جدول جو
جدول جو

معنی باردهن - جستجوی لغت در جدول جو

باردهن
قسمت دیوار بیرونی ایوان، حدود نیم متر از بالای سقف را برای
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بارسین
تصویر بارسین
(پسرانه)
زاده خدای ماه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بارشین
تصویر بارشین
(پسرانه)
در اصطلاح مردم فارس، درختچه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بارمان
تصویر بارمان
(پسرانه)
محترم، لایق، دارای روح بزرگ، نام سردار افراسیاب، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور تورانی و از سپاهیان افراسیاب تورانی، نام یکی از سرداران دوره ماد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بارده
تصویر بارده
بار دهنده، میوه دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارگین
تصویر بارگین
پارگین، گودالی که آب های کثیف و گندیده در آن جمع می شود، منجلاب، گندآب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باریدن
تصویر باریدن
فرود آمدن قطره های آب، دانه های برف یا تگرگ از آسمان، فروریختن چیزی مانند باران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باردار
تصویر باردار
آبستن، برای مثال اگر مار زاید زن باردار / به از آدمی زادۀ دیوسار (سعدی۱ - ۶۸)، میوه دار مثلاً درخت باردار، حامل بار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادران
تصویر بادران
فرشتۀ حرکت دهندۀ باد، برای مثال آدمی چون کشتی است و بادبان / تا کی آرد باد را آن بادران (مولوی - ۳۴۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارده
تصویر بارده
مؤنث واژۀ بارد، سرد، خنک، بی مزه، خنک، آنکه معاشرت با او خوشایند نیست، بی ذوق، در طب قدیم مزاج سرد، سرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادهنج
تصویر بادهنج
بادآهنگ، دریچه، روزنه، دریچه که برای وزیدن باد باز کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باردهی
تصویر باردهی
میوه دادن، حاصل دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باردان
تصویر باردان
جای بار، هر چه در آن کالا یا باری می گذارند، خورجین، جوال
فرهنگ فارسی عمید
نام ام ولد مادر واثق بن هرون الرشید است: معتصم روز پنجشنبه بمرد... و پسر خود را واثق ولیعهد کرد، نسب و حلیت: ابواسحاق ابراهیم و محمد نیز گویند، بن هرون الرشید، و مادرش ام ولد نام او بارده از مولدات کوفه... (مجمل التواریخ و القصص ص 358)
لغت نامه دهخدا
(رِ دَ)
تأنیث بارد. (منتهی الارب). مؤنث بارد.
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
دهی است از دهستان لار بخش حومه شهرستان شهرکرد. در 42هزارگزی شمال باختر شهرکرد و 30هزارگزی راه عمومی نافچ به سامان در دامنۀ کوه واقع است. هوایش معتدل و دارای 2158 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و قنات و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی می باشد. در حدود 25 باب دکان و یک زیارتگاه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
قلعه ای است حصین از اعمال ری از ناحیۀ دنباوند و طبرستان، بین آن و ری سه روزه راه است. (معجم البلدان) (مرآت البلدان). بستانی در دائره المعارف گوید: اردهن از قلعه های باطنیان و اسماعیلیان است که ابوالفتوح خواهرزادۀ حسن بن الصباح آن را بتصرف درآورد و آن از استوارترین قلاع زمین است و از این رو تاج الدین بسطامی حکایت کرده: آنگاه که خوارزمشاه از مقابلۀ چنگیزخان فرار کرد و به عراق شد مرا احضار کرد و ده صندوق پر از جواهر و لاّلی که خراج زمین با آن معادل نبود بمن سپرد و بفرمود تا آنرا بقلعۀ اردهن که قلعه ای حصین بود برم. سپس تاتار آن قلعه بگشودند و بعضی گفته اند که اگر در اردهن یک تن بود، تصرف قلعه بقهر امکان نداشت، مگر آنگاه که به آذوقه محتاج میشد. (ضمیمۀ معجم البلدان). رجوع به تاریخ مغول ص 38، 41، 130، 131 و رجوع به اردهین شود
لغت نامه دهخدا
خرجین و جوال و هر ظرفی که در آن چیزی کنند. (برهان). آوند و ظرف که در آن چیزی نهند، از برهان و شروح نصاب، و در رشیدی نوشته که جوال و خرجی. (غیاث). خرجین. (جهانگیری). خورجین و جوال و ظروف از قبیل شیشه و سبو و قرابه و امثال آن. (انجمن آرا) (آنندراج). اناء. حقیبه. وعاء. (زمخشری) (دهار) (مجمل اللغه) (ترجمان القرآن). خنور. آوند. جامه دان. جوال. (فرهنگ خطی نسخۀ کتاب خانه لغت نامه). رخت دان. ظرف. (مهذب الاسماء) (زمخشری) (ربنجنی). آنچه از چوب خرما و مانند آن بافند جهت بار خربزه و مانند آن، شریجه. رجوع به شعوری ج 1 ورق 180 شود. بمعنی جوال، حکیم سنائی فرماید:
چو اندر باردان او یکی ذره نمیگنجد
چگونه کل موجودات را در آستین دارد؟
(از فرهنگ سروری).
در بازار آنجا [مصر از بقال و عطار و پیله ور هرچه فروشندباردان آن از خود بدهند اگر زجاج باشد و اگر سفال واگر کاغذ. فی الجمله احتیاج نباشد که خریدار باردان بردارد. (سفرنامۀ ناصرخسرو).
محنت اندر سینۀ من ره ندانستی کنون
شاهراه سینۀ من بار دانست ازغمت.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
(دِ)
میوه آوردن درخت. بارآوری. حاصل دادن درخت. رجوع به جنگل شناسی ساعی چ 1327 هجری شمسی دانشگاه طهران ج 1 ص 162، 166، 169 شود
لغت نامه دهخدا
نام شهر، (از لطایف) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
مونث بارد سرد و خنک: امراض بارده اوجاع بارده. میوه دهنده ثمر دهنده (درخت)
فرهنگ لغت هوشیار
میوه دار باثمرمثمر (درخت)، آبستن حامله، مخلوط با فلز کم بها مغشوش نبهره. یا زبان باردار. زبانی که قشر سفیدی بر روی آن بندد و علامت تخمه باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار دان
تصویر بار دان
خرجین جوال، صراحی (شراب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار دهی
تصویر بار دهی
بار آوری حاصل دادن درخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارانه
تصویر بارانه
شاه تیر چوب بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارنده
تصویر بارنده
آنچه می بارد آنچه بشکل قطرات آب فرو ریزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارزدن
تصویر بارزدن
حمل کردن بار، چیدن بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارکده
تصویر بارکده
بار انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارگین
تصویر بارگین
پارگین
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی از تیره بارهنگها که جزو تیره های نزدیک به زیتونیان است. این گیاه یکساله است و بعضی گونه هایش نیز پایا میباشد. برگهایش تقریبا از ریشه جدا میشوند. بلنتاین
فرهنگ لغت هوشیار
ر (بارید بارد خواهد بارید ببار بارنده باران باریده بارش باراندن بارانیدن) فرود آمدن باران برف تگرگ و مانند آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادران
تصویر بادران
حرکت دهنده باد، فرشته ای که باد را حرکت دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باردان
تصویر باردان
خورجین، جای بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باردان
تصویر باردان
ظرف
فرهنگ فارسی معین
خرجین، خرجینه، کوله بار، تنگ، صراحی
فرهنگ واژه مترادف متضاد