آبگیر و تالابی را گویند که در میان شهر و اندرون ده باشد، (برهان)، آبگیر و تالاب، (انجمن آرا) (دمزن) (آنندراج: بارکین)، آبگیری بود که اندرون شهر و ده باشد، (فرهنگ سروری)، آب انبار، (مهذب الاسماء)، بمعنی آبگیر است یعنی راه آب که در عربی قنات است، (شعوری ج 1 ورق 180)، آبگیر، تالاب، حوض، (فرهنگ شاهنامۀ شفق)، آبگیر، آب انبار: حوض کوثر که مشرب الروح است ناودانی ز بارگین من است، ؟ معرب لفظ مذکور فارقین است، (فرهنگ نظام)، آبگیر و تالاب، (ناظم الاطباء)، محلی را گویند که آب باران جمع شود، (شعوری ج 1 ورق 180) : و امیر خلف بلب بارگین ربطی کرد تا هیچ کس اندر حصار طعامی نیارد بزد، (تاریخ سیستان)
آبگیر و تالابی را گویند که در میان شهر و اندرون ده باشد، (برهان)، آبگیر و تالاب، (انجمن آرا) (دِمزن) (آنندراج: بارکین)، آبگیری بود که اندرون شهر و ده باشد، (فرهنگ سروری)، آب انبار، (مهذب الاسماء)، بمعنی آبگیر است یعنی راه آب که در عربی قنات است، (شعوری ج 1 ورق 180)، آبگیر، تالاب، حوض، (فرهنگ شاهنامۀ شفق)، آبگیر، آب انبار: حوض کوثر که مشرب الروح است ناودانی ز بارگین من است، ؟ معرب لفظ مذکور فارقین است، (فرهنگ نظام)، آبگیر و تالاب، (ناظم الاطباء)، محلی را گویند که آب باران جمع شود، (شعوری ج 1 ورق 180) : و امیر خلف بلب بارگین ربطی کرد تا هیچ کس اندر حصار طعامی نیارد بزد، (تاریخ سیستان)
از پاره، بمعنی رشوت و کود و گین،. گوی که در آن آبهای ناپاک گرد آید از آب حمام و مطبخ و آب سرای و غسلخانه و جز آن. بالوعه. غدر. (منتهی الارب). راجعه. (منتهی الارب). جیئه. جیّه. اردبّه. گندآب. مرداب. خلاب. خا. منجلاب: جان تو چون ماه و تنت آبگیر صورت بسته است همانا چنین ترسان گشتی که بمیری تو زار چونت برآرند از این پارگین. ناصرخسرو. گرچه سوی صورتیان گاه شکل زیر تک خامه چو دین است دین نیک در آنست که داند خرد چشمۀ حیوان ز نم پارگین. سنائی. به بیوسی از جهان، دانی که چون آید مرا همچنان کز پارگین امید کردن کوثری. انوری. مثل ملک و ملک روزگار حوت فلک و آب پارگین. انوری. خویشتن همجنس خاقانی شمارند از سخن پارگین را ابر نیسانی شناسند از سخا. خاقانی. مرد که فردوس دید کی نگرد خاکدان و آنکه بدریا رسیدکی طلبد پارگین. خاقانی. گر با تو دشمن توزند لاف همسری باشد حدیث چشمۀ حیوان و پارگین. کمال اسماعیل. ، خندق گونه که بر گرد شهر کردندی گرد آمدن آبهای آلوده را: تن پهلوان (گرسیوز) را کزو خواست کین کشیدند دو پاره زی پارگین. فردوسی. دشمن از شمشیر او ایمن نباشد ور بود در حصاری گرد او از ژرف دریا پارگین. فرخی. بسا شهرهائی که بر گرد هر یک ربض چون که و پارگین بحر اخضر. فرخی. گفت (یعقوب بن لیث) ببر تا به لب پارگین بینداز، بیفکند. گفت تو کنون بازگرد فرمود که منادی کنید که هر که خواهد که سزای ناحفاظان بیند به لب پارگین شوید آن مرد را نگاه کنید. (تاریخ سیستان). بخاصه تو ای نحس خاک خراسان پر از مار و کژدم یکی پارگینی. ناصرخسرو. بروزگار هارون الرشید مردمان بخارا جمع شدند و اتفاق کردند و پارگین حصار بنا کردند. (تاریخ بخارا). آب گرمابه پارگین را شاید. (اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید). ، مزبله (؟) : مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت ورنه اندر ری تو سرگین چیدتی از پارگین. منوچهری. گر میزند خصم لعین لافی همه کس داند این کابی ندارد پارگین در معرض بحر خضم. سلمان ساوجی. ز خاربن نکند مرد آرمان رطب ز پارگین نکند شخص آرزوی گهر. قاآنی. و حسین خلف صاحب برهان قاطع گوید معرب آن فارقین است و رجوع به بارگین شود
از پاره، بمعنی رشوت و کود و گین،. گوی که در آن آبهای ناپاک گرد آید از آب حمام و مطبخ و آب سرای و غسلخانه و جز آن. بالوعه. غُدَر. (منتهی الارب). راجِعه. (منتهی الارب). جیئه. جیّه. اِردَبّه. گندآب. مرداب. خلاب. خا. منجلاب: جان تو چون ماه و تنت آبگیر صورت بسته است همانا چنین ترسان گشتی که بمیری تو زار چونت برآرند از این پارگین. ناصرخسرو. گرچه سوی صورتیان گاه شکل زیر تک خامه چو دین است دین نیک در آنست که داند خرد چشمۀ حیوان ز نم پارگین. سنائی. به بیوسی از جهان، دانی که چون آید مرا همچنان کز پارگین امید کردن کوثری. انوری. مثل ملک و ملک روزگار حوت فلک و آب پارگین. انوری. خویشتن همجنس خاقانی شمارند از سخن پارگین را ابر نیسانی شناسند از سخا. خاقانی. مرد که فردوس دید کی نگرد خاکدان و آنکه بدریا رسیدکی طلبد پارگین. خاقانی. گر با تو دشمن توزند لاف همسری باشد حدیث چشمۀ حیوان و پارگین. کمال اسماعیل. ، خندق گونه که بر گرد شهر کردندی گرد آمدن آبهای آلوده را: تن پهلوان (گرسیوز) را کزو خواست کین کشیدند دو پاره زی پارگین. فردوسی. دشمن از شمشیر او ایمن نباشد ور بود در حصاری گرد او از ژرف دریا پارگین. فرخی. بسا شهرهائی که بر گرد هر یک ربض چون کُه و پارگین بحر اخضر. فرخی. گفت (یعقوب بن لیث) ببر تا به لب پارگین بینداز، بیفکند. گفت تو کنون بازگرد فرمود که منادی کنید که هر که خواهد که سزای ناحفاظان بیند به لب پارگین شوید آن مرد را نگاه کنید. (تاریخ سیستان). بخاصه تو ای نحس خاک خراسان پر از مار و کژدم یکی پارگینی. ناصرخسرو. بروزگار هارون الرشید مردمان بخارا جمع شدند و اتفاق کردند و پارگین حصار بنا کردند. (تاریخ بخارا). آب گرمابه پارگین را شاید. (اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید). ، مزبله (؟) : مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت ورنه اندر ری تو سرگین چیدتی از پارگین. منوچهری. گر میزند خصم لعین لافی همه کس داند این کابی ندارد پارگین در معرض بحر خضم. سلمان ساوجی. ز خاربن نکند مرد آرمان رطب ز پارگین نکند شخص آرزوی گهر. قاآنی. و حسین خلف صاحب برهان قاطع گوید معرب آن فارقین است و رجوع به بارگین شود
نام یکی از زنان ایرانی است که پس از شکست دارا در دمشق به چنگ اسکندر افتاد، وی زوجه بهمن از سرداران ایران و دختر آردباز بود، اسکندر او را به عقد ازدواج درآورد و پسری بنام هرکول از وی متولد گشت و بعد از وفات اسکندر قساندر وی رابا پسرش بقتل رسانید، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
نام یکی از زنان ایرانی است که پس از شکست دارا در دمشق به چنگ اسکندر افتاد، وی زوجه بهمن از سرداران ایران و دختر آردباز بود، اسکندر او را به عقد ازدواج درآورد و پسری بنام هرکول از وی متولد گشت و بعد از وفات اسکندر قساندر وی رابا پسرش بقتل رسانید، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
از رستاق المر است که آن را اعلم نیز گویند و آن از نواحی همدان باشد. و آن را فارسین و فارسجین نیز خوانند و بارسین در لهجۀ خود اهالی متداول است. (از انساب سمعانی) (معجم البلدان ذیل فارسجین). و رجوع به فارسجین و فارسین و اعلم و همدان شود، هر چه بدرخشد. (از اقرب الموارد). روشن و تابان. (غیاث). درخشان. یغشاه بارق من نوره. (حکمت اشراق چ 1331 انجمن ایران و فرانسه ص 348) ، شمشیر درخشان. (دمزن) ، ابربابرق. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (دمزن) (آنندراج) (تاج العروس). ابر برق دارنده. (فرهنگ نظام). - سحاب بارق، ابری که از او برق جهد. ابر بابرق و درخش. (ناظم الاطباء)
از رستاق اِلمَر است که آن را اعلم نیز گویند و آن از نواحی همدان باشد. و آن را فارسین و فارسجین نیز خوانند و بارسین در لهجۀ خود اهالی متداول است. (از انساب سمعانی) (معجم البلدان ذیل فارسجین). و رجوع به فارسجین و فارسین و اعلم و همدان شود، هر چه بدرخشد. (از اقرب الموارد). روشن و تابان. (غیاث). درخشان. یغشاه بارق من نوره. (حکمت اشراق چ 1331 انجمن ایران و فرانسه ص 348) ، شمشیر درخشان. (دِمزن) ، ابربابرق. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (دِمزن) (آنندراج) (تاج العروس). ابر برق دارنده. (فرهنگ نظام). - سحاب بارق، ابری که از او برق جهد. ابر بابرق و درخش. (ناظم الاطباء)
قضا بارطین نام قضائی است در ولایت قسطمونی در انتهای شمال شرقی سنجاق بولی، از طرف مشرق و جنوب شرقی با سنجاق نفس قسطمونی، و از جانب جنوب غربی با قضای کرده و از سمت مغرب با قضای ارکلی و از جهت شمال به بحراسود محدود میشود، و به انضمام دو ناحیۀ چهارشنبه و آماصری یکصد قریه و 22600 تن سکنه دارد که به استثنای قریب 100 تن ارمنی و یونانی بقیه مسلمان میباشند، تمام اراضیش کوهستانی است و صحاری حاصلخیزی نیز دارد، نهر فیلیاس در حد جنوبی و غربی جاری است و رودهای دیگری از وسط قضا سرچشمه گرفته بسوی جنوب جاری شده وارد نهر بارطین میگردند، در حد شمال شرقی قضا، در محل نزدیک به ساحل بحر، کوه مرتفعی بنام صاغری طاغی (کوه شبیه به ترک اسب) وجود دارد، محصولاتش عبارت است از: میوه های گوناگون و صنایعاش از مصنوعات چوبین ابزار و ادوات چوبی و طناب کشتی است، جنگلهای زیادی دارد و درخت صنوبر سیاه و زرد و انواع دیگر درختان جنگلی و درختان شمشاد فراوان دیده میشود، درختان این جنگلها را قطع نموده به الوار تبدیل و از آنها در صنایع کشتی سازی دولتی استفاده میکنند، و در نقاط آماصری، تارله آغزی، و زونقولدایق، معدن زغال سنگ موجود است، و اهالی محل از آن بهره برداری میکنند، پاره ای از نقاطش کم محصول میباشند و مردم این مناطق به کارگری درمعادن زغال و بریدن چوبهای جنگلی اشتغال دارند و ازاین راه گذران میکنند، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)، ابر بابرق، (اقرب الموارد) (غیاث)، ابر بادرخش، میغ بابرق، ج، بوارق، (مهذب الاسماء)، ابر برق دهنده، (فرهنگ نظام)، لمعان: السحابه بارقه، این ابر بابرق و درخشنده است، (ناظم الاطباء)، طلوع کننده، شمشیرها، (اقرب الموارد) (غیاث) (آنندراج)، و بدین سبب بدین نام خوانده شده است که میدرخشد و حدیث عمار از همین معنی است: الجنه تحت البارقه، و آن مقتبس از گفتار پیامبر است که فرمود: الجنه تحت ظلال السیوف، و لحیانی گوید: رأیت البارقه، یعنی بریق سلاح، (از تاج العروس)، شمشیرها و منه الحدیث: الجنه تحت البارقه، (منتهی الارب)، و رجوع به ناظم الاطباء شود، شمشیر واحد، (غیاث) (آنندراج)، دوش، دیشب، نزد صوفیه عبارتست از لائحه که وارد میشود بر سالک از جناب اقدس و بسرعت منقطع میشود، و این اوائل کشف است، کذا فی لطائف اللغات، (کشاف اصطلاحات الفنون)، و جرجانی آرد: لایحه ای است که از آستان اقدس وارد آید و بشتاب خاموش شود و آن از اوایل و مبادی کشف است، (از تعریفات)، و رجوع به بارق الهی شود، - بارقۀ اول، همان صادر اول است، (انجمن آرا)، - بارقهالاولی، پرندوش، پریشب
قضا بارطین نام قضائی است در ولایت قسطمونی در انتهای شمال شرقی سنجاق بولی، از طرف مشرق و جنوب شرقی با سنجاق نفس قسطمونی، و از جانب جنوب غربی با قضای کرده و از سمت مغرب با قضای ارکلی و از جهت شمال به بحراسود محدود میشود، و به انضمام دو ناحیۀ چهارشنبه و آماصری یکصد قریه و 22600 تن سکنه دارد که به استثنای قریب 100 تن ارمنی و یونانی بقیه مسلمان میباشند، تمام اراضیش کوهستانی است و صحاری حاصلخیزی نیز دارد، نهر فیلیاس در حد جنوبی و غربی جاری است و رودهای دیگری از وسط قضا سرچشمه گرفته بسوی جنوب جاری شده وارد نهر بارطین میگردند، در حد شمال شرقی قضا، در محل نزدیک به ساحل بحر، کوه مرتفعی بنام صاغری طاغی (کوه شبیه به ترک اسب) وجود دارد، محصولاتش عبارت است از: میوه های گوناگون و صنایعاش از مصنوعات چوبین ابزار و ادوات چوبی و طناب کشتی است، جنگلهای زیادی دارد و درخت صنوبر سیاه و زرد و انواع دیگر درختان جنگلی و درختان شمشاد فراوان دیده میشود، درختان این جنگلها را قطع نموده به الوار تبدیل و از آنها در صنایع کشتی سازی دولتی استفاده میکنند، و در نقاط آماصری، تارله آغزی، و زونقولدایق، معدن زغال سنگ موجود است، و اهالی محل از آن بهره برداری میکنند، پاره ای از نقاطش کم محصول میباشند و مردم این مناطق به کارگری درمعادن زغال و بریدن چوبهای جنگلی اشتغال دارند و ازاین راه گذران میکنند، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)، ابر بابرق، (اقرب الموارد) (غیاث)، ابر بادرخش، میغ بابرق، ج، بوارق، (مهذب الاسماء)، ابر برق دهنده، (فرهنگ نظام)، لمعان: السحابه بارقه، این ابر بابرق و درخشنده است، (ناظم الاطباء)، طلوع کننده، شمشیرها، (اقرب الموارد) (غیاث) (آنندراج)، و بدین سبب بدین نام خوانده شده است که میدرخشد و حدیث عمار از همین معنی است: الجنه تحت البارقه، و آن مقتبس از گفتار پیامبر است که فرمود: الجنه تحت ظلال السیوف، و لحیانی گوید: رأیت البارقه، یعنی بریق سلاح، (از تاج العروس)، شمشیرها و منه الحدیث: الجنه تحت البارقه، (منتهی الارب)، و رجوع به ناظم الاطباء شود، شمشیر واحد، (غیاث) (آنندراج)، دوش، دیشب، نزد صوفیه عبارتست از لائحه که وارد میشود بر سالک از جناب اقدس و بسرعت منقطع میشود، و این اوائل کشف است، کذا فی لطائف اللغات، (کشاف اصطلاحات الفنون)، و جرجانی آرد: لایحه ای است که از آستان اقدس وارد آید و بشتاب خاموش شود و آن از اوایل و مبادی کشف است، (از تعریفات)، و رجوع به بارق الهی شود، - بارقۀ اول، همان صادر اول است، (انجمن آرا)، - بارقهالاولی، پرندوش، پریشب
در ص 478 ج 2 ’شرح احوال و آثار رودکی’ نام محلی بصورت بارکین آمده که نشان میدهد نزدیک بست بوده است، مؤلف قریب نیم صفحه از تاریخ سیستان نقل کرده است و این کلمه در دو جا به همان صورت تکرار شده در صورتی که در متن تاریخ سیستان ص 309 در هر دو جا بصورت پارگین است، و مؤلف این قسمت را از نسخۀ خطی متعلق به مرحوم بهار نقل کرده و چون در نسخۀ خطی ’پ’ را با یک نقطه می نوشتند کلمه را ’بارکین’ نقل کرده اند، رجوع به تاریخ سیستان ص 309 و احوال و اشعار رودکی ج 2 ص 478 و آنندراج و بارگین شود
در ص 478 ج 2 ’شرح احوال و آثار رودکی’ نام محلی بصورت بارکین آمده که نشان میدهد نزدیک بست بوده است، مؤلف قریب نیم صفحه از تاریخ سیستان نقل کرده است و این کلمه در دو جا به همان صورت تکرار شده در صورتی که در متن تاریخ سیستان ص 309 در هر دو جا بصورت پارگین است، و مؤلف این قسمت را از نسخۀ خطی متعلق به مرحوم بهار نقل کرده و چون در نسخۀ خطی ’پ’ را با یک نقطه می نوشتند کلمه را ’بارکین’ نقل کرده اند، رجوع به تاریخ سیستان ص 309 و احوال و اشعار رودکی ج 2 ص 478 و آنندراج و بارگین شود
دهی است از دهستان میبد بخش اردکان شهرستان یزد، در 24هزارگزی جنوب اردکان متصل براه فرعی بارجین به میبد و اردکان در جلگه واقع است، هوایش معتدل و دارای 456 تن سکنه میباشد، آبش از قنات و محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و صنایع دستی زنانش کرباس بافی و راهش ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)، حامله شدن، آبستن شدن، باردار شدن، بار گرفتن، بار برگرفتن: حمل، باردار گشتن زن، (تاج المصادربیهقی)، رجوع به باردار شدن و باردار گردیدن شود
دهی است از دهستان میبد بخش اردکان شهرستان یزد، در 24هزارگزی جنوب اردکان متصل براه فرعی بارجین به میبد و اردکان در جلگه واقع است، هوایش معتدل و دارای 456 تن سکنه میباشد، آبش از قنات و محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و صنایع دستی زنانش کرباس بافی و راهش ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)، حامله شدن، آبستن شدن، باردار شدن، بار گرفتن، بار برگرفتن: حَمْل، باردار گشتن زن، (تاج المصادربیهقی)، رجوع به باردار شدن و باردار گردیدن شود
نام قصبه ای است مرکز قضا در سنجاق بولی از ولایت قسطمونی، در 14 هزارگزی شمال ساحل بحر اسود در کنار یسار یعنی در مغرب نهر بارطین، واقع است و نهر دیگر موسوم به ’قوجاناز’ از طرف مغرب قصبه روان میشود، و در جنوب بارطین بهم می پیوندند، این قصبه در 120 هزارگزی شمال شرقی بولی، و 140 هزارگزی شمال غربی شهر قسطمونی در 41 درجه و 33 دقیقه و 52 ثانیۀ عرض شمالی و 29 درجه و 53 دقیقه و 44 ثانیۀ طول شرقی واقع گشته، کشتیهایی به وزن متوسط در این نهر آمد و شد کرده و از این رو وضع اسکله به خود گرفته و تجارت پررونقی دارد، از بارطین و زعفرانبولی جادۀ شوسه ای احداث وسبب سهولت تجارت شده است، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)، رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 شود
نام قصبه ای است مرکز قضا در سنجاق بولی از ولایت قسطمونی، در 14 هزارگزی شمال ساحل بحر اسود در کنار یسار یعنی در مغرب نهر بارطین، واقع است و نهر دیگر موسوم به ’قوجاناز’ از طرف مغرب قصبه روان میشود، و در جنوب بارطین بهم می پیوندند، این قصبه در 120 هزارگزی شمال شرقی بولی، و 140 هزارگزی شمال غربی شهر قسطمونی در 41 درجه و 33 دقیقه و 52 ثانیۀ عرض شمالی و 29 درجه و 53 دقیقه و 44 ثانیۀ طول شرقی واقع گشته، کشتیهایی به وزن متوسط در این نهر آمد و شد کرده و از این رو وضع اسکله به خود گرفته و تجارت پررونقی دارد، از بارطین و زعفرانبولی جادۀ شوسه ای احداث وسبب سهولت تجارت شده است، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)، رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 شود
خندق و مرداب، (ناظم الاطباء) (دمزن)، نام مردی از بهادران ترکستان که قبادبن کاوه در جنگ افراسیاب با ایران بر دست وی کشته شد، (حبیب السیر چ خیام ج 1صص 188 - 189)
خندق و مرداب، (ناظم الاطباء) (دِمزن)، نام مردی از بهادران ترکستان که قبادبن کاوه در جنگ افراسیاب با ایران بر دست وی کشته شد، (حبیب السیر چ خیام ج 1صص 188 - 189)
اسب و شتر و امثال آن باشد از برای بار کردن و سواری و به عاریت به کسی دادن، (برهان)، اسب و شتر و گاو، (غیاث)، اسب و شتر و امثال آن، (انجمن آرا) (آنندراج)، اسب، (مجموعۀ مترادفات ص 36) (صحاح الفرس: بارگی)، اسب سپاهی که عاریت به کسی دهند، (ناظم الاطباء)، حیوان که به عاریت دهند، (دمزن)، شتر، (ناظم الاطباء)، مرکب، محمل، (منتهی الارب)، برنشست، ستور باری، (ناظم الاطباء)، اسب و حیوان بارکش، (فرهنگ شاهنامۀ شفق) : و گویم که من بارگیر محمد رسول اﷲام، (ترجمه تفسیر طبری)، چون من دوازدهست ترا اسب بارگیر لیکن ز خلق نیست جز از تو سوار من، ناصرخسرو، مرا گفت چون بارگیری نخواهی چو از خدمتت نیست روی رهایی، انوری، رخت محنت نهم بمنزل عیش زانکه شد بارگیر شادی لنگ، مجیر بیلقانی، بار عتاب او نتوانم کشید از آنک ما را سزای هودج او بارگیر نیست، خاقانی، این چه موکب بود یارب کاندر آمد تازیان بارگیرش صبحدم بود و جنیبت کش صبا، خاقانی، خوش سواریست عمر خاقانی صیدگه دهر و بارگیر اوقات، خاقانی، جهاندار فرمودکآید وزیر برفتن نشست از بر بارگیر، نظامی، و صفی ابوالعلا را استری از بارگیران خاص بفرمود و دستی جامه، (راحهالصدور راوندی)، و در اوایل ربیع الاول بطالع مبارک مراکب فتح و ظفر بارگیر مراد ساخت، (جهانگشای جوینی)، شقاوت برهنه نشاندش چو سیر نه بارش رها کرد و نه بارگیر، سعدی (بوستان)، و چون مست شوم بر بارگیری از بارگیرهای نوبت سوار شده متوجه خانه خود گردم، (ترجمه محاسن اصفهان ص 91)، و خلعتهای بسیار و بارگیرهای نیکو و چندین تجمل بدو بخشید، (تاریخ قم ص 215) ...، شش نفراز محرمان را فرمود تا هفت بارگیر از طویلۀ خاصه زین کرده به آنجانب دجله برند ... (حبیب السیر چ قدیم طهران ج 3 جزء 3 ص 157 س 25)
اسب و شتر و امثال آن باشد از برای بار کردن و سواری و به عاریت به کسی دادن، (برهان)، اسب و شتر و گاو، (غیاث)، اسب و شتر و امثال آن، (انجمن آرا) (آنندراج)، اسب، (مجموعۀ مترادفات ص 36) (صحاح الفرس: بارگی)، اسب سپاهی که عاریت به کسی دهند، (ناظم الاطباء)، حیوان که به عاریت دهند، (دِمزن)، شتر، (ناظم الاطباء)، مرکب، مَحمِل، (منتهی الارب)، برنشست، ستور باری، (ناظم الاطباء)، اسب و حیوان بارکش، (فرهنگ شاهنامۀ شفق) : و گویم که من بارگیر محمد رسول اﷲام، (ترجمه تفسیر طبری)، چون من دوازدهست ترا اسب بارگیر لیکن ز خلق نیست جز از تو سوار من، ناصرخسرو، مرا گفت چون بارگیری نخواهی چو از خدمتت نیست روی رهایی، انوری، رخت محنت نهم بمنزل عیش زانکه شد بارگیر شادی لنگ، مجیر بیلقانی، بار عتاب او نتوانم کشید از آنک ما را سزای هودج او بارگیر نیست، خاقانی، این چه موکب بود یارب کاندر آمد تازیان بارگیرش صبحدم بود و جنیبت کش صبا، خاقانی، خوش سواریست عمر خاقانی صیدگه دهر و بارگیر اوقات، خاقانی، جهاندار فرمودکآید وزیر برفتن نشست از بر بارگیر، نظامی، و صفی ابوالعلا را استری از بارگیران خاص بفرمود و دستی جامه، (راحهالصدور راوندی)، و در اوایل ربیع الاول بطالع مبارک مراکب فتح و ظفر بارگیر مراد ساخت، (جهانگشای جوینی)، شقاوت برهنه نشاندش چو سیر نه بارش رها کرد و نه بارگیر، سعدی (بوستان)، و چون مست شوم بر بارگیری از بارگیرهای نوبت سوار شده متوجه خانه خود گردم، (ترجمه محاسن اصفهان ص 91)، و خلعتهای بسیار و بارگیرهای نیکو و چندین تجمل بدو بخشید، (تاریخ قم ص 215) ...، شش نفراز محرمان را فرمود تا هفت بارگیر از طویلۀ خاصه زین کرده به آنجانب دجله برند ... (حبیب السیر چ قدیم طهران ج 3 جزء 3 ص 157 س 25)
اسب را گویند و بعربی فرس خوانند. (برهان). اسب بود. (اوبهی) (شرفنامۀ منیری) (غیاث) (ناظم الاطباء) (دمزن) (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال صص 151-516) (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (انجمن آرا) (آنندراج) (معیار جمالی) (جهانگیری). بارگیر باشد یعنی اسب. (صحاح الفرس). باره. (شرفنامۀ منیری). بالایی. (شرفنامۀ منیری). حموله. حمول. مرکب. ولیّه. مطیّه. امطاء، امتطاء، بارگی ساختن ستور را. (منتهی الارب) : زمانی برین سان همی بود دیر پس آن بارگی اندر آورد زیر. دقیقی. چو زینسان بچنگ آمدش بارگی دل از غم بپرداخت یکبارگی. فردوسی (از شرفنامۀ منیری). کشانی بدو گفت بی بارگی بکشتن دهی تن بیکبارگی. فردوسی (از انجمن آرا) (از آنندراج). چو بر تیز دو، بارگی برنشست برفت اهرمن را به افسون ببست. فردوسی. چو گیتی چنان دید شاپور گرد عنان کیی بارگی را سپرد. فردوسی. بنده را بارگیی ده که همه عمر ترا دولت و بخت معین باد و سپهرت یاور. فرخی. بارگی خواست شاد بهر شکار برنشست و بشد بدیدن شاه. عنصری. (از اوبهی) (از حاشیۀفرهنگ اسدی خطی نخجوانی). بتنجید عذرا چو مردان جنگ ترنجید بر بارگی تنگ تنگ. عنصری. و بارگی نداشت که به سیستان آمدی. (تاریخ سیستان). برفتن مرنجان چنان بارگی که آرد گه کار بیچارگی ز یک روزه دو روزه ره ساختن به از اسب کشتن ز بس تاختن. اسدی. بهمشان برافکند یکبارگی همی تاخت تا قلبگه بارگی. اسدی. دروغ آزمودن ز بیچارگیست نگوید که را در هنر بارگیست. اسدی (گرشاسب نامه). بهرام بدست خویش سرش ببرید و بیرون آورد. و بر پشت بارگی خویش نشست. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 81). پس بر مطیۀ سفر نشست و بر بارگی غربت سوار شد. (سندبادنامه). شه چون سخنی شنید ازین دست شد گرم و ز بارگی فروجست. نظامی. به لشکر بگوید که یکبارگی گرایند بر جنگ او بارگی. نظامی. شتابان کرد شیرین بارگی را بتلخی داد جان یکبارگی را. نظامی. وانکه درظلمت براند بارگی برکند زان نور دل یکبارگی. مولوی. میی خور که بخشی زر و بارگی نه آن می که آرد بخونخوارگی. امیرخسرو (از فرهنگ شاهنامۀ شفق ص 38). کسی را که کم داشت یکبارگی بدادیش صد باره یک بارگی. مؤلف شرفنامۀ منیری. مؤلف مجموعۀ مترادفات (در ص 36) ذیل کلمه اسب مترادفات زیر: بارگی، بارگیر، جولانی، خیل، فرس، را آورده و کلمات ذیل را از صفات او دانسته است: آب گردش، آتش فعل، آتش مزاج، آتش نعل، آخته گوش، آکنده سرین، آهن رگ، آهن عصب، آهنین سم، آهوسرین، آهوشکم، ابرگردش، افراخته سر، بادپای، باریک دم، بحرنورد، پلنگ هیئت، پولادخای، پولادرگ، پهن کفل، پولادنعل، چرب مو، چیده میان، حلقوم نشکن، حلقه نشکن، خارادل، خشک پی، خوش جلو، خورشیدفر، خوش عنان، خوش لگام، درازگردن، درازگیسو، رویین سم، ریخته پا، زمین سپر، زمین کوب، سخت سم، سندان جگر، صرصر، ضرغام بر، ضرغام دم، طوطی پر، عقاب شکوه، عقاب طلعت، فراخ کفل، فربه سرین، قمرسم، قوی قوایم، کشتی گذار، کوتاه سم، کوه پیکر، کوه توان، کیوان منش، گردشکم، گوزن سرین، لاغرمیان، نرم دم، هوانهاد. رجوع به مجموعۀ مترادفات صص 36-37 شود.
اسب را گویند و بعربی فرس خوانند. (برهان). اسب بود. (اوبهی) (شرفنامۀ منیری) (غیاث) (ناظم الاطباء) (دِمزن) (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال صص 151-516) (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (انجمن آرا) (آنندراج) (معیار جمالی) (جهانگیری). بارگیر باشد یعنی اسب. (صحاح الفرس). باره. (شرفنامۀ منیری). بالایی. (شرفنامۀ منیری). حَمولَه. حمول. مرکب. وَلیَّه. مَطِیَّه. امطاء، امتطاء، بارگی ساختن ستور را. (منتهی الارب) : زمانی برین سان همی بود دیر پس آن بارگی اندر آورد زیر. دقیقی. چو زینسان بچنگ آمدش بارگی دل از غم بپرداخت یکبارگی. فردوسی (از شرفنامۀ منیری). کشانی بدو گفت بی بارگی بکشتن دهی تن بیکبارگی. فردوسی (از انجمن آرا) (از آنندراج). چو بر تیز دو، بارگی برنشست برفت اهرمن را به افسون ببست. فردوسی. چو گیتی چنان دید شاپور گرد عنان کیی بارگی را سپرد. فردوسی. بنده را بارگیی ده که همه عمر ترا دولت و بخت معین باد و سپهرت یاور. فرخی. بارگی خواست شاد بهر شکار برنشست و بشد بدیدن شاه. عنصری. (از اوبهی) (از حاشیۀفرهنگ اسدی خطی نخجوانی). بتنجید عذرا چو مردان جنگ ترنجید بر بارگی تنگ تنگ. عنصری. و بارگی نداشت که به سیستان آمدی. (تاریخ سیستان). برفتن مرنجان چنان بارگی که آرد گه کار بیچارگی ز یک روزه دو روزه ره ساختن به از اسب کشتن ز بس تاختن. اسدی. بهمشان برافکند یکبارگی همی تاخت تا قلبگه بارگی. اسدی. دروغ آزمودن ز بیچارگیست نگوید که را در هنر بارگیست. اسدی (گرشاسب نامه). بهرام بدست خویش سرش ببرید و بیرون آورد. و بر پشت بارگی خویش نشست. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 81). پس بر مطیۀ سفر نشست و بر بارگی غربت سوار شد. (سندبادنامه). شه چون سخنی شنید ازین دست شد گرم و ز بارگی فروجست. نظامی. به لشکر بگوید که یکبارگی گرایند بر جنگ او بارگی. نظامی. شتابان کرد شیرین بارگی را بتلخی داد جان یکبارگی را. نظامی. وانکه درظلمت براند بارگی برکند زان نور دل یکبارگی. مولوی. میی خور که بخشی زر و بارگی نه آن می که آرد بخونخوارگی. امیرخسرو (از فرهنگ شاهنامۀ شفق ص 38). کسی را که کم داشت یکبارگی بدادیش صد باره یک بارگی. مؤلف شرفنامۀ منیری. مؤلف مجموعۀ مترادفات (در ص 36) ذیل کلمه اسب مترادفات زیر: بارگی، بارگیر، جولانی، خیل، فرس، را آورده و کلمات ذیل را از صفات او دانسته است: آب گردش، آتش فعل، آتش مزاج، آتش نعل، آخته گوش، آکنده سرین، آهن رگ، آهن عصب، آهنین سم، آهوسرین، آهوشکم، ابرگردش، افراخته سر، بادپای، باریک دم، بحرنورد، پلنگ هیئت، پولادخای، پولادرگ، پهن کفل، پولادنعل، چرب مو، چیده میان، حلقوم نشکن، حلقه نشکن، خارادل، خشک پی، خوش جلو، خورشیدفر، خوش عنان، خوش لگام، درازگردن، درازگیسو، رویین سم، ریخته پا، زمین سپر، زمین کوب، سخت سم، سندان جگر، صرصر، ضرغام بر، ضرغام دم، طوطی پر، عقاب شکوه، عقاب طلعت، فراخ کفل، فربه سرین، قمرسم، قوی قوایم، کشتی گذار، کوتاه سم، کوه پیکر، کوه توان، کیوان منش، گردشکم، گوزن سرین، لاغرمیان، نرم دم، هوانهاد. رجوع به مجموعۀ مترادفات صص 36-37 شود.
نام شهری است. (آنندراج). نام شهرکی است بیک روزه راه بمغرب حماه. (دمزن). نام شهری از شام در نزدیکی حماه. (ناظم الاطباء). وعامه آن را بعرین نامند. شهر نیکویی است میان حلب وحماه از جهت مغرب. (از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع). از بلاد مشهور فلسطین باشد رجوع به نزهه القلوب چ 1331 لیدن ج 3 ص 271 شود. نام قصبۀ کوچکی است در بین حلب و حماه که در جانب شمال حماه واقع گشته زمانی قصبۀ معموری بوده و بمناسبت قلعه و باغ و باغچه ها شهرت داشته در جنگهای صلیبی حایز اهمیت بوده و رفته رفته به انحطاط گراییده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2) ، فاخته بود. (اوبهی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). رجوع به خشین و خشین سار شود
نام شهری است. (آنندراج). نام شهرکی است بیک روزه راه بمغرب حماه. (دِمزن). نام شهری از شام در نزدیکی حماه. (ناظم الاطباء). وعامه آن را بعرین نامند. شهر نیکویی است میان حلب وحماه از جهت مغرب. (از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع). از بلاد مشهور فلسطین باشد رجوع به نزهه القلوب چ 1331 لیدن ج 3 ص 271 شود. نام قصبۀ کوچکی است در بین حلب و حماه که در جانب شمال حماه واقع گشته زمانی قصبۀ معموری بوده و بمناسبت قلعه و باغ و باغچه ها شهرت داشته در جنگهای صلیبی حایز اهمیت بوده و رفته رفته به انحطاط گراییده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2) ، فاخته بود. (اوبهی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). رجوع به خشین و خشین سار شود