جدول جو
جدول جو

معنی بازپوشیدن - جستجوی لغت در جدول جو

بازپوشیدن
(مُ وَ لَ)
دوباره پوشیدن. از نو بتن کردن. بر تن کردن. پوشیدن:
ستایش چو کرد آن یل سرفراز
بتن بازپوشید هرگونه ساز.
فردوسی.
، صیاد، میرشکار، برزیگر و زراعت کننده را گویند. (برهان). زارع. و دهقان، و بازیار معرب آن است و جمعش بیازره باشد. (سروری) (انجمن آرا) (آنندراج). برزیگر و زارع و فلاح. (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 161) (الجوالیقی ص 78 س 17) :
باغ چون راغش خراب و کشت چون دستش سراب
زاغ آن را باغبان و قاز این را بازدار.
سلمان (از سروری) (فرهنگ خطی شعوری ج 1 ورق 161)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بازکوشیدن
تصویر بازکوشیدن
جنگیدن، کوشیدن، کوشش کردن، سعی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راز پوشیدن
تصویر راز پوشیدن
نهان داشتن راز، حفظ کردن اسرار، راز کسی را پوشیده داشتن، برای مثال به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات / بخواست جام می و گفت راز پوشیدن (حافظ - ۷۸۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازکشیدن
تصویر بازکشیدن
اجتناب کردن، پهن کردن، گستردن، دوام پیدا کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
اعطا کردن. بخشیدن. هدیه کردن:
بیزدان بنالید گودرز پیر
که ای دادگر مر مرا دستگیر
سپردم ترا هوش و جان و روان
چنین نامبردار پور جوان
مگر کشور آید ز تنگی رها
بمن بازبخشش تو ای پادشا.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دویدن بشتاب. بسویی رفتن: منصور در حال برجست و پیش صادق بازدوید و در صدرش بنشاند. (تذکرهالاولیاء عطار). چون نظر احمد بر سیدابوالحسن آمد، درجای برجست و به پیش او بازدوید. (تاریخ قم ص 212)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجوع به پوشیدن شود، متکبر و معجب. مستکبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تراویدن. (یادداشت مؤلف) :
تا مشک سیاه من سمن پوشیده ست
خون جگرم بدیده برجوشیده ست
شیری که بکودکی لبم نوشیده ست
اکنون ز بناگوشم برزوشیده ست.
عسجدی، مهار و آن ریسمانی است که در بینی گاو گذرانند، مهمیز. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان) (ناظم الاطباء) :
آنچه شیر از سروی اوست به بیم
و آنچه بینی شیر از اوست به برس.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَ لَ)
از چیزی خودداری کردن. اجتناب ورزیدن. دوری کردن. تجنب. احتراز. پرهیز کردن:
روانت مرنجان و مگداز تن
ز خون ریختن بازکش خویشتن.
فردوسی.
و چون پدر ما پرمان یافت و برادر ما را بغزنین آوردند (آلتونتاش خوارزمشاه) از ایشان بازکشید. (تاریخ بیهقی).
بازکش این مسند از آسودگان
غسل ده این منبر از آلودگان.
نظامی.
- پای از کاری بازکشیدن، کناره گیری کردن. دوری جستن:
نیست یکی ذره جهان نازکش
پای ز انبازی او بازکش.
نظامی.
- دست بازکشیدن از چیزی یاکاری، امتناع ورزیدن از آن. اجتناب کردن از آن. دوری جستن از آن:
دست ذوق از طعام بازکشید
خفت و رنجوریش دراز کشید.
سعدی (صاحبیه).
پسر بفراست دریافت و دست از طعام بازکشید. سعدی (گلستان).
- دل از چیزی بازکشیدن، دل برداشتن از آن. ترک گفتن آن را. دوری کردن از آن:
رو دل ز جهان بازکش که کیهان
بسیار کشیده است چون تو در دام.
ناصرخسرو.
- سپه بازکشیدن، متوقف کردن سپاه. باز گرداندن سپاه. از جنگ بازداشتن آن:
سپه بازکش چون شب آمد بکوش
که اکنون برآمد ز ترکان خروش
تو در جنگ باشی سپه در گریز
مکن با تن خویش چندین ستیز.
فردوسی.
- سر بازکشیدن از اطاعت، عاصی شدن. امتناع از اطاعت و فرمانبرداری. نافرمانی کردن:
هر بزرگی که سر از طاعت او بازکشید
سرنگون رفت ز منظر به چه سیصد باز.
فرخی.
- عنان یالگام یا مهار بازکشیدن، مرکوب را متوقف کردن. مرکوب را نگاه داشتن. از رفتن بازایستادن:
لختی عنان مرکب بدخوت باز کش
تا دستها فرو ننهد مرکبت بگور.
ناصرخسرو.
عنان بازکشید و گفت این پسرک را پیش من آرید. (نوروزنامه). چون شاهزاده عنان مرکب بازکشید کنیزک به ویرانه درآمد. (سندبادنامه ص 141). عنان بازکشیدند و او را بر همان جایگه رها کردند. (سندبادنامه ص 253).
گر بازکشم قصیدۀ چست
او بازکشد قلادۀ شست.
نظامی.
آن کودک لگام او را بازکشید. (تاریخ قم ص 299).
لغت نامه دهخدا
(تَ خَیْ یُ کَ دَ)
نهان داشتن راز. مخفی کردن راز. پوشیدن سرّ:
زن که در عقل با کمال بود
راز پوشیدنش محال بود.
امیرخسرو.
چون بپوشیم راز کآوردیم
طبل در کوچه و علم بر بام.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(مُ)
سبز شدن. دوباره سبز شدن:
شرمش از چشم می پرستان باد
نرگس مست اگر بروید باز.
حافظ.
و رجوع به روییدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
سؤال کردن. پرسش کردن: بونصر مشکان خبرهای حقیقت دارد، از وی باز باید پرسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). سحرگاهی استادم مرا بخواند برفتم و حال بازپرسید. (تاریخ بیهقی).
آنها کجا شدند و کجا اینها
زین بازپرس یکسره دانا را.
ناصرخسرو.
ز تو گر بازپرسند آن نشانها
نیاری هیچ حرفی یاد از آنها.
نظامی.
بازپرسیدن حدیث نهفت
هم تو دانی و هم توانی گفت.
نظامی.
نام آن شهر بازپرسیدم
رفتم و آنچه خواستم دیدم.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
از هم پراکنده. از هم جدا شده. پریش: بازپاشیده از هم. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 205)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ عَ)
فروپوشانیدن. مستور کردن. نهان کردن. پوشانیدن: و آب بسبب کثرت و انبوهی آن میل را بازپوشانیده است. (تاریخ قم ص 297) ، سپردن. تسلیم کردن:
جان گرامی به پدر بازداد
کالبد تیره به مادر سپرد.
رودکی.
زآنچه کرده ست پشیمان شد و عذر همه خواست
عذر پذرفتم و دل در کف او دادم باز.
فرخی.
و زنان را رسوا میکردو بدست رنود بازمیداد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 84) .، سپردن. واگذار کردن. در اختیار کسی نهادن: و خاقان کیماک را یازده عامل است و آن اعمال بمیراث بفرزندان آن عامل بازدهند. (حدود العالم).
ز پیری مرا تنگدل دید دهر
به من بازداد از گناهش دو بهر.
فردوسی.
، بازگرداندن. پس دادن. دیگربار دادن: منذر با همه سپاه سلام کردند برملکی او (بهرام گور) و گفتند ملک عرب و عجم تراست و ما همه فرمانبرداریم... و منذر بپذیرفت و گفت من نیارامم تا ملک بتو بازدهم و ترا بر تخت مملکت نشانم. (ترجمه طبری بلعمی). و دعا میکردند که بار خدایا تو یونس را بما بازده، پس خداوند یونس را فرمود... (قصص الانبیاء ص 136). دویم آنکه پادشاهی بمن بازدهد. (قصص الانبیاء ص 79). بلیناس کتاب بستد و همی نگریست آنچه خواست، شیطان گفت پس اکنون بازده. (مجمل التواریخ و القصص). ایزدتعالی بینی بمن بازداد. (کلیله و دمنه).
، باز دادن وام، ادای قرض کردن. دین خود را پس دادن. پرداختن:
بازده این وام و ببر سود از آنک
سود حلالستت و مایه حرام.
ناصرخسرو.
بر تو موکلند بدین وام روز و شب
بایدت بازداد بناکام یا بکام
ناصرخسرو.
هاتف خلوت به من آواز داد
وام چنان کن که توان بازداد.
نظامی.
، کوفتن. زدن:
این طبیبان غلطبین همه محتالانند
همه را نسخه بدرید و بسر بازدهید.
خاقانی.
، تحویل دادن. رد کردن:
مرکب استانید و پس آواز داد
آن سلام و آن امانت بازداد.
مولوی.
عدل و سیر نیکو بر مسلمانان بگسترید و همه مال و املاک ایشان بدیشان باز داده. (تاریخ سیستان)، صدا بازدادن، منعکس کردن صوت: آخر آوازی در کوهی دهی صدائی باز دهد. (سندبادنامه ص 54).
بانگ گاوی که صدا بازدهد عشوه مخر
که سها گوی ز خورشید مصفا نبرد.
حافظ (از آنندراج) (ارمغان آصفی).
، پاسخ بازدادن، جواب دادن:
خردمند پاسخ چنین داد باز
که بر شه گشایم در بسته باز.
نظامی.
، خبر باز دادن، خبر رساندن. خبر آوردن. اطلاع دادن:
آن جگرگوشۀ من نزد شما بیمار است
دوش دانیدکه چون بود، خبر بازدهید.
خاقانی.
بقوت ناطقه از اسرار خویش خبر بازمیدهد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 2)، در عوض دادن. در برابر دادن. بدل از چیزی دادن: و اگر یک قبا پاره شده است سه قبا بازدهد (بوالقاسم پسر حصیری) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 157)، بنام خود بازدادن، بخودنسبت دادن: نسخۀ دیگر که احمد بن اسحاق زعفرانی جهبذ بنام خود بازداده است و آن این است. (تاریخ قم ص 153)، سرایت کردن: عدد بیماریهای رطوبت زجاجیه هم چند بیماریهای بیضیه باشد و مضرتهاء آن به جلیدیه بازدهد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و هر عارضه که مشیمیه را افتد مضرت آن به جلیدیه بازدهد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). همه انواع آماس سپرز با گرانی بود و با دردی که از سوی چپ به حجاب بازدهد و تا به شانه و چنبر گردن برآید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آن را که عفونت به گوهر دندانها بازدهد دندان را بتراشند و برندند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، باز بعدم دادن، نیست و نابود کردن. (ارمغان آصفی)، پشت بچیزی بازدادن، پشت کردن به چیزی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رَ)
برگردانیدن. منعطف ساختن:
عنان را یکی بازپیچی به راست
چنان کز خردمندی تو سزاست.
فردوسی.
سرش بازپیچید و تن راست شد
وگر وی نبودی زمان خواست شد.
سعدی.
و رجوع به پیچیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ءَ)
از هم پراکندن. از هم جدا شدن اجزای چیزی. پریشان و پریش شدن. و رجوع به بازپاشیده شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خشک شدن: و اول موضعی که از آن آب بازخوشید، موضع بطریده بود. (تاریخ قم ص 75). و درپستانهای مواشی شیر نماند و همه بازخوشیدند. (تاریخ قم ص 296). و با او منجمی بود کیخسرو را گفت که ای ملک زود باشد که بدین بطیحه یعنی جای جمع شدن آب بنایی و عمارتی پیدا شود و این آب بدین موضع بازخوشد چنانچ پنجاه گز بکنند تا به آب برسد. (تاریخ قم ص 61) ، آسوده شدن. راحت شدن:
اندازد در دل نهنگم
تا بازرهد جهان ز ننگم.
نظامی.
میکوش که وام او گذاری
تا بازرهی ز وامداری.
نظامی.
باد در او دم چو مسیح از دماغ
بازرهان روغن خود زین چراغ.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کوشیدن. سعی کردن. مجاهدت. ایستادگی کردن. تحمل مصائب:
برفتن بازمیکوشم چه سود است
نیابم ره که پیشاهنگ دود است.
نظامی.
خوش آن باشد که امشب باده نوشیم
امان باشد که فردا بازکوشیم.
نظامی.
رنجها دیده بازکوشیده
وز تظلم سیاه پوشیده.
نظامی.
، معکوس. عکس. برعکس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَ / طِ فُ خوَرْ /خُرْ دَ)
پوشیدن:
به سرانگشت بخواهی دل مسکینان برد
دست واپوش که من پنجه نمی اندازم.
سعدی (کلیات چ فروغی ص 211).
و رجوع به پوشیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بازکوشیدن
تصویر بازکوشیدن
سعی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز خوشیدن
تصویر باز خوشیدن
خشک شدن
فرهنگ لغت هوشیار