جدول جو
جدول جو

معنی بازخمانیدن - جستجوی لغت در جدول جو

بازخمانیدن(مَ)
چنان باشد که کسی آواز و گفتار خود را (بکسی یا) چیزی مانند کند، گویند که فلان کس فلانی را بازخمد یعنی برآرد. (کذا). (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ادا در آوردن. تقلید کسی را برآوردن. شکلک ساختن:
مردم نئی ای حیز به چه ماند رویت
چون بوزنه ای کو بکسی بازخماند.
طیان.
، آفریدن. به نمود آوردن: و بهمین معنی در کتب طبیه در خواص بعضی ادویه آورده اند که فلان چیز اشتها را بازدید کند. (آنندراج)، عیادت، معاینه و مراجعۀ طبیب بیمار را، تخمین. تقویم (حاصل و درآمد). برآورد کردن. تقدیر کردن. به تخمین مقدار چیزی یامبلغ ارزش آن را معلوم کردن. رجوع به بازدید شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بازمالیدن
تصویر بازمالیدن
تنبیه کردن، درهم کوفتن دشمن و او را مغلوب ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باز ماندن
تصویر باز ماندن
به جا ماندن، باقی ماندن
عقب ماندن، واپس ماندن
از کار ماندن، به مقصود نرسیدن
خسته شدن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ بَ قَ)
باقی ماندن. (ناظم الاطباء). بجای ماندن. به یادگار ماندن:
بمرد او و آن تخت از او بازماند
از آن پس که کام بزرگی براند.
فردوسی.
من و مادرم ایدرو چند زن
نیای کهن بازمانده بمن.
فردوسی.
چو او بگذرد زین سرای سپنج
از او بازماند بگفتار گنج.
فردوسی.
و چون بکشتندش (ابومسلم را) سی و هفت ساله بود و هیچ چیز از املاک و عقار وبنده و غیره از وی بازنماند مگر پنج کنیزک خدمت کننده. (مجمل التواریخ و القصص).
این جهان بر مثال مردار است
کرکسان اندر و هزار هزار
این مر انرا همی زند مخلب
وان مر اینرا همی زند منقار
آخرالامر بگذرند همه
وزهمه بازماند این مردار.
سنایی (از فرهنگ ضیاء).
غرض نقشی است کز ما بازماند
که هستی را نمی بینم بقایی.
سعدی (گلستان).
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایت های شیرین بازمی ماند ز من.
حافظ.
از پس وفات او بریهه و ام کلثوم او بازماندند. (تاریخ قم ص 218). و از او چهار پسر... و چهار دختر بازمانده اند. (تاریخ قم ص 219). آنچه از مائدۀ اشعریان بازماند ما که زنان رسول بودیم بر یکدیگر قسمت نمودیم. (تاریخ قم ص 275).
، شاه تیر. (رشیدی). شاه تیر به اعتبار اینکه بازۀ اشجار است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، شاخ درخت، چه گویا بازوی آن است. (انجمن آرای ناصری)، چوب کنده که از آن قپان و ترازو آویزند. (برهان قاطع)، چوب کنده فلک را گویند. (فرهنگ جهانگیری)، باز باشد بمعنی باع عربی. (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری). بهمان معنی باز است که از سر این انگشت تا انگشت دیگر هنگام گشادگی دستها فاصله بوده باشد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). مقدار گشادگی میان هر دو دست را گویند چون دستها را از هم بگشایند و آنرا به عربی باع و به ترکی قلاج خوانند. (برهان قاطع) (جهانگیری). باع یعنی مقدار دو دست گشاده و بدین معنی یازه (بیای حطی) نیز گفته اند.
و منوچهری گوید:
آفرین زان مرکبی کو بشنود در نیم شب
بانگ پای مورچه در زیر چاه شست باز.
(از رشیدی).
اسدی گوید:
چهی ژرف دیدند صدبازه راه
یکی چرخ گردنده بالای چاه.
مقدار باز کردن دست است. (شعوری ج 1 ص 192)، در جهانگیری فضای بین جدارین و خلأ بین جبلین که عبارت از کوی (کذا) و دره باشد. و بدین معنی لغتی است در باز بمعنی گشاده. (رشیدی). فاصله میان دو دیوار و دو کوه. (شعوری ج 1ص 192) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). فاصله میان دو دیوار و دو کوه را نیز گویند که عبارت از کوچه و دره باشد. (برهان قاطع) (جهانگیری). در تداول محلی خراسان، فاصله وسیع میان دو کوه، در تداول کرمان، فاصله بین دو کرت زراعتی، جنس مرغ باز را گویند. (رشیدی ج 1 ص 192)، فاصله میان دو بال پرندگان یا هواپیما. (لغات مصوبۀ فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ طابْ بَ)
باقی ماندن.
لغت نامه دهخدا
(مُ)
بازپراندن. رجوع به بازپراندن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ضادْ دَ)
نجات دادن. رهانیدن:
مگر کز بند غم بازم رهانی
که مردن به مرا زین زندگانی.
نظامی.
و رجوع به رهانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(وَ / وُ دَ)
متعدی باختن. بازاندن. بر حریف غالب شدن. رجوع به باختن و بازاندن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مغلوب کردن. درهم کوفتن دشمن. منکوب کردن. به حجت و سخن بر طرف غالب آمدن: چنان شد که زوبین به مهد پیل ما رسید و غلامان ایشان را بازمالیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 466). هیچ خوش نیامد سخن تو آن قوم را که پیش ما بودنداکنون تو ایشان را بازمالیدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 412). دست رد بر پیشانی او نهاد و نقش کعبتین او بازمالید. (سندبادنامه ص 61). و رجوع به مالیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
بازگرداندن. طلبیدن:
غمی گشت و لشکر همه بازخواند
بزودی سلیح و درم برفشاند.
فردوسی.
ز ری مردک شوم را بازخوان
ورا مردم شوم و بدساز خوان.
فردوسی.
سکندر بدو گفت کاینست راست
تو طینوش را بازخوانی رواست.
فردوسی.
ز خیمه فرستاده را بازخواند
بتندی سخنها فراوان براند.
فردوسی.
و من همی گویم که او [خالد بن ولید] منافق است، او را باز باید خواندن. (ترجمه طبری بلعمی). حیلت می ساخت [التونتاش] ... تا رضای آن خداوند را بباب مادر یافت... و ما را از مولتان بازخواند و بهرات بازفرستاد. (تاریخ بیهقی). و ما را [مسعود] از مولتان بخواند باز [محمود] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 215). پیش کسری گفتند که او نافرمانی میکند و سرکشی، نامه نوشت که او را بازخواند. (قصص الانبیاء ص 225). از بردسیر نوشتند و لشکر بازخواندند. (المضاف الی بدایعالازمان ص 44).
لغت نامه دهخدا
عقب مانده، عقب افتاده، از کار مانده، خسته، بجا مانده، پس مانده، خویشاوند کسی که پس از مرگ وی از و میراث برد، جمع بازماندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازمالیدن
تصویر بازمالیدن
منکوب کردن، مغلوب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
عقب ماندن عقب افتادن واپس افتادن، از کار ماندن و بهدف نرسیدن خسته شدن، بجا گذاشتن بجا ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
عقب ماندن عقب افتادن واپس افتادن، از کار ماندن و بهدف نرسیدن خسته شدن، بجا گذاشتن بجا ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازماندن
تصویر بازماندن
باقیماندن، بیادگار ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازخواندن
تصویر بازخواندن
((خا دَ))
طلب کردن، خواستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باز ماندن
تصویر باز ماندن
((دَ))
واماندن، پس افتادن، به جا ماندن
فرهنگ فارسی معین
ازکار ماندن، جداماندن، دنبال افتادن، عقب افتادن، عقب ماندن، واپس ماندن، ایستادن، توقف کردن، متوقف شدن، خسته شدن، کوفته شدن، به جا گذاشتن، به جای ماندن، پس ماندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد