قریه ای است از قریه های اشروسنه که بعدها جزو قرای سمرقند شد. (معجم البلدان) (انساب سمعانی). اصطخری در مسالک الممالک چ 1927 میلادی لیدن یارکث آورده است. رجوع به ص 323 همان کتاب و احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 138 شود
قریه ای است از قریه های اشروسنه که بعدها جزو قرای سمرقند شد. (معجم البلدان) (انساب سمعانی). اصطخری در مسالک الممالک چ 1927 میلادی لیدن یارکث آورده است. رجوع به ص 323 همان کتاب و احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 138 شود
کشندۀ بار، باربردار، باربر، باری، ویژگی چهارپایی که توانایی حمل بار سنگین را دارد، قوی مثلاً اسب بارکش، کنایه از دارای صبر و تحمل در برابر مشکلات و مصائب، صبور، کنایه از غم زده، غم خوار، غصه دار، برای مثال دل پادشاهان شود بارکش / چو بینند در گل خر خارکش (سعدی۱ - ۵۹)
کشندۀ بار، باربردار، باربر، باری، ویژگی چهارپایی که توانایی حمل بار سنگین را دارد، قوی مثلاً اسب بارکش، کنایه از دارای صبر و تحمل در برابر مشکلات و مصائب، صبور، کنایه از غم زده، غم خوار، غصه دار، برای مِثال دل پادشاهان شود بارکش / چو بینند در گِل خر خارکش (سعدی۱ - ۵۹)
خاورشناس آلمانی است که دیوان قطامی شاعر را بدست آورد و بر آن مقدمه و ملاحظاتی بزبان آلمانی افزود و بسال 1903 میلادی در لیدن با متن و شرح عربی بچاپ رسانید و خدمات دیگر نیز در فرهنگ اسلامی نموده است، (از فرهنگ خاورشناسان ص 56)، خداوند روزی، لیکن تنها بار بمعنی روزی دیده نشد، (آنندراج) : کریم بارخدائی کز او هر انگشتی هزار حاتم و معنی است و صدهزار امثال، منجیک، هیچ شنیدی که چه گفته رسول بارخدا و شرف المرسلین ؟ ناصرخسرو، حکیم بارخدائی که صورت گل خندان درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را، سعدی، سمعت ابایزید یقول رأیت رب العزه تبارک و تعالی فی المنام فقلت یا بارخدا کیف الطریق الیک قال اترک نفسک ثم تعال، (صفه الصفوه ج 4 ص 92)، ، پادشاهان بزرگ و اولی الامر، (برهان)، پادشاه بزرگ را گویند، (آنندراج)، بر پادشاهان اولی الامر نیز اطلاق کنند، (انجمن آرا)، پادشاهان بزرگ و اولوالعزم و اولوالامر و صاحب و خداوند، (هفت قلزم)، پادشاهان بزرگ، (جهانگیری)، شعرا ممدوح را باین معنی بارخدا خوانند، و آن لفظی است مرکب بمعنی خداوندرخصت و بار، (برهان) (هفت قلزم)، شعرا ممدوح خود رابمجاز بارخدا و خداوند گفته اند، (انجمن آرا)، شعرا هم بدین معنی (مولی) آورده اند، (شرفنامۀ منیری) : خواجۀ سید بوسهل عراقی که بفضل نه عرب دیده چنو بارخدا و نه عجم، فرخی، این مهتر است و بارخدایی که مال خویش بر مردمان برد همی از مردمی بکار، فرخی، ای بارخدای همه احرار زمانه کز دل بزداید لطفت بار زمانه، منوچهری، مرغان بر گل کنند جمله به نیکی دعا بر تن و برجان میر بارخدای عجم، منوچهری، چون راه نجویی سوی آن بارخدایی کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش ؟ ناصرخسرو، تو بارخدای جهان خویشی از گوهر تو به گهر نباشد، ناصرخسرو، اجل از بارخدای اجل اندر نگذشت گر تو گویی که ز من درگذرد این سود است، انوری (از فرهنگ سروری)، به پیش کاتب وحیش دواتدار خرد بفرق حاجب بارش نثار بارخدا، خاقانی، لقبی که بشاهان و شاهزادگان و شخصیت های معروف دهند، (دمزن)، ، صاحب و خداوند و مولا، (برهان)، خداوند و مولی و شعرا بدین سبب بارخدا نامند، (سروری)، در اجمال حنفی ترجمه مولی، بارخدا آورده است، (شرفنامۀ منیری) (هفت قلزم)، مولی، (مهذب الاسماء)
خاورشناس آلمانی است که دیوان قطامی شاعر را بدست آورد و بر آن مقدمه و ملاحظاتی بزبان آلمانی افزود و بسال 1903 میلادی در لیدن با متن و شرح عربی بچاپ رسانید و خدمات دیگر نیز در فرهنگ اسلامی نموده است، (از فرهنگ خاورشناسان ص 56)، خداوند روزی، لیکن تنها بار بمعنی روزی دیده نشد، (آنندراج) : کریم بارخدائی کز او هر انگشتی هزار حاتم و معنی است و صدهزار امثال، منجیک، هیچ شنیدی که چه گفته رسول بارخدا و شرف المرسلین ؟ ناصرخسرو، حکیم بارخدائی که صورت گل خندان درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را، سعدی، سمعت ابایزید یقول رأیت رب العزه تبارک و تعالی فی المنام فقلت یا بارخدا کیف الطریق الیک قال اترک نفسک ثم تعال، (صفه الصفوه ج 4 ص 92)، ، پادشاهان بزرگ و اولی الامر، (برهان)، پادشاه بزرگ را گویند، (آنندراج)، بر پادشاهان اولی الامر نیز اطلاق کنند، (انجمن آرا)، پادشاهان بزرگ و اولوالعزم و اولوالامر و صاحب و خداوند، (هفت قلزم)، پادشاهان بزرگ، (جهانگیری)، شعرا ممدوح را باین معنی بارخدا خوانند، و آن لفظی است مرکب بمعنی خداوندرخصت و بار، (برهان) (هفت قلزم)، شعرا ممدوح خود رابمجاز بارخدا و خداوند گفته اند، (انجمن آرا)، شعرا هم بدین معنی (مولی) آورده اند، (شرفنامۀ منیری) : خواجۀ سید بوسهل عراقی که بفضل نه عرب دیده چنو بارخدا و نه عجم، فرخی، این مهتر است و بارخدایی که مال خویش بر مردمان برد همی از مردمی بکار، فرخی، ای بارخدای همه احرار زمانه کز دل بزداید لَطَفَت بار زمانه، منوچهری، مرغان بر گل کنند جمله به نیکی دعا بر تن و برجان میر بارخدای عجم، منوچهری، چون راه نجویی سوی آن بارخدایی کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش ؟ ناصرخسرو، تو بارخدای جهان خویشی از گوهر تو بِه ْگهر نباشد، ناصرخسرو، اجل از بارخدای اجل اندر نگذشت گر تو گویی که ز من درگذرد این سود است، انوری (از فرهنگ سروری)، به پیش کاتب وحیش دواتدار خرد بفرق حاجب بارش نثار بارخدا، خاقانی، لقبی که بشاهان و شاهزادگان و شخصیت های معروف دهند، (دمزن)، ، صاحب و خداوند و مولا، (برهان)، خداوند و مولی و شعرا بدین سبب بارخدا نامند، (سروری)، در اجمال حنفی ترجمه مولی، بارخدا آورده است، (شرفنامۀ منیری) (هفت قلزم)، مولی، (مهذب الاسماء)
مخفف بارک اﷲ. ظهوری در تعریف نور سپور (کذا) گفته: بر ایوان کند چون سلام آفتاب دهد ابر و طاق بارک جواب. (آنندراج). مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: این لفظ با مشتقات آن در کتاب مقدس بسیار وارد شده است و گاهی قصد از آن آنست که مردم خدا را متبارک میخوانند (مزامیر 103: 1 و 134: 1) و گاهی خدای تعالی ایشان را مبارک میفرماید. (سفر پیدایش 49: سفر تثنیه 33). و مبارک نمودن هارون و پسرانش بنی اسرائیل را (سفر اعداد 6: 23-27). و مبارک نمودن مسیح شاگردانش را نیز از این قبیل است. (انجیل لوقا 24: 50 و51). اما پیالۀ برکت (رسالۀ اول قرنتیان 1: 16 ب) میشود که پیالۀ نجات باشد. (مزامیر 116: 13). و چون کسی ولیمه ای تدارک می نمود، پیالۀ شراب را گرفته خدا را متبارک خوانده و بر مجلسیان میگردانید و هر یک از ایشان از آن می آشامیدند چنانکه فعلاً در عشاء ربانی معمول است. (قاموس کتاب مقدس)
مخفف بارک اﷲ. ظهوری در تعریف نور سپور (کذا) گفته: بر ایوان کند چون سلام آفتاب دهد ابر و طاق بارک جواب. (آنندراج). مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: این لفظ با مشتقات آن در کتاب مقدس بسیار وارد شده است و گاهی قصد از آن آنست که مردم خدا را متبارک میخوانند (مزامیر 103: 1 و 134: 1) و گاهی خدای تعالی ایشان را مبارک میفرماید. (سفر پیدایش 49: سفر تثنیه 33). و مبارک نمودن هارون و پسرانش بنی اسرائیل را (سفر اعداد 6: 23-27). و مبارک نمودن مسیح شاگردانش را نیز از این قبیل است. (انجیل لوقا 24: 50 و51). اما پیالۀ برکت (رسالۀ اول قرنتیان 1: 16 ب) میشود که پیالۀ نجات باشد. (مزامیر 116: 13). و چون کسی ولیمه ای تدارک می نمود، پیالۀ شراب را گرفته خدا را متبارک خوانده و بر مجلسیان میگردانید و هر یک از ایشان از آن می آشامیدند چنانکه فعلاً در عشاء ربانی معمول است. (قاموس کتاب مقدس)
مخفف باریک است که در مقابل گنده باشد. (برهان). مخفف باریک. (رشیدی) (دمزن). رجوع به بارکک شود. (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال ص 297). (مخفف باریک) چیز نازک و آن که کلفت نباشد. (فرهنگ نظام) : خلخیان خواهی و جماش چمش گردسرین خواهی و بارک میان. رودکی. و رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1022 شود. مخفف باریک است. خواجه عمید گفته: حدیث غزل کم کنم در ثنایت لطافت کنم درج بارک تر از مو. (انجمن آرا) (جهانگیری) (آنندراج). باریک و دقیق، محل پذیرایی و ملاقات فراهم کردن: منعم بکوه و دشت و بیابان غریب نیست هر جا که رفت خیمه زد و بارگاه ساخت. سعدی (از ارمغان آصفی)
مخفف باریک است که در مقابل گنده باشد. (برهان). مخفف باریک. (رشیدی) (دِمزن). رجوع به بارکک شود. (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال ص 297). (مخفف باریک) چیز نازک و آن که کلفت نباشد. (فرهنگ نظام) : خلخیان خواهی و جماش چمش گردسرین خواهی و بارک میان. رودکی. و رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1022 شود. مخفف باریک است. خواجه عمید گفته: حدیث غزل کم کنم در ثنایت لطافت کنم درج بارک تر از مو. (انجمن آرا) (جهانگیری) (آنندراج). باریک و دقیق، محل پذیرایی و ملاقات فراهم کردن: منعم بکوه و دشت و بیابان غریب نیست هر جا که رفت خیمه زد و بارگاه ساخت. سعدی (از ارمغان آصفی)
یکی برک بمعنی شتران اهل خباء و غیر آنها که شبانگاه به خوابگاه بازگردند. (منتهی الارب). در اقرب الموارد و تاج العروس شتران اهل هواء آمده است. شتر بزانو خوابیده. (دمزن). یک شتر. ج، برک، بروک. (ناظم الاطباء). ج، بروک. مؤنث: بارکهاست. (اقرب الموارد). و رجوع به برک و بارکه شود
یکی برک بمعنی شتران اهل خباء و غیر آنها که شبانگاه به خوابگاه بازگردند. (منتهی الارب). در اقرب الموارد و تاج العروس شتران اهل هواء آمده است. شتر بزانو خوابیده. (دِمزن). یک شتر. ج، برک، بروک. (ناظم الاطباء). ج، بروک. مؤنث: بارکهاست. (اقرب الموارد). و رجوع به برک و بارکه شود
آنکه بارهای گران بردارد. (آنندراج). حمل کننده بار. باربر. باربرنده. انسان یا حیوان و یا ماشین که بار حمل کند. باربردار. حمال. (مهذب الاسماء) (دهار) (دمزن). حموله. رحول: هنرپرور و راد و بخشنده گنج از این تخمه (ساسانیان) هرگز نبد کس برنج نهادند بر دشمنان باژ و ساو بداندیشگان بارکش همچو گاو. فردوسی. میان زیر جوشن بسوزد همی تن بارکش برفروزد همی. فردوسی. یکی نیزۀ بارکش برگرفت بیفشرد ران ترگ بر سر گرفت. فردوسی. ، جایی رانیز گفته اند که زیرآب حمام و مطبخ و امثال آن در آن جمع شود. (برهان). زیرآب حمام و مطبخ که آب در آن جمع شود و آن را منجلاب نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). بارگین، گنداب رو. (دمزن). آبگیری که آب حمام و مطبخ و سایر آب های کثیف و چرکین در آن جمع شود، چه بار بمعنی نجاست است. (رشیدی). آبگیری بود که آب اندرون شهر چون آبهای حمام و آبهای ایستادۀ بدبوی در آن گرد آید. (فرهنگ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف). زیرآب حمام و مطبخ و منجلاب را گویند. (فرهنگ شاهنامۀ شفق). منجلاب حمام و بالوعۀ خانه یعنی گودال و چاه آب کثیف. (فرهنگ نظام). گوی که آب باران و حمام و امثال آن در آن جمع شود: مثل ملک و ملک روزگار حوت فلک و آب بارگین. انوری (از انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به حاشیۀ برهان قاطع چ معین شود. غولی است حسودش ببادیه غوکی است عنودش ببارگین. (انجمن آرا) (آنندراج). به بیوسی از جهان دانی که چون آید مرا همچنان کز بارگین کردن امید کوثری. انوری. خویشتن هم جنس خاقانی شمارند از سخن بارگین را ابر نیسانی شمارند از سخا. خاقانی (از فرهنگ سروری ازفرهنگ نظام). ، آب متعفن و آب راکد متعفن. (ناظم الاطباء)، خندق دور شهر و قلعه: بسی شهرهایی که بر گرد هر یک ربض گه بد و بارگین بحر اخضر. فرخی (از فرهنگ نظام). ، آبریز. (ناظم الاطباء)
آنکه بارهای گران بردارد. (آنندراج). حمل کننده بار. باربر. باربرنده. انسان یا حیوان و یا ماشین که بار حمل کند. باربردار. حمال. (مهذب الاسماء) (دهار) (دِمزن). حَمولَه. رَحول: هنرپرور و راد و بخشنده گنج از این تخمه (ساسانیان) هرگز نبد کس برنج نهادند بر دشمنان باژ و ساو بداندیشگان بارکش همچو گاو. فردوسی. میان زیر جوشن بسوزد همی تن بارکش برفروزد همی. فردوسی. یکی نیزۀ بارکش برگرفت بیفشرد ران ترگ بر سر گرفت. فردوسی. ، جایی رانیز گفته اند که زیرآب حمام و مطبخ و امثال آن در آن جمع شود. (برهان). زیرآب حمام و مطبخ که آب در آن جمع شود و آن را منجلاب نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). بارگین، گنداب رو. (دِمزن). آبگیری که آب حمام و مطبخ و سایر آب های کثیف و چرکین در آن جمع شود، چه بار بمعنی نجاست است. (رشیدی). آبگیری بود که آب اندرون شهر چون آبهای حمام و آبهای ایستادۀ بدبوی در آن گرد آید. (فرهنگ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف). زیرآب حمام و مطبخ و منجلاب را گویند. (فرهنگ شاهنامۀ شفق). منجلاب حمام و بالوعۀ خانه یعنی گودال و چاه آب کثیف. (فرهنگ نظام). گوی که آب باران و حمام و امثال آن در آن جمع شود: مثل ملک و ملک روزگار حوت فلک و آب بارگین. انوری (از انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به حاشیۀ برهان قاطع چ معین شود. غولی است حسودش ببادیه غوکی است عنودش ببارگین. (انجمن آرا) (آنندراج). به بیوسی از جهان دانی که چون آید مرا همچنان کز بارگین کردن امید کوثری. انوری. خویشتن هم جنس خاقانی شمارند از سخن بارگین را ابر نیسانی شمارند از سخا. خاقانی (از فرهنگ سروری ازفرهنگ نظام). ، آب متعفن و آب راکد متعفن. (ناظم الاطباء)، خندق دور شهر و قلعه: بسی شهرهایی که بر گرد هر یک ربض گه بد و بارگین بحر اخضر. فرخی (از فرهنگ نظام). ، آبریز. (ناظم الاطباء)
مؤنث بارک. (اقرب الموارد). رجوع به بارک شود، عموماً بمعنی بارکش از حیوان و انسان و کشتی و امثال آن. (انجمن آرا) (آنندراج) : و گفت بار حق جز بارگیران خاص ندارند که مذلل کردۀ مجاهده باشند و ریاضت یافتۀ مشاهده. (تذکرهالاولیاء عطار). و رجوع به بارکش شود، بردارندۀ بار، آنکه بار را بروی کسی یا ستور می نهد، آنکه بار را به روی وی می نهند، بمجاز آنکه گناه یا تقصیری بر وی وارد می آورند. و مقصر و گناهکار. (ناظم الاطباء) ، هودج و عماری. (برهان) (دمزن) (آنندراج). کجاوه. هودج و پالکی. (ناظم الاطباء) : بارگیر بی قبه، محفّه. بارگیر باقبّه، هودج. هوده و بارگیر که مرکبی است زنان را. سدن، پرده یا پردۀ بارگیر. (منتهی الارب) ، اسب نااصل که برای بارکشی بکار میرود. (شعوری ج 1 ورق 161). ستوران باربردار باری، مقابل سواری: افریقیه صطبل ستوران بارگیر عموریه گریزگه باز بازیار. منوچهری. ، مادۀ هر حیوان. (برهان) (دمزن). ماده از هر حیوانی. (ناظم الاطباء) ، مادیان. (دمزن) ، آبستن و حامله، بارگیرنده. بردارندۀ بار، عاریت دهنده. (ناظم الاطباء) ، مظروف. ظرفیت. آنچه در ظرف باشد. آن مقدار که یک یا چند ستور یا عرابه بار تواند داشت: بارگیر این کشتی یکصدخروار است، نوکر: مشغول بچوبدار و فراش مشغول ببارگیر و چیله. عالی (در هجو خواتین خانجهان بهادر، از آنندراج). ، لفظی که در تکلم تکیه کلام بعضی اشخاص است مثل ’بلی’، ’خیر’، ’نگاه میکنی’ و ’عرض میشود’ و غیر آنها که بدون مناسبت مکرر در کلام می آید. محسن تأثیر گوید: هر جا که هست بیهده گو خوار و ابتر است چون حرف بارگیر زیاد ومکرر است. (فرهنگ نظام)
مؤنث بارک. (اقرب الموارد). رجوع به بارک شود، عموماً بمعنی بارکش از حیوان و انسان و کشتی و امثال آن. (انجمن آرا) (آنندراج) : و گفت بار حق جز بارگیران خاص ندارند که مذلل کردۀ مجاهده باشند و ریاضت یافتۀ مشاهده. (تذکرهالاولیاء عطار). و رجوع به بارکش شود، بردارندۀ بار، آنکه بار را بروی کسی یا ستور می نهد، آنکه بار را به روی وی می نهند، بمجاز آنکه گناه یا تقصیری بر وی وارد می آورند. و مقصر و گناهکار. (ناظم الاطباء) ، هودج و عماری. (برهان) (دِمزن) (آنندراج). کجاوه. هودج و پالکی. (ناظم الاطباء) : بارگیر بی قبه، مَحِفَّه. بارگیر باقُبَّه، هودج. هوده و بارگیر که مرکبی است زنان را. سَدَن، پرده یا پردۀ بارگیر. (منتهی الارب) ، اسب نااصل که برای بارکشی بکار میرود. (شعوری ج 1 ورق 161). ستوران باربردار باری، مقابل سواری: افریقیه صطبل ستوران بارگیر عموریه گریزگه باز بازیار. منوچهری. ، مادۀ هر حیوان. (برهان) (دِمزن). ماده از هر حیوانی. (ناظم الاطباء) ، مادیان. (دِمزن) ، آبستن و حامله، بارگیرنده. بردارندۀ بار، عاریت دهنده. (ناظم الاطباء) ، مظروف. ظرفیت. آنچه در ظرف باشد. آن مقدار که یک یا چند ستور یا عرابه بار تواند داشت: بارگیر این کشتی یکصدخروار است، نوکر: مشغول بچوبدار و فراش مشغول ببارگیر و چیله. عالی (در هجو خواتین خانجهان بهادر، از آنندراج). ، لفظی که در تکلم تکیه کلام بعضی اشخاص است مثل ’بلی’، ’خیر’، ’نگاه میکنی’ و ’عرض میشود’ و غیر آنها که بدون مناسبت مکرر در کلام می آید. محسن تأثیر گوید: هر جا که هست بیهده گو خوار و ابتر است چون حرف بارگیر زیاد ومکرر است. (فرهنگ نظام)
مجموعه ای از اعداد و خطوط با پهناهای مختلف که روی محصولی ثبت شود، این مجموعه نشان دهنده اطلاعاتی درباره موجودی کالا در انبار و نوع کالا و اطلاعات دیگر است، رمزینه (واژه فرهنگستان)
مجموعه ای از اعداد و خطوط با پهناهای مختلف که روی محصولی ثبت شود، این مجموعه نشان دهنده اطلاعاتی درباره موجودی کالا در انبار و نوع کالا و اطلاعات دیگر است، رمزینه (واژه فرهنگستان)