جدول جو
جدول جو

معنی باسعادت - جستجوی لغت در جدول جو

باسعادت
سعادتمند، سعید، نیکبخت، خجسته، سعد، فرخنده، مبارک، میمون
متضاد: بی سعادت، شقی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدعادت
تصویر بدعادت
آنکه به کاری یا چیزی بد، خو گرفته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سعادت
تصویر سعادت
خوشبختی، نیک بختی، خوشبخت شدن، نیک بخت شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استعادت
تصویر استعادت
بازگشت چیزی را خواستن، برگرداندن، تکرار کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسعاد
تصویر اسعاد
یاری کردن، یاری دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسواد
تصویر باسواد
آنکه بتواند بخواند و بنویسد، عالم، دانشمند
فرهنگ فارسی عمید
(سَ دَ)
در عناوین نویسند: خدمت ذیسعادت فلان..
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ دَ / دِ)
نیک بخت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (مؤید الفضلاء). نیکبخت گردانیدن. (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(هََ زَ / زِ خوَرْ / خُرْ)
اعاده. اعاده. رجوع به دو صورت مذکور شود. و با لفظ کردن و شدن مستعمل. (آنندراج). رجوع به ترکیبات کلمه شود: سخن که از دهان برون رفت و تیر که از قبضۀ کمان گذر یافت و مرغ که از دام پرید اعادت آن صورت نبندد. (مرزبان نامه).
مرا بروز قیامت مگر حساب نباشد
چو هجر و وصل تو دیدم بسم ز موت و اعادت.
سعدی (طیبات).
- اعادت کردن، اعاده کردن: برخی از آنچه بر سر او رفته بود اعادت کرد. (گلستان). و رجوع به اعاده کردن شود.
، بی شیر شدن. یقال: اعامه اﷲ، ای ترکه بغیر لبن فاعام هو. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغه). بی شیر بگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی) ، کم شیر گردیدن قوم. (منتهی الارب). کم شیر شدن قوم. (ناظم الاطباء). اعامۀ قوم، کم شدن شیر آنان. (از اقرب الموارد) ، اعامۀ قوم، هلاک شدن شتران آنان و در نتیجه بدست نیاوردن شیر. (از متن اللغه) ، اعامۀ خانه، گذشتن سالهابر آن. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
کسی که باخواندن و نوشتن آشنا باشد. سواددار. بزبان فرانسوی، لتره. آشنا به مقدمات خواندن و نوشتن، قدیم. (ناظم الاطباء). و رجوع به باس شود. شاید تحریفی از باس و باستان است
لغت نامه دهخدا
(سُ)
کنیت ابوالحسن خرقانی رحمهالله علیه. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
تا یکی روزی بیامد با سعود
گورهارا برف نو پوشیده بود.
مولوی.
و این از تصرفات ایرانیان در کنیه های تازی است که ابا و ابورا بصورت (با) و (بو) می آورند. رجوع به ابوالحسن خرقانی شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جمع واژۀ باسقه، نخلهای بلند. دراز شده ها. (آنندراج) ، و النخل باسقات لها طلع نضید. (قرآن 10/50) ، ای مرتفعه فی علوها. و فراء گوید: ای باسقات طولا. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
سعاده:
حسودانت را داده بهرام نحس
ترا بهره کرده سعادت زواش.
اورمزدی.
از درگه شهنشه مسعود با سعادت
زیبا به پادشاهی دانا به شهریاری.
منوچهری.
گفتم (ابونصر مشکان) سعادت بنده آن است که پیش خدمت خداوند باشد. (تاریخ بیهقی). سعادت با این یار است. (تاریخ بیهقی).
که کیمیای سعادت در این جهان سخن است
بزرگمهر چنین گفته بوده با کسری.
ناصرخسرو.
تا دور چرخ بر تو سعادت کند همی
از دور چرخ بر تو سعادت نثار باد.
مسعودسعد.
اگر بی هنران خدمت اسلاف را وسیلت سعادت سازند خلل به کارها راه یابد. (کلیله و دمنه). و کدام سعادت از این بزرگتر. (کلیله و دمنه).
مردم از مشتری و زهرۀ چرخ
خود سعادت چرا طمع آرد.
انوری.
بدل اسیر هوای تو گشت خاقانی
اگر بجان بجهد هم سعادت مرد است.
خاقانی.
بخت که سیارۀ سعادت شاه است
یوسف تازه مگر که از سفر آورد.
خاقانی.
با حصول ارادت و شمول سعادت روی بغزنه نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی).
و همچنین نجم سعادتش در ترقی بود تا به اوج ارادت برسید. (گلستان چ یوسفی ص 71).
- سعادت سنج، سنجندۀ سعادت. اندازه گیرندۀ سعادت:
کمان را استخوان بر گنج کرده
ترازو را سعادت سنج کرده.
نظامی.
هیچ دانی که چندبردم رنج
تا ز رویت شدم سعادت سنج.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ سَ دَ)
یکی از نه دروازۀ شهر شیراز:... شهر شیراز هفده محله است و نه دروازه دارد: اصطخر... و سعادت... (نزهه القلوب چ لیدن ج 3 ص 114)
دومین در درونی سرای عثمانی
لغت نامه دهخدا
(بِ سَ دَ)
در دولت یعنی بارگاه سلاطین. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
مرکّب از: بی + سعادت، بدبخت و ناشاد و نامراد. (از آنندراج)، بدبخت و بی نصیب و بی بهره. (ناظم الاطباء)، رجوع به سعادت شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
آشنایی به خواندن و نوشتن. توانایی در قرائت و کتابت بطور مختصر
لغت نامه دهخدا
(سَ)
باتدبیر. چاره جوی. پیش بین و کاربر.
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است ازبخش قشم (جزیره قشم) شهرستان بندر عباس که در 14هزار و 400گزی باختر قشم در ساحل قرار دارد. ناحیه ای است گرمسیر با 480 تن سکنه که آب آن از چاه تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و شغل مردمش زراعت و صید ماهی و راه آن مالرو است. دبستان و پاسگاه گمرک و گارد سرحدی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از باسوادی
تصویر باسوادی
آشنایی به خواندن و نوشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد عادت
تصویر بد عادت
بد خوی دژ خوی آنکه عادت بد داشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی سعادت
تصویر بی سعادت
نا شاد تیره روز
فرهنگ لغت هوشیار
خوشبختی نیکبختی اقبال مقابل شقاوت بدبختی جمع سعادات، میمنت خجستگی پیروزی. یا سعادت اخروی. آنست که هر نفسی باقی بماند تاابدالابدین بر بهترین حالات خود. یا سعادت دنیوی. عبارت از این است که هر موجودی باقی بماند بر طولانی ترین زمان ممکن بر بهترین حالات ممکن و تمامترین نتایج
فرهنگ لغت هوشیار
بیمار پرسی، باز گرداندن، بازگفتن، بازجستن نباید خللی افتد و شغل دلی پیش آید که این عجز را باز جوییم (تاریخ بیهقی)، پسداد بازگفتن دوباره گفتن، باز گردانیدن (چیزی را بجای خود) باز آوردن بر گرداندن، برگشت. یا اعاده حیثیت. رد کردن حقوق و اعتبارات مجرم که بسبب جرم سلب شده بدو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسعاد
تصویر اسعاد
یاری وخوشبخت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
طلب عود کردن بارگشت چیزی را خواستن دوباره خواستن، عادت بچیزی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسقات
تصویر باسقات
جمع باسق، دراز شده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسواد
تصویر باسواد
فرهیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استعادت
تصویر استعادت
((اِ تِ دَ))
بازگشت چیزی را خواستن، عادت کردن، استعاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسعاد
تصویر اسعاد
((اِ))
نیکبخت گردانیدن، مبارکی، یاری، کمک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعادت
تصویر اعادت
((اِ دَ))
بازگفتن، از سر گرفتن، بازگردانیدن، برگشت، اعاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سعادت
تصویر سعادت
((سَ دَ))
خوشبختی، خجستگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سعادت
تصویر سعادت
خوشبختی، بهروزی
فرهنگ واژه فارسی سره
تحصیل کرده، سواددار، ملا
متضاد: بی سواد، بامعلومات
متضاد: بی مایه، آگاه، مطلع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بخشنده، بذال، سخاوتمند، سخی، کریم، گشاده دست
متضاد: خسیس
فرهنگ واژه مترادف متضاد