوران گیاهی شکل و بی قرینه و ساده ترین پریاخته میباشد. یا اسفنج آهکی. اسفنجی که استخوان بندیش از جنس مواد آهکی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بانونج
تصویر بانونج
((نِ))
گیاهی خوشبو و پر برگ با شاخه های سبز و باریک و برگ های ریز که دارای گل های سفیدی است و میان آن ها زرد است، در زمین های شنی و کنار آبگیرها می روید، بابونک، بابونه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادسنج
تصویر بادسنج
((سَ))
ابزاری برای اندازه گیری شدت و سرعت باد، کنایه، از، بیهوده کار، یاوه گو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادسنج
تصویر بادسنج
آنمومتر
فرهنگ واژه فارسی سره
بادنما
فرهنگ واژه مترادف متضاد