جدول جو
جدول جو

معنی بارجای - جستجوی لغت در جدول جو

بارجای
رجوع به بارجا شود، شمشیر بران، ج، بوارد، (منتهی الارب) (آنندراج)،
- حجت بارد، یعنی ضعیف، (قطر المحیط) (اقرب الموارد) :
حجت بارد رها کن ای دغا
عقل درسر آور و با خویش آ،
مولوی،
، فارسیان بمعنی بیمزه و ناخوش آرند، (غیاث)، و فارسیان بمعنی ناخوش بیمزه استعمال کنند، سعید اشرف گوید:
نقل جمال لیلی و شیرین بدور تو
چون گفتن لطیفۀ مشهور بارد است،
(از آنندراج)،
خنک و بیمزه در رفتار و گفتار:
مکرها در کسب دنیا بارد است
مکرها در ترک دنیا وارد است،
مولوی،
، بی ذوق، بی لطف:
وآن توهمها ترا سیلاب برد
زیرکی ّ باردت را خواب برد،
مولوی،
آنچه ما را در دلست از سوز عشق
می نشاید گفت باهر باردی،
سعدی (طیبات)،
، ثابت: لی علیه الف بارد، یعنی ثابت، و کذلک سموم بارد، ای ثابت لایزول، (منتهی الارب) (آنندراج)، بمعنی عنّین، که بر زن قادر نباشد، (غیاث)، یکی از امزجۀ نه گانه طب قدیم، سرد، ج، بوارد، (بحر الجواهر)، و بارد بر دو گونه است بارد بالفعل، چون برف و بارد بالقوه، چون کاهو و کاسنی، (مفاتیح)، سرد و تر، سرد و خشک،
- بارد بالفعل، سردی که با لمس سردی آن را دریابی، (بحر الجواهر)،
- بارد بالقوه، سردی باشد که چون از حرارت غریزیه منفعل شود در بدن احداث برودت کند، (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
بارجای
بخشش زمین دار زمین معینی را بیکی از کسان خود، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بارجا
تصویر بارجا
بارگاه، کاخ و دربار پادشاه، خیمۀ پادشاهی، جای رخصت و اجازه، جایی که پادشاهان مردم را بار بدهند و به حضور بپذیرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
مربوط به باران مثلاً روز بارانی، کنایه از دارای اشک مثلاً چشم بارانی، دارای باران، لباسی که آب در آن نفوذ نمی کند و هنگام باریدن برف و باران بر تن می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باردان
تصویر باردان
جای بار، هر چه در آن کالا یا باری می گذارند، خورجین، جوال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارجامه
تصویر بارجامه
جوال، کیسۀ بزرگ و ستبری از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار بر پشت چهارپایان بارکش می اندازند و در آن خاک، شن، آهک یا چیزهای دیگر می ریزند، تاچه، گوال، گاله، غنج، ایزغنج، غرار، غراره، جوالق، شکیش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارسات
تصویر بارسات
موسم بارندگی، بشکال، پشکال، برشکال، پرشکال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باردار
تصویر باردار
آبستن، برای مثال اگر مار زاید زن باردار / به از آدمی زادۀ دیوسار (سعدی۱ - ۶۸)، میوه دار مثلاً درخت باردار، حامل بار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باربری
تصویر باربری
کار و شغل باربر، بار بردن، حمل و نقل، بنگاهی که به حمل و نقل کالا و بار می پردازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باردهی
تصویر باردهی
میوه دادن، حاصل دادن
فرهنگ فارسی عمید
در اصل: بارأی، دانشمند، خردمند، صاحب رای نیکو:
دلارای و بارای و با ناز و شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم،
فردوسی،
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که ای شاه باداد و با رای و مهر،
فردوسی،
شکیبا و باهوش و رای و خرد
هزبر ژیان را بدام آورد،
فردوسی،
سام نریمان را پرسیدندکه ... آرایش جنگ چیست، جواب داد که فرّ ارجمند شاه و دانش سپهبد بارای و مبارز هنری، (نوروزنامه)،
نخواهم شدن زو جهانگیرتر
نه زو نیز با رای و تدبیرتر،
نظامی،
رجوع به ’با’ شود
لغت نامه دهخدا
بارجای، بمعنی بارگاه است که محل بار ملوک و سلاطین باشد، (برهان) (هفت قلزم)، یعنی محل بار ملوک که بارگاه نیز گویند، مثالش امیرخسرو فرماید:
دل پاکش که هست از کینه معصوم
بهیجا آهن و در بارجا موم،
(از سروری)،
بارگاه است، (انجمن آرا) (دمزن)، مطلق مقام پادشاهان و امرا که در آن مردم را بار دهند خواه از سنگ و گل باشد خواه از خیمه و چادر و در عرف حال دیوانخانه عبارت از آن است و آسمان جاه، عرش اشتباه، زمین آسمان، بریشم طناب از صفات اوست و با لفظ کشیدن و زدن بمعنی برپا کردن خیمه و با لفظ بستن بمعنی بار کردن آن مستعمل، امیرخسرو گوید:
چو هنگام آن شد که از بارجای
کند میهمان عزم خلوت سرای
ز اسباب کار آنچه میخواستند
بآئین شاهان برآراستند،
سایۀ حق علاء دین تاجور جهان گشا
کاطلس روی خسروان مفرش بارجا کند،
(از آنندراج)،
سرای شاهان، (دمزن)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مرکّب از: بر + جای، ثابت. پایدار. برقرار. برمکان و برمحل. (ناظم الاطباء) : پادشاهان ما را آنانکه گذشته اند ایزدشان بیامرزاد و آنچه برجایند باقی داراد. (تاریخ بیهقی)، رجوع به برجا شود
لغت نامه دهخدا
جانوریست که از آتش خیزد، (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 529) (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
(زْ / زِ)
حیز. مستقر. مأوی و مکان. (آنندراج)، پرهیز دادن: و آنرا که سبب بسیاری طعام و شراب باشد از آن باز باید داشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، جلوگیری کردن: و آنچه از این انواع بکار دارند جهد باید کرد تا بخار آن از روی بیمار [خداوند علت ذات الریه و ذات الجنب و ذات الصدر] باز دارند تا تاسه و ضیق النفس نکند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، دریغ داشتن. مضایقه کردن:
نه هرگز گشاید سر گنج خویش
نه زو بازدارد همی رنج خویش.
فردوسی.
فرمود که یا عزرائیل، من بهشت را از دوستان خود بازندارم، آن را رها کن تا در بهشت باشد.، (قصص الانبیا ص 32). اما چندان درختستان میوه های گوناگون و... باشد کی هیچ قیمت نگیرد و آینده از آن بازندارند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 142)، نهی. (مجمل اللغه) (ترجمان القرآن). نهی کردن. حرام کردن.اعفاف. عصمه. (منتهی الارب) : بمعروف حکم کردند و از منکر بازداشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). و اگر ما را سجده میکردند و میپرستیدند ما را امکان بازداشتن از معصیت نبود، الهی ما را بگناه بندگان خود مگیر. (قصص الانبیاء ص 17)، بند آوردن. سد کردن: عنبر را اندر شراب قابض تر کنند... قی بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پس اگر افراطافتد [اندر قی دریا نشسته را] و ضعیف شوند، تدبیربازداشتن آن باید کردن به چیزها که معده را قوی گرداند و قی را بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنچه [از طمث] از دفع طبیعت بود... باز نباید داشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). برگ خرفه که بتازی البقلهالحمقا گویند بکوبند و آب آن بدهند با گل ارمنی، خون بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اهل سبا از جانب کوه بندی بسته بودند از سنگ خاره و آب بازداشته. (قصص الانبیاء ص 177)، محفوظ داشتن. نگه داشتن حفظ و نگاهبانی: فرج از ناشایست بازداشتم. (کلیله و دمنه)، بیکسوی داشتن. برکنار داشتن. بازداشتن خود را از چیزی. کف نفس کردن. جدا کردن. خود را بازداشتن، اعتکاف. نگه داشتن: اگر کسی خود را از ظلم باز نتواند داشت چه ضرورت که دیگران رانیز بازندارد. (از اندرزنامۀ منسوب به خواجه نظام الملک). علی خواست تا ایشان را از رسول بازدارد تا المی بتن رسول نرسد، پس رسول گفت... (قصص الانبیاء ص 242).
نه هر که زبان دراز دارد
زخم از تن خویش باز دارد.
نظامی.
، عقر. (منتهی الارب). متوقف کردن. نگاه داشتن. بازداشتن از رفتن:
ور دیو ز کار بازداردت
رنجور بوی و خوار و مدحور.
ناصرخسرو.
نه بازداردش از گردش آتشین میدان
نه راه گیردش از رفتن آهنین دیوار.
مسعود سعد.
و آنکه شکم وی زندان یونس بود کشتی بازداشت. (مجمل التواریخ و القصص). چهارم خوش آوازی که به حنجرۀ داودی آب از جریان و مرغ از طیران بازدارد. (گلستان). تو مرا به اکراه بدین مقام و بدین ناحیت بازداشتی. (تاریخ قم ص 254)، حبس. (دستور الاخوان) (ترجمان القرآن) (المنجد). تعنیه، بندی کردن و بازداشتن. غضر، بازداشتن و بند نمودن کسی را. جدع، بازداشتن کسی را و بزندان کردن. (منتهی الارب). حبس کردن. توقیف کردن. محبوس کردن: و بندوی و بسطام خالان پرویز را که اندر زندان بازداشته بودند این خبر بشنیدند. (ترجمه طبری بلعمی). پس جهودان ایشان را [حواریان] بگرفتند و بازداشتند و عذاب همیکردند که از عیسی بیزار شوید. (ترجمه طبری بلعمی). قدید بنزدیک کرمانی شد و سلام کرد و بنشست پس گفت یا اباعلی سوگند دهم بر تو بخدای که کاری نکنی که از تو نزیبد و تو سید قومی. نصر سیار بجای تو آن کرد که کرد و اگر از بهر آن همی کنی که او ترا بازداشت تو نیز اورا بازدار و آنگاه بدوستی بازآی چنانکه بودی. (ترجمه طبری بلعمی). ملک فرمود که هر دو را بازدارند. تاکار ایشان پیدا شود و درست گردد که این زهر که دارد، و هر دو را بازداشتند این دو تن با یوسف بزندان اندر همی بودند و یوسف اندران نیکوئیها همی کرد. (ترجمه طبری بلعمی). کسری چنان در خشم شد که بهیچ وقت نشده بود، گفت وی را بازدارید بفرمایم که چه باید کرد.وی را بازداشتند. (تاریخ بیهقی). بوعلی بخوارزم افتاد و آنجا او را بازداشتند و غلامش ایلمنکر قیامت برخوارزمیان فرودآورد تا او را رها کردند. (تاریخ بیهقی). امیر محمود جد کرد در طلب وی، بگرفتندش. وی را نیز بقلعت گردیز بازداشتند. (تاریخ بیهقی). و سالاران ایشان را به ارگ بازداشتی. (تاریخ سیستان). و حفص بن ترکه را بگرفتند و بندی برنهادند و یاران او را بازداشتند. (تاریخ سیستان). کس فرستادند و بیاوردند و بازداشتند و حفص را بسیار عذاب کردند تا کشته شد. (تاریخ سیستان). یعقوب [لیث] فرمود... که اینان را همه محبوس کن، عزیز همه را بازداشت. (تاریخ سیستان).
گر آری بکف دشمن پرگزند
مکش در زمان، بازدارش به بند.
اسدی.
بفرمود تا او را بند برنهادند و بمطموره ای بازداشتند. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی). وشتاسف پشیمان شد برگرفتن و بازداشتن اسفندیار، او را بیرون آورد و بنواخت. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 52). او را بقلعۀ اصطخر بازداشتند و آن قلعه را بدست گرفت تا بدانستند و او را بگرفتند و پوستش پرکاء کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 166). تااو بزیر آمد و گرفتار شد و او را بقلعۀ اصطخر بازداشتند. (فارسنامۀ ابن البلخی). عبداﷲ طاهر یکی را از بزرگان سپاه خویش بازداشته بود. (نوروزنامه). از این پس کسری از بزرجمهر آزار گرفت و چون از روم بازگشت او را بازداشت مدتها تا ازان تنگی و رنج چشمش تباه شد. (مجمل التواریخ و القصص). و خسرو را بازداشتند و پس بکشتند بر دست مهرهرمزد. (مجمل التواریخ و القصص). و سرخاب اسیر افتاد، بقلعۀ تکریت بازداشتند و چشمش تباه کردند و سالها آنجا بماند. (مجمل التواریخ و القصص). گفت سلطان را که اگر ترا ولایت طبرستان باید علاءالدوله را بند باید نهاد و محبوس کرد تا من بشوم و آن ولایت بستانم. سلطان اصفهبد را بازداشت [یعنی علاءالدوله را] . (تاریخ طبرستان).
مصلحت دید بازداشتنش
روزکی ده فروگذاشتنش.
نظامی.
تا او را بمنزلی بازداشتند و محبوس گردانیدند. (تاریخ قم ص 301)، دفع کردن:
گر ایدر مراهوش بر دست اوست
نه دشمن ز من بازدارد نه دوست.
فردوسی.
و نیز خاصیتش [خاصیت یاقوت] آنک وبا و مضرت تشنگی بازدارد. (نوروزنامه).
به نیم بوسه دعائی بخر ز اهل دلی
که کید دشمنت از جان و جسم دارد باز.
حافظ.
، نگاه داشتن. ضبط کردن، درنگی کردن. تأخیر انداختن. (ناظم الاطباء)، گماشتن. مأمور کردن: و ثقات واهل اعتماد از وکلا و نواب و معماران بر سر ایشان بازداشت تا آن آب را بجانب ناحیت خوی بگشادند. (تاریخ قم ص 80)، پیوستن. متصل شدن. منتهی گشتن: ناحیت مغرب ناحیتی است که مشرق وی ناحیت مصر است جنوب وی بیابانی است که آخرش بناحیت سودان بازدارد. (حدود العالم)، کنایه از پنهان کردن باشد کسی را از چیزی. (برهان). پنهان داشتن. (آنندراج) (انجمن آرا). نهان کردن. پنهان کردن. (آنندراج). مکتوم داشتن:
تو نگوئی چه فتاده ست ؟ بگو گر بتوان
من نه بیگانه ام، این حال ز من بازمدار.
فرخی.
، حظر. دفع. (ترجمان القرآن). بازداشتن بدی از کسی. دفع کردن، منع کردن آن. دفع. (دهار). زجر کردن.زجر:
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکین در چه باز یا چه فراز.
بوشکور.
، قطع شدن. منقطع شدن: نقل است که یک روز جماعتی آمدند که یا شیخ بیم قحط است و باران نمی آید، شیخ سر فروبرد و گفت: هین ناودانها راست کنید که باران آمد در حال باران آغاز نهاد چنانکه چند شبانه روز بازنداشت. (تذکرهالاولیاء عطار)، محروم کردن. (ناظم الاطباء). حجر. (ترجمان القرآن). حجب، بازداشتن کسی را از تصرف درمال خویش:
شر است جمله دنیا خیر است دین همه
این شر بازداشتت از خیر خیر خیر.
ناصرخسرو.
دنیات دور کرد ز دین وین مثل تراست
کز شعر بازداشت ترا جستن شعیر.
ناصرخسرو.
که نباید چنانکه گفتستند
بازدارد تو را ز شعر، شعیر.
ناصرخسرو.
، امساک. (ترجمان القرآن). امساک کردن، بمجاز حفظ کردن: یوسف زندان بان را گفت یارب ایشان را بازدار از مار و کژدم. (قصص الانبیاء ص 77).
- دست بازداشتن، کنایه از دست کشیدن. ترک گفتن. رها کردن: اعذاب، بازداشتن و گذاشتن چیزی را. (منتهی الارب) :
زواره ازو دست را بازداشت
پس آنگاه چشمش برو برگماشت.
فردوسی.
وگر چند از تو سختی بینم و محنت
ندارم دست باز از تو بدین سستی.
ناصرخسرو.
گفتند ای شعیب، دین تو میفرماید که ما را گویی که آنچه پدران ما کرده اند دست بازداریم. (قصص الانبیاء ص 94).
مپندار گر وی عنان برشکست
که من بازدارم ز فتراک دست.
سعدی (بوستان).
و او دست بازنمیداشت، عامل گاهی نرم و گاهی درشت با او سخن میگفت. (تاریخ قم ص 162)، بازداشته شدن. انحصار. انزجار. اندفاع. تاءبﱡق. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(جَرْ را)
ابوشهاب عبدالقدوس بن عبدالقاهر الباجرای. از سفیان بن عیینه روایت دارد (ابوسعید چنین آورده است). (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
بارجو، جویندۀ بار، خواهان شرفیابی بحضور شاه یا امیری، رجوع به بارجو شود
لغت نامه دهخدا
معرب بارگاه فارسی است بمعنی جایگاه اذن یا بار، حجاج بن یوسف این کلمه را بکار برده و احمد محمد شاکر در حاشیۀ المعرب ص 75 آرد: و صاحب کتاب الفاظ فارسی این کلمه را در مادۀ بارجه آورده و گوید محتمل است از کلمه بارگاه فارسی که بمعنی دربار پادشاه و پرده سرای اوست معرب شده باشد و بنابراین کلمه بارجاه از فارسی گرفته شده است، رجوع به المعرب جوالیقی ص 75 شود
لغت نامه دهخدا
کوهی است بکرمان و شهرکهای کفتر و دهک بر این کوه است، (حدود العالم) : امیر جلال الدین سالار بلند که در کوه بارجان بودعصیان نموده بود، (المضاف الی بدایع الازمان ص 49)
از قرای خانلنجان از اعمال اصفهانست، (معجم البلدان) (مرآت البلدان ج 1 ص 155) (دمزن)
لغت نامه دهخدا
گویند تلی است که بین آن و شهر چاچ در ماوراءالنهر از اطراف بلاد ترک چهل فرسخ است، در پیرامون آن هزار چشمۀ آب است که از مشرق بسوی مغرب جاری میشوند و موسوم است برکوب آب یعنی آب مغلوب و در آن دراج صید میشود، (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
خریداری چیزی از روی اجبار و تحکم علاوه بر قیمت بازاری، (ناظم الاطباء) (دمزن)
لغت نامه دهخدا
(جَرْ را)
منسوب به باجرا، قریه ای از قریه های جزیره. (معجم البلدان). رجوع به باجرا شود
لغت نامه دهخدا
مستقرثابت، پایدار پایا باقی. یا برجای بودن، در محل خود بودن، ثابت بودن برقرار بودن، بجایدر جای، در حق دربارهء. توضیح لازم الاضافه است
فرهنگ لغت هوشیار
لباسی که آب در آن نفوذ نکند و هنگام باریدن برف و باران آنرا بر تن می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازجای
تصویر بازجای
ماوی، مکان، مستقر، باقیمانده، من بعد، بازگشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باربدی
تصویر باربدی
منسوب به باربد آهنگ ساخته باربد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باربار
تصویر باربار
متواتر، پی در پی، مکرراً
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارجا
تصویر بارجا
بارگاه
فرهنگ لغت هوشیار
عمل و شغل باربر بردن بار بر دوش و پشت خود، اداره ای که مباشر امور حمل و نقل است اداره حمل و نقل نقلیه
فرهنگ لغت هوشیار
کیسه ای بزرگ و ستبر که بر پشت چارپایان بارکش افکنند و در آن خاک شن آهک و جز آن ریزند جوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارخدای
تصویر بارخدای
باراله خدای متعال، پادشاه بزرگ، خداوند مولی صاحب
فرهنگ لغت هوشیار
میوه دار باثمرمثمر (درخت)، آبستن حامله، مخلوط با فلز کم بها مغشوش نبهره. یا زبان باردار. زبانی که قشر سفیدی بر روی آن بندد و علامت تخمه باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باردان
تصویر باردان
خورجین، جای بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با رای
تصویر با رای
صاحب اندیشه نیکو باتدبیر، خردمند، دانشمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باحجاب
تصویر باحجاب
((حِ))
دارای پوشش اسلامی
فرهنگ فارسی معین