جدول جو
جدول جو

معنی بازپرانیدن - جستجوی لغت در جدول جو

بازپرانیدن
(مُ)
بازپراندن. رجوع به بازپراندن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ)
بهوا انداختن. بهوا پرواز دادن:
از شمس دین چه آید جز افتخار دین
لابد که باز بازپراند ز آشیان.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مُ شاجْ جَ)
باراندن. امطار. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فروریختن باران و چون باران. (منتهی الارب). ریختن و ریزانیدن باران. بارانیدن باران. (ترجمان القرآن). سبب باریدن شدن. (ناظم الاطباء) :
ز ابر تیره بارانی بهر جائی همی لؤلؤ
بباغ و راغ از آن لؤلؤ یمانی لاله حمرائی.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(وَ / وُ دَ)
متعدی باختن. بازاندن. بر حریف غالب شدن. رجوع به باختن و بازاندن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ءَ)
از هم پراکندن. از هم جدا شدن اجزای چیزی. پریشان و پریش شدن. و رجوع به بازپاشیده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
سؤال کردن. پرسش کردن: بونصر مشکان خبرهای حقیقت دارد، از وی باز باید پرسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). سحرگاهی استادم مرا بخواند برفتم و حال بازپرسید. (تاریخ بیهقی).
آنها کجا شدند و کجا اینها
زین بازپرس یکسره دانا را.
ناصرخسرو.
ز تو گر بازپرسند آن نشانها
نیاری هیچ حرفی یاد از آنها.
نظامی.
بازپرسیدن حدیث نهفت
هم تو دانی و هم توانی گفت.
نظامی.
نام آن شهر بازپرسیدم
رفتم و آنچه خواستم دیدم.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(مُ طابْ بَ)
باقی ماندن.
لغت نامه دهخدا
(مُ ضادْ دَ)
نجات دادن. رهانیدن:
مگر کز بند غم بازم رهانی
که مردن به مرا زین زندگانی.
نظامی.
و رجوع به رهانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ عَ)
فروپوشانیدن. مستور کردن. نهان کردن. پوشانیدن: و آب بسبب کثرت و انبوهی آن میل را بازپوشانیده است. (تاریخ قم ص 297) ، سپردن. تسلیم کردن:
جان گرامی به پدر بازداد
کالبد تیره به مادر سپرد.
رودکی.
زآنچه کرده ست پشیمان شد و عذر همه خواست
عذر پذرفتم و دل در کف او دادم باز.
فرخی.
و زنان را رسوا میکردو بدست رنود بازمیداد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 84) .، سپردن. واگذار کردن. در اختیار کسی نهادن: و خاقان کیماک را یازده عامل است و آن اعمال بمیراث بفرزندان آن عامل بازدهند. (حدود العالم).
ز پیری مرا تنگدل دید دهر
به من بازداد از گناهش دو بهر.
فردوسی.
، بازگرداندن. پس دادن. دیگربار دادن: منذر با همه سپاه سلام کردند برملکی او (بهرام گور) و گفتند ملک عرب و عجم تراست و ما همه فرمانبرداریم... و منذر بپذیرفت و گفت من نیارامم تا ملک بتو بازدهم و ترا بر تخت مملکت نشانم. (ترجمه طبری بلعمی). و دعا میکردند که بار خدایا تو یونس را بما بازده، پس خداوند یونس را فرمود... (قصص الانبیاء ص 136). دویم آنکه پادشاهی بمن بازدهد. (قصص الانبیاء ص 79). بلیناس کتاب بستد و همی نگریست آنچه خواست، شیطان گفت پس اکنون بازده. (مجمل التواریخ و القصص). ایزدتعالی بینی بمن بازداد. (کلیله و دمنه).
، باز دادن وام، ادای قرض کردن. دین خود را پس دادن. پرداختن:
بازده این وام و ببر سود از آنک
سود حلالستت و مایه حرام.
ناصرخسرو.
بر تو موکلند بدین وام روز و شب
بایدت بازداد بناکام یا بکام
ناصرخسرو.
هاتف خلوت به من آواز داد
وام چنان کن که توان بازداد.
نظامی.
، کوفتن. زدن:
این طبیبان غلطبین همه محتالانند
همه را نسخه بدرید و بسر بازدهید.
خاقانی.
، تحویل دادن. رد کردن:
مرکب استانید و پس آواز داد
آن سلام و آن امانت بازداد.
مولوی.
عدل و سیر نیکو بر مسلمانان بگسترید و همه مال و املاک ایشان بدیشان باز داده. (تاریخ سیستان)، صدا بازدادن، منعکس کردن صوت: آخر آوازی در کوهی دهی صدائی باز دهد. (سندبادنامه ص 54).
بانگ گاوی که صدا بازدهد عشوه مخر
که سها گوی ز خورشید مصفا نبرد.
حافظ (از آنندراج) (ارمغان آصفی).
، پاسخ بازدادن، جواب دادن:
خردمند پاسخ چنین داد باز
که بر شه گشایم در بسته باز.
نظامی.
، خبر باز دادن، خبر رساندن. خبر آوردن. اطلاع دادن:
آن جگرگوشۀ من نزد شما بیمار است
دوش دانیدکه چون بود، خبر بازدهید.
خاقانی.
بقوت ناطقه از اسرار خویش خبر بازمیدهد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 2)، در عوض دادن. در برابر دادن. بدل از چیزی دادن: و اگر یک قبا پاره شده است سه قبا بازدهد (بوالقاسم پسر حصیری) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 157)، بنام خود بازدادن، بخودنسبت دادن: نسخۀ دیگر که احمد بن اسحاق زعفرانی جهبذ بنام خود بازداده است و آن این است. (تاریخ قم ص 153)، سرایت کردن: عدد بیماریهای رطوبت زجاجیه هم چند بیماریهای بیضیه باشد و مضرتهاء آن به جلیدیه بازدهد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و هر عارضه که مشیمیه را افتد مضرت آن به جلیدیه بازدهد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). همه انواع آماس سپرز با گرانی بود و با دردی که از سوی چپ به حجاب بازدهد و تا به شانه و چنبر گردن برآید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آن را که عفونت به گوهر دندانها بازدهد دندان را بتراشند و برندند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، باز بعدم دادن، نیست و نابود کردن. (ارمغان آصفی)، پشت بچیزی بازدادن، پشت کردن به چیزی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
برگرداندن. بازگردانیدن:
حکیمی بازپیچانید رویش
مفاصل نرم کرد از هر دو سویش.
سعدی (صاحبیه).
و رجوع به پیچانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
چنان باشد که کسی آواز و گفتار خود را (بکسی یا) چیزی مانند کند، گویند که فلان کس فلانی را بازخمد یعنی برآرد. (کذا). (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ادا در آوردن. تقلید کسی را برآوردن. شکلک ساختن:
مردم نئی ای حیز به چه ماند رویت
چون بوزنه ای کو بکسی بازخماند.
طیان.
، آفریدن. به نمود آوردن: و بهمین معنی در کتب طبیه در خواص بعضی ادویه آورده اند که فلان چیز اشتها را بازدید کند. (آنندراج)، عیادت، معاینه و مراجعۀ طبیب بیمار را، تخمین. تقویم (حاصل و درآمد). برآورد کردن. تقدیر کردن. به تخمین مقدار چیزی یامبلغ ارزش آن را معلوم کردن. رجوع به بازدید شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَرْرَ)
رجعت دادن. اعاده دادن. بازفرستادن. واپس دادن. (ناظم الاطباء). رجع. عودت دادن. ارجاع: اسماعیل را بنواخت و خلعت داد و به نیکوئی بازگردانید. (تاریخ سیستان). مرا به نیکوئی با گروهی بزرگ از غلام و بنده بازگردانید. (تاریخ سیستان). چون ترا بازگردانیدند مهره ها ساکن شدند. (تاریخ بیهقی). جمله پیش من دویدند بر عادت گذشته و ندانستند که مرا به عذری باز باید گردانند. (تاریخ بیهقی). رسول او را بخوبی بازگردانیدند. (تاریخ بیهقی). چندانکه سعی کردند که او را بازگردانند نتوانستند. (قصص الانبیاء ص 199). رسولان را خلعت داد و بازگردانید. (قصص الانبیاء ص 166). و سگ در دنبال افتاد، هرچند بازگردانیدند نگردید. (مجمل التواریخ و القصص). گفت اگر بدین جامه که پوشیده ام قناعت کنی دریغ نیست، ملاح طمع کرد و کشتی بازگردانید. (گلستان) ، نزاع و معارضه با هم، پوست درخت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دور کردن. دفع کردن. طرد کردن. (ناظم الاطباء). راندن: چندانکه او بمرو رسید کدخدای اورا بازراندند و وزارت بعبدالله بن عزیز تفویض کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 56).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بارانیدن
تصویر بارانیدن
فرو ریختن باران، سبب باریدن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
عقب ماندن عقب افتادن واپس افتادن، از کار ماندن و بهدف نرسیدن خسته شدن، بجا گذاشتن بجا ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز راندن
تصویر باز راندن
((دَ))
حکایت کردن، بیان کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازگردانیدن
تصویر بازگردانیدن
((گَ دَ))
مرجوع کردن، پس فرستادن
فرهنگ فارسی معین