جدول جو
جدول جو

معنی باسلق - جستجوی لغت در جدول جو

باسلق
نوعی شیرینی که با نشاسته، شکر و مغز گردو به شکل لوله درست کرده و به نخ می کشند، باسدق، فراته
تصویری از باسلق
تصویر باسلق
فرهنگ فارسی عمید
باسلق
(لِ / لُ)
یا باسدق. حلوایی که از نشاسته و شکر یا نشاسته و شیرۀ انگور کنند و در میانش جوز ویا بادام نهند و برشته کشند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به باسدق شود
لغت نامه دهخدا
باسلق
حلوائی که از نشاسته و شکر یا نشاسته و شیره انگور درست کنند و در میان جوز و یا بادام نهند و برشته کنند
فرهنگ لغت هوشیار
باسلق
((لُ))
نوعی شیرینی که با نشاسته و شکر و مغز گردو به شکل لوله درست می کنند و به نخ می کشند
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باسق
تصویر باسق
سربرافراخته، ویژگی درخت بلند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشلق
تصویر باشلق
کلاه بزرگ بارانی که هنگام آمدن باران روی کلاه می کشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسدق
تصویر باسدق
باسلق، نوعی شیرینی که با نشاسته، شکر و مغز گردو به شکل لوله درست کرده و به نخ می کشند، فراته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسلیق
تصویر باسلیق
شاهرگ بازو، سیاهرگ بزرگی در بازو که در قدیم از آن خون می گرفتند
فرهنگ فارسی عمید
آلت جنگ دریایی و از وسایل کشتیهای جنگی. ج، باسلیقات: و کان من معدات السفن الحربیه عندهم الزرد و الخود... و الباسلیقات و هی سلاسل فی رؤوسها رمانه حدید. (تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 1 ص 161)
لغت نامه دهخدا
پادشاه عمالقه در شهر بلقا. معاصر یوشعبن نون. صاحب حبیب السیر می نویسد: دارالملک عمالقه در آن زمان (زمان یوشع) بلقا بود و پادشاه ایشان رابالق می گفتند و بلعم باعور در بلقا توطن داشت... چون بنی اسرائیل بحوالی بلقا رسیدند بالق در شهر متحصن گشت... و آن محاصره امتداد یافت.... ملک بالق از بلعم التماس دعا کرد چون اسم اعظم بیادش نیامد عاجز شد و حیله ای اندیشیده ملک را گفت زنان فاحشه را به معسکر بنی اسرائیل فرست که اگر یک نفر از ایشان زنا کند نصرت ما را باشد، و بالق بموجب فرموده عمل نمود. همان لحظه بلیۀ طاعون در میان سپاه یوشع شیوع یافت... (از حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 1 ص 104 و 105)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
ابن ضبه وضبه بن ادبن بن طابخه بن الیاس را سه فرزند بود: سعد وسعید و باسل. سعید به قتل رسید و جانشینی نداشت واما باسل به سرزمین دیلم پناه برد و در آنجا با زنی از مردم عجم ازدواج کرد و مردم دیلم از نسل اویند وگفته میشود که باسل بن ضبه ابوالدیلم بوده است. و ابن بحیر در اشاره به همین نکته گفته است:
زعمتم بان الهند اولاد خندف
و بینکم قربی و بین البرابر
و دیلم من نسل ابن ضبهباسل
و برجان من اولاد عمرو بن عامر.
از اولاد سعد بن ضبه نیز خاندانهایی نام برده شده است. رجوع شود به عقدالفرید ج 3 ص 291
لغت نامه دهخدا
(سِ)
شجاع. (تاج العروس) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بهادر. (غیاث اللغات). مرد دلیر. (مهذب الاسماء). دلیر. (نصاب). دلاور. شجاع. بطل. (اقرب الموارد). ج، بواسل و بسلاء. (منتهی الارب) و بسل. (منتهی الارب). بسل. (تاج العروس). بسّل (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دهی است به بغداد. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نخل بلند بسق النخل، طال. (تاج العروس). ج، بواسق.دراز. بالنده. (غیاث اللغات). خرما بن دراز. بالیده. (آنندراج) : تخم خرمایی، به تربیتش (خدای تعالی) نخل باسق گشته. (گلستان).
لغت نامه دهخدا
(دِ)
باسلق. کلمه ترکی است بمعنی شیرینی که از نشاسته و شیره یا شکر کنند بصورت لوله ای و در میان آن مغز گردکان نهند و بر ریسمانی کشند. (یادداشت مؤلف). فراته. ملبّن. فلاتج. (یادداشت مؤلف). و رجوع به باسلق شود، خواب آلودگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
کلمه ترکی است (از باش بمعنی سر و لیق حرف نسبت) ، کلاه پیوسته به شنل. (یادداشت مؤلف). برنس. کلاهی که بر یقۀ جامه ای دوخته شده باشد.
لغت نامه دهخدا
(سِ)
معنی لغوی آن پادشاه عظیم است... و عجب که به ترکی هم باشلق بمعنی پادشاه و امیر و سردار است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) از یونانی باسیلیکوس بمعنی پادشاه. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
تلفظ ترکی قوم باسک، رجوع به باسک و قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1197 و لغات تاریخیه و جغرافیه ترکی ج 2 ص 30 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از باسق
تصویر باسق
بلند و دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسل
تصویر باسل
شجاع، مرد، دلیر، دلاور
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی فراته میده نان خشکار را زمن ببری میده گردانی و تو میده خوری (سنایی)
فرهنگ لغت هوشیار
سیاهرگی که بمحاذات محور بازو در زیر جلد قرار دارد و حجیم تر از سیاهرگ قیفال است و بدو سیاهرگ زند اسفل و میانی تقسیم میشود. این سیاهرگ مسیرش در زیر پوست در 3، 1 فوقانی بازو با چشم کاملا مشهود است شاهرگ دست
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی از باسلیق یونانی میر فرمانروا ترکی کلاه بارانی کلاه بزرگ بارانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسق
تصویر باسق
((س ِ))
بلند، دراز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باشلق
تصویر باشلق
((لُ))
کلاه، مجازاً به معنی مهریه
فرهنگ فارسی معین
بلند، بلندقد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تن پوش و پالتوی پشمین، بالاپوش نمدی چوپان، تن پوش ردا
فرهنگ گویش مازندرانی