جدول جو
جدول جو

معنی بازپرسیدن - جستجوی لغت در جدول جو

بازپرسیدن(مُ تَ)
سؤال کردن. پرسش کردن: بونصر مشکان خبرهای حقیقت دارد، از وی باز باید پرسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). سحرگاهی استادم مرا بخواند برفتم و حال بازپرسید. (تاریخ بیهقی).
آنها کجا شدند و کجا اینها
زین بازپرس یکسره دانا را.
ناصرخسرو.
ز تو گر بازپرسند آن نشانها
نیاری هیچ حرفی یاد از آنها.
نظامی.
بازپرسیدن حدیث نهفت
هم تو دانی و هم توانی گفت.
نظامی.
نام آن شهر بازپرسیدم
رفتم و آنچه خواستم دیدم.
نظامی.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از واپرسیدن
تصویر واپرسیدن
بازپرسیدن، بازپرسی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازگردیدن
تصویر بازگردیدن
بازگشتن، برگشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازپسین
تصویر بازپسین
آخرین، پایانی، آخر، پسین، مؤخّر، واپسین، اخیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازپرسی
تصویر بازپرسی
کار و عمل بازپرس، پرسش و سؤال مکرر از متهم، استنطاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازخریدن
تصویر بازخریدن
از نو خریدن، دوباره خریدن، چیز فروخته را دوباره خریدن، کسی را با دادن پول از قید و بند یا اسیری رهانیدن
فرهنگ فارسی عمید
(لَطْوْ)
رسیدن. وارد شدن: امیر بر نسختی که آورده آمده است عهد بندد بر آن شرط چون ببغداد بازرسد امیرالمؤمنین منشوری تازه فرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 293). رسولان بازرسیدند. (ایضاً ص 112). بازرسیدند و پیغامها بدادند. (ایضاً).
تو بر بالای علم آنگه رسی باز
که بر شاهین همت نشکنی پر.
ناصرخسرو.
چو آن ترتیب فرمود جاسوسان بازرسیدند و خبر دادند که خاقان و جمله لشکر بشراب و نشاط مشغول اند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 80) ، فرار. پشت دادگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
عمل بازپرس. استنطاق. (لغات فرهنگستان) ، پنهان کردن. نهان ساختن:
کوشید که راز بازپوشد
با آتش دل که بازکوشد؟
نظامی
لغت نامه دهخدا
(غُ چَ / چِ غُ چَ / چِ شُ دَ)
دوباره سؤال کردن، تفتیش کردن. (ناظم الاطباء) ، دریافت کردن. (آنندراج از فرهنگ فرنگ) ، بازپرسیدن. استفسار نمودن. (آنندراج) :
یکی ژند و است آر با برسمت
بگو پاسخ از هرچه واپرسمت.
فردوسی.
صبح شد هدهد جاسوس کز او واپرسند
کوس شد طوطی غماز کز او واشنوند.
خاقانی.
کاین چه شاید بود واپرسم از او
که چه میسازی ز حلقه تو بتو.
مولوی.
و رجوع به پرسیدن و بازپرسیدن و ’وا’شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ضادْدَ)
نجات یافتن. رهیدن:
تنت بجان ای پسر این جان تست
بازرهد روزی از آبستنی.
ناصرخسرو.
گویند بگوی ترک ترکت
تا بازرهی ز پاسبانی
ترک چو تو ترک نبود آسان
ترکی تو نه دوغ ترکمانی.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(مَ ءَ)
از چیزی دل برداشتن. قطع کردن. ترک کردن. بریدن:
خو بازبریدم از خورشها
فارغ شده ام ز پرورشها.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خریدن. ابتیاع کردن. از نو خریدن فروخته را: و به هر شهر کس ببردندی و خط بیاع بدان عرض کردندی بسود بازخریدندی ناگشاده. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 146) ، مراجعه. دیگربار دیدن. رفتن بدیدار آن که از تو دیدن کرده است. مقابل دیدار کردن، از نو رسیدگی کردن بحساب. کنترل، معاینه (طبیب)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
درودن. درویدن. دوباره درو کردن. دیگر بار درویدن کشته را:
کآرد دو سه تخم را به آغاز
چون کشته رسیدبدرود باز.
نظامی.
و رجوع به درویدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ءَ)
از هم پراکندن. از هم جدا شدن اجزای چیزی. پریشان و پریش شدن. و رجوع به بازپاشیده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
بهوا انداختن. بهوا پرواز دادن:
از شمس دین چه آید جز افتخار دین
لابد که باز بازپراند ز آشیان.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مُ)
بازپراندن. رجوع به بازپراندن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ لَ)
دوباره پوشیدن. از نو بتن کردن. بر تن کردن. پوشیدن:
ستایش چو کرد آن یل سرفراز
بتن بازپوشید هرگونه ساز.
فردوسی.
، صیاد، میرشکار، برزیگر و زراعت کننده را گویند. (برهان). زارع. و دهقان، و بازیار معرب آن است و جمعش بیازره باشد. (سروری) (انجمن آرا) (آنندراج). برزیگر و زارع و فلاح. (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 161) (الجوالیقی ص 78 س 17) :
باغ چون راغش خراب و کشت چون دستش سراب
زاغ آن را باغبان و قاز این را بازدار.
سلمان (از سروری) (فرهنگ خطی شعوری ج 1 ورق 161)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رَ)
برگردانیدن. منعطف ساختن:
عنان را یکی بازپیچی به راست
چنان کز خردمندی تو سزاست.
فردوسی.
سرش بازپیچید و تن راست شد
وگر وی نبودی زمان خواست شد.
سعدی.
و رجوع به پیچیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
آرمیدن. آسودن. استراحت کردن. رجوع به آرمیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برگشتن. بازگشتن. برگردیدن. مراجعت. رجعت کردن. تراجع. بازآمدن. معاودت. (منتهی الارب). بعقب برگشتن. از باز بمعنی عقب و گردیدن. (شعوری) :
نگهدار گفتا تو پشت سپاه
گر از ما کسی بازگردد ز راه.
فردوسی.
به پیروزی از اژدها بازگرد
نباید که نام اندر آید بگرد.
فردوسی.
چو پیروزگر بازگردی ز راه
به دل شاد و خرم شوی نزد شاه.
فردوسی.
امیرمحمود حسنک را خلعت داد و فرمود تا بسوی نشابور بازگردد. (تاریخ بیهقی). مرا که بونصرم آواز داد که چون خواجه بازگردد تو بازآی. (تاریخ بیهقی). بدرگاه رفتن صواب تر... اگر بار یابمی فبها و نعم و اگر نه بازگردم. (تاریخ بیهقی).
چون به نقطه اعتدالی بازگردد روز و شب
روزگار این عالم فرتوت را برنا کند.
ناصرخسرو.
تو بسکالی که نیز بازنگردی
سوی بلا گرت عافیت دهد این بار.
ناصرخسرو.
گرچه صدبار بازگردد یار
سوی او بازگرد چون طومار.
سنایی.
کسی کو با کسی بدساز گردد
بدو روزی همان بد بازگردد.
نظامی.
تا کارت از و بساز گردد
دولت بدر تو بازگردد.
نظامی.
کجا پرگار گردش ساز گردد
بگردشگاه اول بازگردد.
نظامی.
این سخن پایان ندارد بازگرد
سوی خرگوش دلاور تا چه کرد.
مولوی.
بازمیگردیم ازین ای دوستان
سوی مرغ و کشور هندوستان.
مولوی.
ای فناتان نیست کرده زیر پوست
بازگردید از عدم ز آواز دوست.
مولوی.
خجل بازگردیدن آغاز کرد
که شرم آمدش بحث آن راز کرد.
سعدی (بوستان).
بچندانکه در دست افتد بساز
از آن به که گردی تهیدست باز.
سعدی (بوستان).
وه که گر مرده بازگردیدی
در میان قبیله و پیوند.
سعدی (گلستان).
، گرفتاری: برف و باران و صاعقه پدید آمد، پیش اصفهبد فرستاد که ما رابازماندگی است و لشکر مرا علف نیست، جواب داد که من حکم آسمانی بازنتوانم داشت، اما بفرمایم تا تعرض نرسانند تا حشم تو ایمن به علوفه شوند. (تاریخ طبرستان) ، حبس شدگی. گرفتاری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بازرهیدن
تصویر بازرهیدن
نجات یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازپسین
تصویر بازپسین
واپسین، آخرین، آخر
فرهنگ لغت هوشیار
مجددا پرسیدن، پرسیدن سوال کردن: چو شهر لواط و یرانم چو چشم لوط حیرانم سبب خواهم که وا پرسم ندارم زهره و یارا (دیوان کبیر: 1)، باز پرسی کردن تحقیق کردن: (صبح شدن هدهد جاسوس کز او را پرسند کوس شد طوطی غماز کز او وا شنوند) (خاقانی. سج. 100)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازپسین
تصویر بازپسین
((پَ))
آخرین، واپسین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازپرسی
تصویر بازپرسی
پرسش مکرر، از نظر حقوقی، پرسشی است که بازپرس از مدعی و مدعی علیه یا متهم و یا مرتکب جرم کند و نتیجه را در پرسش نامه ای رسمی نویسد و آن گاه با توجه به جواب ها قرار صادر نماید، عمل بازپرس
فرهنگ فارسی معین
آخر، آخرین، واپسین
متضاد: آغازین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استنطاق، دادرسی، رسیدگی، سیاست، سین جیم، مواخذه، محاکمه، یرغو
متضاد: قضاوت، حکم
فرهنگ واژه مترادف متضاد