از رستاق المر است که آن را اعلم نیز گویند و آن از نواحی همدان باشد. و آن را فارسین و فارسجین نیز خوانند و بارسین در لهجۀ خود اهالی متداول است. (از انساب سمعانی) (معجم البلدان ذیل فارسجین). و رجوع به فارسجین و فارسین و اعلم و همدان شود، هر چه بدرخشد. (از اقرب الموارد). روشن و تابان. (غیاث). درخشان. یغشاه بارق من نوره. (حکمت اشراق چ 1331 انجمن ایران و فرانسه ص 348) ، شمشیر درخشان. (دمزن) ، ابربابرق. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (دمزن) (آنندراج) (تاج العروس). ابر برق دارنده. (فرهنگ نظام). - سحاب بارق، ابری که از او برق جهد. ابر بابرق و درخش. (ناظم الاطباء)
از رستاق اِلمَر است که آن را اعلم نیز گویند و آن از نواحی همدان باشد. و آن را فارسین و فارسجین نیز خوانند و بارسین در لهجۀ خود اهالی متداول است. (از انساب سمعانی) (معجم البلدان ذیل فارسجین). و رجوع به فارسجین و فارسین و اعلم و همدان شود، هر چه بدرخشد. (از اقرب الموارد). روشن و تابان. (غیاث). درخشان. یغشاه بارق من نوره. (حکمت اشراق چ 1331 انجمن ایران و فرانسه ص 348) ، شمشیر درخشان. (دِمزن) ، ابربابرق. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (دِمزن) (آنندراج) (تاج العروس). ابر برق دارنده. (فرهنگ نظام). - سحاب بارق، ابری که از او برق جهد. ابر بابرق و درخش. (ناظم الاطباء)
نام یکی از زنان ایرانی است که پس از شکست دارا در دمشق به چنگ اسکندر افتاد، وی زوجه بهمن از سرداران ایران و دختر آردباز بود، اسکندر او را به عقد ازدواج درآورد و پسری بنام هرکول از وی متولد گشت و بعد از وفات اسکندر قساندر وی رابا پسرش بقتل رسانید، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
نام یکی از زنان ایرانی است که پس از شکست دارا در دمشق به چنگ اسکندر افتاد، وی زوجه بهمن از سرداران ایران و دختر آردباز بود، اسکندر او را به عقد ازدواج درآورد و پسری بنام هرکول از وی متولد گشت و بعد از وفات اسکندر قساندر وی رابا پسرش بقتل رسانید، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
نام شهری است. (آنندراج). نام شهرکی است بیک روزه راه بمغرب حماه. (دمزن). نام شهری از شام در نزدیکی حماه. (ناظم الاطباء). وعامه آن را بعرین نامند. شهر نیکویی است میان حلب وحماه از جهت مغرب. (از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع). از بلاد مشهور فلسطین باشد رجوع به نزهه القلوب چ 1331 لیدن ج 3 ص 271 شود. نام قصبۀ کوچکی است در بین حلب و حماه که در جانب شمال حماه واقع گشته زمانی قصبۀ معموری بوده و بمناسبت قلعه و باغ و باغچه ها شهرت داشته در جنگهای صلیبی حایز اهمیت بوده و رفته رفته به انحطاط گراییده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2) ، فاخته بود. (اوبهی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). رجوع به خشین و خشین سار شود
نام شهری است. (آنندراج). نام شهرکی است بیک روزه راه بمغرب حماه. (دِمزن). نام شهری از شام در نزدیکی حماه. (ناظم الاطباء). وعامه آن را بعرین نامند. شهر نیکویی است میان حلب وحماه از جهت مغرب. (از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع). از بلاد مشهور فلسطین باشد رجوع به نزهه القلوب چ 1331 لیدن ج 3 ص 271 شود. نام قصبۀ کوچکی است در بین حلب و حماه که در جانب شمال حماه واقع گشته زمانی قصبۀ معموری بوده و بمناسبت قلعه و باغ و باغچه ها شهرت داشته در جنگهای صلیبی حایز اهمیت بوده و رفته رفته به انحطاط گراییده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2) ، فاخته بود. (اوبهی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). رجوع به خشین و خشین سار شود
دهی است از دهستان تیرجایی بخش ترکمان شهرستان میانه که در 19 هزارگزی شمال خاوری ترکمان و 12 هزارگزی شوسۀ میانه به تبریز واقع است، ناحیه ایست کوهستانی و دارای آب و هوای معتدل و 1743 تن سکنه، آب آنجا از چشمه تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و حبوبات و نخود سیاه و بزرک و شغل مردمش زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)، اندازه، (فرهنگ نظام)، - بالغاً مابلغ، به هر قیمتی که تمام شود، بهرجا که رسد: و علی هذا المثال حکم سائر الاعدادمن العشرات و المئات والآلاف و مازاد بالغاً مابلغ، (از رسائل اخوان الصفا)، دیه بنده بهایش بود بالغاً مابلغ، و مذهب ابوحنیفه ... (تفسیر ابوالفتوح ج 1 ص 274)، - بالغ بر ...، رسنده و اندازه، (فرهنگ نظام) :در حملۀ فلان بالغ بر دوهزار لشکر بود، (فرهنگ نظام)، بالغ بر فلان مبلغ، به اندازۀ فلان مبلغ، - بالغ دولت، آنکه دولت و بخت کامل و مساعد دارد، بدولت برآمده: فریدون بود طفلی گاوپرورد تو بالغدولتی هم شیر و هم مرد، نظامی، - بالغکلام، آنکه در سخن کامل باشد، صاحب آنندراج شاهد ذیل را از نورالدین ظهوری آورده است: بالغکلامان مدرسه سخن طفلان مکتب زبان دانیش، - بالغنظر، دارای نظر کامل، آنکه به امعان نظر بنگرد، (آنندراج)، مرد کامل، (انجمن آرای ناصری) : ای چارده ساله قرهالعین بالغنظر علوم کونین، نظامی، نیست صائب را خبر زافسانۀ عشق مجاز دیدۀ بالغنظر بر ابجد طفلانه نیست، صائب، با او همه کس زادۀ خود نیز نسنجد میزان چو تمیز آمده بالغنظران را، واله هروی (از آنندراج)، و آن بالغنظران را دلیل قوی به ذات حکیم علی الاطلاق است، (ریحانه الافکار)، - یمین بالغ، یمین مؤکد، سوگند مؤکد، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، ، نافذ، (از تاج العروس) : ان اﷲ بالغ امره قدجعل اﷲ لکل شی ٔ قدراً (قرآن 2/65)، خدا رسانندۀ امر است بتحقیق که گردانیده است خداوند برای هر چیزی اندازه ای، چیز نیکو و رسیده، شی ٔ بالغ، (منتهی الارب) (از تاج العروس)، رسیده، (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، جوان بحد مردی رسیده، (آنندراج)، کسی که بحد مردی رسیده، در عربی لفظ مذکور مخصوص ذکور است و در فارسی برای اناث هم استعمال میشود، (فرهنگ نظام)، خواب دیده، حالم، بحد بلوغ رسیده، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، بجای زنان رسیده، بجای مردان رسیده، (مهذب الاسماء)، پسری رسیده، دختری رسیده، و بالغ درنعت زنان نیز آرند: جاریه بالغه، (از تاج العروس)، دختر بحد بلوغ رسیده، (ناظم الاطباء)، کبیر، رسیده، (برهان قاطع)، مکلّف، بحد تکلیف رسیده، (از تاج العروس)، رسیده بمردی، مدرک، خود را شناخته، رشید، جوان، (ناظم الاطباء)، غلام و جاریۀ بالغ گویند برای مدرک، (از اقرب الموارد) : ششم عروس فلک را امید دامادی ز بخت بالغ بیدار خواب دیدۀ اوست، خاقانی، طفل می خواندمت زهی بالغ مست می گفتمت زهی هشیار، خاقانی، هرکه در او این صفت موجود نیست بنزد محققان بالغ نیست، (گلستان سعدی)، در اصطلاح فقه پسر هر زمان به حد احتلام و آبستن ساختن و فروریختن منی رسید او رابالغ نامند و دختر هرزمان به حد احتلام و دیدن خون حیض و آبستن شدن رسید او را بالغه خوانند، و اگر در پسر و دختر هیچیک از آنچه ذکر رفت مشاهده نگردید، همینکه به سن پانزده ساله رسیدند آنها را بالغ و بالغه گویند، و میتوان در آن سن نسبت به آنها فتوی داد، غیر از تعریف بالا تعریفات دیگری هم کرده اند از آن جمله در جامع الرموز صوفیه گویند آدمی را بالغ نتوان نامید مگر آنکه چهار صفت در طبیعت او به حد کمال رسوخ یافته باشد و آن چهار: اقوال و افعال و معارف و اخلاق حمیده است، چه تمامت بلوغ به سن است و بس، ولی رسیدن به تمامیت منحصر است به اینکه صفات چهارگانه مذکوردر روان آدمی رسوخ یابد، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، در قانون مدنی و قانون مجازات عمومی امروزی برای بالغ و نابالغ و همچنین ممیز و غیرممیز و رشید و غیررشید نیز شرایطی خاص است، رجوع به دو قانون مذکور شود، به مجاز، خردمند، کامل، مرد رسیده و پخته: چنان شد حکایت در آن مرز وبوم که بالغترین کس منم زاهل روم، نظامی، بالغانی که بلغۀ کارند سر به جذر اصم فرونارند، نظامی، خرکه با بالغان زبون گردد چون به طفلان رسد حرون گردد، نظامی، - نابالغ، آنکه به مردی نرسیده باشد، به تکلیف نارسیده، غیرمکلف، صغیر: شنیدم که نابالغی روزه داشت بصد محنت آورد روزی به چاشت، سعدی (بوستان)، -، بمجاز نادان، کم خرد، نابخرد: چو با او ساختی نابالغی جنگ ببالغتر کسی برداشتی سنگ، نظامی، همه گفتند کاین خیال بد است قول نابالغان بیخرد است، نظامی، یکی تشنه میگفت و جان می سپرد خنک نیکبختی که در آب مرد بدو گفت نابالغی کای عجب چو مردی، چه سیرآب و چه تشنه لب، سعدی (بوستان)
دهی است از دهستان تیرجایی بخش ترکمان شهرستان میانه که در 19 هزارگزی شمال خاوری ترکمان و 12 هزارگزی شوسۀ میانه به تبریز واقع است، ناحیه ایست کوهستانی و دارای آب و هوای معتدل و 1743 تن سکنه، آب آنجا از چشمه تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و حبوبات و نخود سیاه و بزرک و شغل مردمش زراعت و گله داری است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)، اندازه، (فرهنگ نظام)، - بالغاً مابلغ، به هر قیمتی که تمام شود، بهرجا که رسد: و علی هذا المثال حکم سائر الاعدادمن العشرات و المئات والآلاف و مازاد بالغاً مابلغ، (از رسائل اخوان الصفا)، دیه بنده بهایش بود بالغاً مابلغ، و مذهب ابوحنیفه ... (تفسیر ابوالفتوح ج 1 ص 274)، - بالغ بر ...، رسنده و اندازه، (فرهنگ نظام) :در حملۀ فلان بالغ بر دوهزار لشکر بود، (فرهنگ نظام)، بالغ بر فلان مبلغ، به اندازۀ فلان مبلغ، - بالغ دولت، آنکه دولت و بخت کامل و مساعد دارد، بدولت برآمده: فریدون بود طفلی گاوپرورد تو بالغدولتی هم شیر و هم مرد، نظامی، - بالغکلام، آنکه در سخن کامل باشد، صاحب آنندراج شاهد ذیل را از نورالدین ظهوری آورده است: بالغکلامان مدرسه سخن طفلان مکتب زبان دانیش، - بالغنظر، دارای نظر کامل، آنکه به امعان نظر بنگرد، (آنندراج)، مرد کامل، (انجمن آرای ناصری) : ای چارده ساله قرهالعین بالغنظر علوم کونین، نظامی، نیست صائب را خبر زافسانۀ عشق مجاز دیدۀ بالغنظر بر ابجد طفلانه نیست، صائب، با او همه کس زادۀ خود نیز نسنجد میزان چو تمیز آمده بالغنظران را، واله هروی (از آنندراج)، و آن بالغنظران را دلیل قوی به ذات حکیم علی الاطلاق است، (ریحانه الافکار)، - یمین بالغ، یمین مؤکد، سوگند مؤکد، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، ، نافذ، (از تاج العروس) : ان اﷲ بالغ امره قدجعل اﷲ لکل شی ٔ قدراً (قرآن 2/65)، خدا رسانندۀ امر است بتحقیق که گردانیده است خداوند برای هر چیزی اندازه ای، چیز نیکو و رسیده، شی ٔ بالغ، (منتهی الارب) (از تاج العروس)، رسیده، (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، جوان بحد مردی رسیده، (آنندراج)، کسی که بحد مردی رسیده، در عربی لفظ مذکور مخصوص ذکور است و در فارسی برای اناث هم استعمال میشود، (فرهنگ نظام)، خواب دیده، حالم، بحد بلوغ رسیده، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، بجای زنان رسیده، بجای مردان رسیده، (مهذب الاسماء)، پسری رسیده، دختری رسیده، و بالغ درنعت زنان نیز آرند: جاریه بالغه، (از تاج العروس)، دختر بحد بلوغ رسیده، (ناظم الاطباء)، کبیر، رسیده، (برهان قاطع)، مُکَلَّف، بحد تکلیف رسیده، (از تاج العروس)، رسیده بمردی، مُدرِک، خود را شناخته، رشید، جوان، (ناظم الاطباء)، غلام و جاریۀ بالغ گویند برای مدرک، (از اقرب الموارد) : ششم عروس فلک را امید دامادی ز بخت بالغ بیدار خواب دیدۀ اوست، خاقانی، طفل می خواندمت زهی بالغ مست می گفتمت زهی هشیار، خاقانی، هرکه در او این صفت موجود نیست بنزد محققان بالغ نیست، (گلستان سعدی)، در اصطلاح فقه پسر هر زمان به حد احتلام و آبستن ساختن و فروریختن منی رسید او رابالغ نامند و دختر هرزمان به حد احتلام و دیدن خون حیض و آبستن شدن رسید او را بالغه خوانند، و اگر در پسر و دختر هیچیک از آنچه ذکر رفت مشاهده نگردید، همینکه به سن پانزده ساله رسیدند آنها را بالغ و بالغه گویند، و میتوان در آن سن نسبت به آنها فتوی داد، غیر از تعریف بالا تعریفات دیگری هم کرده اند از آن جمله در جامع الرموز صوفیه گویند آدمی را بالغ نتوان نامید مگر آنکه چهار صفت در طبیعت او به حد کمال رسوخ یافته باشد و آن چهار: اقوال و افعال و معارف و اخلاق حمیده است، چه تمامت بلوغ به سن است و بس، ولی رسیدن به تمامیت منحصر است به اینکه صفات چهارگانه مذکوردر روان آدمی رسوخ یابد، (از کشاف اصطلاحات الفنون)، در قانون مدنی و قانون مجازات عمومی امروزی برای بالغ و نابالغ و همچنین ممیز و غیرممیز و رشید و غیررشید نیز شرایطی خاص است، رجوع به دو قانون مذکور شود، به مجاز، خردمند، کامل، مرد رسیده و پخته: چنان شد حکایت در آن مرز وبوم که بالغترین کس منم زاهل روم، نظامی، بالغانی که بلغۀ کارند سر به جذر اصم فرونارند، نظامی، خرکه با بالغان زبون گردد چون به طفلان رسد حرون گردد، نظامی، - نابالغ، آنکه به مردی نرسیده باشد، به تکلیف نارسیده، غیرمکلف، صغیر: شنیدم که نابالغی روزه داشت بصد محنت آورد روزی به چاشت، سعدی (بوستان)، -، بمجاز نادان، کم خرد، نابخرد: چو با او ساختی نابالغی جنگ ببالغتر کسی برداشتی سنگ، نظامی، همه گفتند کاین خیال بد است قول نابالغان بیخرد است، نظامی، یکی تشنه میگفت و جان می سپرد خنک نیکبختی که در آب مرد بدو گفت نابالغی کای عجب چو مردی، چه سیرآب و چه تشنه لب، سعدی (بوستان)
آبگیر و تالابی را گویند که در میان شهر و اندرون ده باشد، (برهان)، آبگیر و تالاب، (انجمن آرا) (دمزن) (آنندراج: بارکین)، آبگیری بود که اندرون شهر و ده باشد، (فرهنگ سروری)، آب انبار، (مهذب الاسماء)، بمعنی آبگیر است یعنی راه آب که در عربی قنات است، (شعوری ج 1 ورق 180)، آبگیر، تالاب، حوض، (فرهنگ شاهنامۀ شفق)، آبگیر، آب انبار: حوض کوثر که مشرب الروح است ناودانی ز بارگین من است، ؟ معرب لفظ مذکور فارقین است، (فرهنگ نظام)، آبگیر و تالاب، (ناظم الاطباء)، محلی را گویند که آب باران جمع شود، (شعوری ج 1 ورق 180) : و امیر خلف بلب بارگین ربطی کرد تا هیچ کس اندر حصار طعامی نیارد بزد، (تاریخ سیستان)
آبگیر و تالابی را گویند که در میان شهر و اندرون ده باشد، (برهان)، آبگیر و تالاب، (انجمن آرا) (دِمزن) (آنندراج: بارکین)، آبگیری بود که اندرون شهر و ده باشد، (فرهنگ سروری)، آب انبار، (مهذب الاسماء)، بمعنی آبگیر است یعنی راه آب که در عربی قنات است، (شعوری ج 1 ورق 180)، آبگیر، تالاب، حوض، (فرهنگ شاهنامۀ شفق)، آبگیر، آب انبار: حوض کوثر که مشرب الروح است ناودانی ز بارگین من است، ؟ معرب لفظ مذکور فارقین است، (فرهنگ نظام)، آبگیر و تالاب، (ناظم الاطباء)، محلی را گویند که آب باران جمع شود، (شعوری ج 1 ورق 180) : و امیر خلف بلب بارگین ربطی کرد تا هیچ کس اندر حصار طعامی نیارد بزد، (تاریخ سیستان)
دهی است از دهستان میبد بخش اردکان شهرستان یزد، در 24هزارگزی جنوب اردکان متصل براه فرعی بارجین به میبد و اردکان در جلگه واقع است، هوایش معتدل و دارای 456 تن سکنه میباشد، آبش از قنات و محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و صنایع دستی زنانش کرباس بافی و راهش ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)، حامله شدن، آبستن شدن، باردار شدن، بار گرفتن، بار برگرفتن: حمل، باردار گشتن زن، (تاج المصادربیهقی)، رجوع به باردار شدن و باردار گردیدن شود
دهی است از دهستان میبد بخش اردکان شهرستان یزد، در 24هزارگزی جنوب اردکان متصل براه فرعی بارجین به میبد و اردکان در جلگه واقع است، هوایش معتدل و دارای 456 تن سکنه میباشد، آبش از قنات و محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و صنایع دستی زنانش کرباس بافی و راهش ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)، حامله شدن، آبستن شدن، باردار شدن، بار گرفتن، بار برگرفتن: حَمْل، باردار گشتن زن، (تاج المصادربیهقی)، رجوع به باردار شدن و باردار گردیدن شود
نام قصبه ای است مرکز قضا در سنجاق بولی از ولایت قسطمونی، در 14 هزارگزی شمال ساحل بحر اسود در کنار یسار یعنی در مغرب نهر بارطین، واقع است و نهر دیگر موسوم به ’قوجاناز’ از طرف مغرب قصبه روان میشود، و در جنوب بارطین بهم می پیوندند، این قصبه در 120 هزارگزی شمال شرقی بولی، و 140 هزارگزی شمال غربی شهر قسطمونی در 41 درجه و 33 دقیقه و 52 ثانیۀ عرض شمالی و 29 درجه و 53 دقیقه و 44 ثانیۀ طول شرقی واقع گشته، کشتیهایی به وزن متوسط در این نهر آمد و شد کرده و از این رو وضع اسکله به خود گرفته و تجارت پررونقی دارد، از بارطین و زعفرانبولی جادۀ شوسه ای احداث وسبب سهولت تجارت شده است، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)، رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 شود
نام قصبه ای است مرکز قضا در سنجاق بولی از ولایت قسطمونی، در 14 هزارگزی شمال ساحل بحر اسود در کنار یسار یعنی در مغرب نهر بارطین، واقع است و نهر دیگر موسوم به ’قوجاناز’ از طرف مغرب قصبه روان میشود، و در جنوب بارطین بهم می پیوندند، این قصبه در 120 هزارگزی شمال شرقی بولی، و 140 هزارگزی شمال غربی شهر قسطمونی در 41 درجه و 33 دقیقه و 52 ثانیۀ عرض شمالی و 29 درجه و 53 دقیقه و 44 ثانیۀ طول شرقی واقع گشته، کشتیهایی به وزن متوسط در این نهر آمد و شد کرده و از این رو وضع اسکله به خود گرفته و تجارت پررونقی دارد، از بارطین و زعفرانبولی جادۀ شوسه ای احداث وسبب سهولت تجارت شده است، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)، رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 شود
در ص 478 ج 2 ’شرح احوال و آثار رودکی’ نام محلی بصورت بارکین آمده که نشان میدهد نزدیک بست بوده است، مؤلف قریب نیم صفحه از تاریخ سیستان نقل کرده است و این کلمه در دو جا به همان صورت تکرار شده در صورتی که در متن تاریخ سیستان ص 309 در هر دو جا بصورت پارگین است، و مؤلف این قسمت را از نسخۀ خطی متعلق به مرحوم بهار نقل کرده و چون در نسخۀ خطی ’پ’ را با یک نقطه می نوشتند کلمه را ’بارکین’ نقل کرده اند، رجوع به تاریخ سیستان ص 309 و احوال و اشعار رودکی ج 2 ص 478 و آنندراج و بارگین شود
در ص 478 ج 2 ’شرح احوال و آثار رودکی’ نام محلی بصورت بارکین آمده که نشان میدهد نزدیک بست بوده است، مؤلف قریب نیم صفحه از تاریخ سیستان نقل کرده است و این کلمه در دو جا به همان صورت تکرار شده در صورتی که در متن تاریخ سیستان ص 309 در هر دو جا بصورت پارگین است، و مؤلف این قسمت را از نسخۀ خطی متعلق به مرحوم بهار نقل کرده و چون در نسخۀ خطی ’پ’ را با یک نقطه می نوشتند کلمه را ’بارکین’ نقل کرده اند، رجوع به تاریخ سیستان ص 309 و احوال و اشعار رودکی ج 2 ص 478 و آنندراج و بارگین شود
قضا بارطین نام قضائی است در ولایت قسطمونی در انتهای شمال شرقی سنجاق بولی، از طرف مشرق و جنوب شرقی با سنجاق نفس قسطمونی، و از جانب جنوب غربی با قضای کرده و از سمت مغرب با قضای ارکلی و از جهت شمال به بحراسود محدود میشود، و به انضمام دو ناحیۀ چهارشنبه و آماصری یکصد قریه و 22600 تن سکنه دارد که به استثنای قریب 100 تن ارمنی و یونانی بقیه مسلمان میباشند، تمام اراضیش کوهستانی است و صحاری حاصلخیزی نیز دارد، نهر فیلیاس در حد جنوبی و غربی جاری است و رودهای دیگری از وسط قضا سرچشمه گرفته بسوی جنوب جاری شده وارد نهر بارطین میگردند، در حد شمال شرقی قضا، در محل نزدیک به ساحل بحر، کوه مرتفعی بنام صاغری طاغی (کوه شبیه به ترک اسب) وجود دارد، محصولاتش عبارت است از: میوه های گوناگون و صنایعاش از مصنوعات چوبین ابزار و ادوات چوبی و طناب کشتی است، جنگلهای زیادی دارد و درخت صنوبر سیاه و زرد و انواع دیگر درختان جنگلی و درختان شمشاد فراوان دیده میشود، درختان این جنگلها را قطع نموده به الوار تبدیل و از آنها در صنایع کشتی سازی دولتی استفاده میکنند، و در نقاط آماصری، تارله آغزی، و زونقولدایق، معدن زغال سنگ موجود است، و اهالی محل از آن بهره برداری میکنند، پاره ای از نقاطش کم محصول میباشند و مردم این مناطق به کارگری درمعادن زغال و بریدن چوبهای جنگلی اشتغال دارند و ازاین راه گذران میکنند، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)، ابر بابرق، (اقرب الموارد) (غیاث)، ابر بادرخش، میغ بابرق، ج، بوارق، (مهذب الاسماء)، ابر برق دهنده، (فرهنگ نظام)، لمعان: السحابه بارقه، این ابر بابرق و درخشنده است، (ناظم الاطباء)، طلوع کننده، شمشیرها، (اقرب الموارد) (غیاث) (آنندراج)، و بدین سبب بدین نام خوانده شده است که میدرخشد و حدیث عمار از همین معنی است: الجنه تحت البارقه، و آن مقتبس از گفتار پیامبر است که فرمود: الجنه تحت ظلال السیوف، و لحیانی گوید: رأیت البارقه، یعنی بریق سلاح، (از تاج العروس)، شمشیرها و منه الحدیث: الجنه تحت البارقه، (منتهی الارب)، و رجوع به ناظم الاطباء شود، شمشیر واحد، (غیاث) (آنندراج)، دوش، دیشب، نزد صوفیه عبارتست از لائحه که وارد میشود بر سالک از جناب اقدس و بسرعت منقطع میشود، و این اوائل کشف است، کذا فی لطائف اللغات، (کشاف اصطلاحات الفنون)، و جرجانی آرد: لایحه ای است که از آستان اقدس وارد آید و بشتاب خاموش شود و آن از اوایل و مبادی کشف است، (از تعریفات)، و رجوع به بارق الهی شود، - بارقۀ اول، همان صادر اول است، (انجمن آرا)، - بارقهالاولی، پرندوش، پریشب
قضا بارطین نام قضائی است در ولایت قسطمونی در انتهای شمال شرقی سنجاق بولی، از طرف مشرق و جنوب شرقی با سنجاق نفس قسطمونی، و از جانب جنوب غربی با قضای کرده و از سمت مغرب با قضای ارکلی و از جهت شمال به بحراسود محدود میشود، و به انضمام دو ناحیۀ چهارشنبه و آماصری یکصد قریه و 22600 تن سکنه دارد که به استثنای قریب 100 تن ارمنی و یونانی بقیه مسلمان میباشند، تمام اراضیش کوهستانی است و صحاری حاصلخیزی نیز دارد، نهر فیلیاس در حد جنوبی و غربی جاری است و رودهای دیگری از وسط قضا سرچشمه گرفته بسوی جنوب جاری شده وارد نهر بارطین میگردند، در حد شمال شرقی قضا، در محل نزدیک به ساحل بحر، کوه مرتفعی بنام صاغری طاغی (کوه شبیه به ترک اسب) وجود دارد، محصولاتش عبارت است از: میوه های گوناگون و صنایعاش از مصنوعات چوبین ابزار و ادوات چوبی و طناب کشتی است، جنگلهای زیادی دارد و درخت صنوبر سیاه و زرد و انواع دیگر درختان جنگلی و درختان شمشاد فراوان دیده میشود، درختان این جنگلها را قطع نموده به الوار تبدیل و از آنها در صنایع کشتی سازی دولتی استفاده میکنند، و در نقاط آماصری، تارله آغزی، و زونقولدایق، معدن زغال سنگ موجود است، و اهالی محل از آن بهره برداری میکنند، پاره ای از نقاطش کم محصول میباشند و مردم این مناطق به کارگری درمعادن زغال و بریدن چوبهای جنگلی اشتغال دارند و ازاین راه گذران میکنند، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)، ابر بابرق، (اقرب الموارد) (غیاث)، ابر بادرخش، میغ بابرق، ج، بوارق، (مهذب الاسماء)، ابر برق دهنده، (فرهنگ نظام)، لمعان: السحابه بارقه، این ابر بابرق و درخشنده است، (ناظم الاطباء)، طلوع کننده، شمشیرها، (اقرب الموارد) (غیاث) (آنندراج)، و بدین سبب بدین نام خوانده شده است که میدرخشد و حدیث عمار از همین معنی است: الجنه تحت البارقه، و آن مقتبس از گفتار پیامبر است که فرمود: الجنه تحت ظلال السیوف، و لحیانی گوید: رأیت البارقه، یعنی بریق سلاح، (از تاج العروس)، شمشیرها و منه الحدیث: الجنه تحت البارقه، (منتهی الارب)، و رجوع به ناظم الاطباء شود، شمشیر واحد، (غیاث) (آنندراج)، دوش، دیشب، نزد صوفیه عبارتست از لائحه که وارد میشود بر سالک از جناب اقدس و بسرعت منقطع میشود، و این اوائل کشف است، کذا فی لطائف اللغات، (کشاف اصطلاحات الفنون)، و جرجانی آرد: لایحه ای است که از آستان اقدس وارد آید و بشتاب خاموش شود و آن از اوایل و مبادی کشف است، (از تعریفات)، و رجوع به بارق الهی شود، - بارقۀ اول، همان صادر اول است، (انجمن آرا)، - بارقهالاولی، پرندوش، پریشب