بازخواست، کیفر، مکافات، مجازات، سزای بدی، بادفره، بادفراه، پادافراه، برای مثال به بادافره بی گناهان مکوش / به گفتار بدگوی مسپار گوش (فردوسی - ۷/۴۰۶)، شتاب گیرد و گرمی به وقت پاداشن / صبور گردد و آهسته وقت بادافراه (فرخی - ۳۵۶)
بازخواست، کیفر، مکافات، مجازات، سزای بدی، بادَفرَه، بادَفَراه، پاداَفراه، برای مِثال به بادافرهِ بی گناهان مکوش / به گفتار بدگوی مسپار گوش (فردوسی - ۷/۴۰۶)، شتاب گیرد و گرمی به وقت پاداشن / صبور گردد و آهسته وقت بادافراه (فرخی - ۳۵۶)
بمعنی عقوبت و جزای گناه و مکافات بدی باشد، (برهان)، بمعنی مکافات بدی است، (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری) : ای کرده سعی و مکرمت خوان عدل تو پاداش خوار معده بادآفراه را، اثیر اخسیکتی (از آنندراج)، رجوع به بادافرا، بادافراه، بادان، باداش و پاداش شود، کنایه از چشم محبوب و گاهی بر چشم محب نیز اطلاق کنند، واله هروی گوید: محبت پیشه را از گریه منع از دوستی نبود شود زین روغن بادام تر طیب دماغ او، (از آنندراج)، ، بکنایت شاهدان را گویند، (شرفنامۀ منیری) : دهانت پسته و چشمانت بادام فدای آن دهان و چشم بادام، ؟ (از شرفنامۀ منیری)، مغزک بادام بودی با زنخدان سپید تا سیه کردی زنخدان را چوکنجاره شدی، ؟ (از فرهنگ اسدی خطی نخجوانی)، بگفت این و شد بر رخش اشک درد چو سیم گدازیده بر زرّ زرد ز بادام بر ماه مرجان خرد گهی ریخت گاهی بفندق سترد، اسدی، تا کرد مرا بستۀ بادام دوچشم او چون پسته دل از حسرت آکنده همی دارم، خاقانی، فندقۀ شکّر و بادام تنگ سبزخط از پستۀ عناب رنگ، نظامی، از حیاهای دو بادام خودی سر در پیش شاخ را میوه خم از غایت بسیاری داد، کاتبی، ، در تداول عوام، مقدار اندک، اندازۀ کم: یک بادام نان، - امثال: اولاد بادام است، اولاد اولاد مغز بادام، دو بادام در پوستی، دوستی و صمیمیت بنهایت، قربان چشمهای بادامیت، نه نه، نه نه، من بادام
بمعنی عقوبت و جزای گناه و مکافات بدی باشد، (برهان)، بمعنی مکافات بدی است، (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری) : ای کرده سعی و مکرمت خوان عدل تو پاداش خوار معده بادآفراه را، اثیر اخسیکتی (از آنندراج)، رجوع به بادافرا، بادافراه، بادان، باداش و پاداش شود، کنایه از چشم محبوب و گاهی بر چشم محب نیز اطلاق کنند، واله هروی گوید: محبت پیشه را از گریه منع از دوستی نبود شود زین روغن بادام تر طیب دماغ او، (از آنندراج)، ، بکنایت شاهدان را گویند، (شرفنامۀ منیری) : دهانت پسته و چشمانْت بادام فدای آن دهان و چشم بادام، ؟ (از شرفنامۀ منیری)، مغزک بادام بودی با زنخدان سپید تا سیه کردی زنخدان را چوکنجاره شدی، ؟ (از فرهنگ اسدی خطی نخجوانی)، بگفت این و شد بر رخش اشک درد چو سیم گدازیده بر زرّ زرد ز بادام بر ماه مرجان خرد گهی ریخت گاهی بفندق سترد، اسدی، تا کرد مرا بستۀ بادام دوچشم او چون پسته دل از حسرت آکنده همی دارم، خاقانی، فندقۀ شکّر و بادام تنگ سبزخط از پستۀ عناب رنگ، نظامی، از حیاهای دو بادام خودی سر در پیش شاخ را میوه خم از غایت بسیاری داد، کاتبی، ، در تداول عوام، مقدار اندک، اندازۀ کم: یک بادام نان، - امثال: اولاد بادام است، اولاد اولاد مغز بادام، دو بادام در پوستی، دوستی و صمیمیت بنهایت، قربان چشمهای بادامیت، نه نه، نه نه، من بادام
صاحب فرهنگ شعوری این ترکیب رابدین معنی آورده است: ضد پاداش و جزای بد و عقوبت که بادافراه هم گویند و شعر بی وزنی از شمس فخری نقل کرده است. رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 168 برگ ب شود. مکافات و عقوبت و انتقام. (ناظم الاطباء: بادافرا). رجوع به بادآفراه، بادافره، بادان، باداشن، باداش، پاداش، پاداشن، پادآفراه، پادافراه و پادافره شود
صاحب فرهنگ شعوری این ترکیب رابدین معنی آورده است: ضد پاداش و جزای بد و عقوبت که بادافراه هم گویند و شعر بی وزنی از شمس فخری نقل کرده است. رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 168 برگ ب شود. مکافات و عقوبت و انتقام. (ناظم الاطباء: بادافرا). رجوع به بادآفراه، بادافره، بادان، باداشن، باداش، پاداش، پاداشن، پادآفراه، پادافراه و پادافره شود
مخفف بادآفراه. (فرهنگ نظام). بمعنی بادآفراه است که جزا و مکافات بدی باشد. (برهان). عقوبت باشد و پاداش ضد بادافراه است. (معیار جمالی). مکافات بدیست. (آنندراج). عقوبت و پاداش بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 423). مکافات و عذاب و شیان. (شرفنامۀ منیری). هروانه. (لغت فرس اسدی ایضاً ص 423). عقوبت و مکافات و انتقام و سیاست. (ناظم الاطباء). پادافراه. سزا. بادفراه. بادفره. شکنجه: بجای هر بهی پاداش نیکی بجای هر بدی بد بادافراه. دقیقی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 423). شتاب گیرد و گرمی بوقت پاداشن صبور گردد و آهسته گاه بادافراه. فرخی. شتابکارتر از باد وقت پاداشن درنگ پیشه تر از کوه وقت بادافراه. فرخی. لاجرم شاه جهان بارخدای ملکان آنکه پاداشن شاهان کند و بادافراه. فرخی. هرچه واجب شود ز بادافراه بکنید و جز این ندارم راه. عنصری. هزار گردون باشد بوقت بادافراه هزار دریا باشد بروز پاداشن. مسعودسعد. موافقان ترا و مخالفان ترا ز مهر و کین تو پاداشن است و بادافراه. معزّی. بباغ دولت و ملکت ببادافراه و پاداشن عدو را خار بی وردم ولی را ورد بی خارم. سوزنی. ز شیر کین بستاند بشیر شادروان ز آب گرد برآرد بباد بادافراه. انوری. گفتم آخرنه همانا که من آنکس باشم که بپاداش چنین سعی کنم بادافراه. انوری (از فرهنگ اوبهی). دست عدلت دراز کردستی هم بپاداش و هم ببادافراه. انوری. شاه از سخط یزدان و بادافراه آن جهان اندیشه کرد. (سندبادنامه ص 256). روزی که عقوبت، خشم خدای و زندان درک اسفل، و زندانبان مالک دوزخ و بادافراه آتش دوزخ... (سندبادنامه ص 249). ز بادافراه ایزد رسته گردد باقبال ابد پیوسته گردد. نظامی. دراندیشید و بوداندیشه را جای که بادافراه را چون دارد او پای. نظامی. رجوع به بادآفراه، بادافره، بادان، بادافرا، بادافراش، بادافراه، باداشن، پاداشن، بادافراش، باداش و پاداش شود.
مخفف بادآفراه. (فرهنگ نظام). بمعنی بادآفراه است که جزا و مکافات بدی باشد. (برهان). عقوبت باشد و پاداش ضد بادافراه است. (معیار جمالی). مکافات بدیست. (آنندراج). عقوبت و پاداش بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 423). مکافات و عذاب و شیان. (شرفنامۀ منیری). هروانه. (لغت فرس اسدی ایضاً ص 423). عقوبت و مکافات و انتقام و سیاست. (ناظم الاطباء). پادافراه. سزا. بادفراه. بادفره. شکنجه: بجای هر بهی پاداش نیکی بجای هر بدی بد بادافراه. دقیقی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 423). شتاب گیرد و گرمی بوقت پاداشن صبور گردد و آهسته گاه بادافراه. فرخی. شتابکارتر از باد وقت پاداشن درنگ پیشه تر از کوه وقت بادافراه. فرخی. لاجرم شاه جهان بارخدای ملکان آنکه پاداشن شاهان کند و بادافراه. فرخی. هرچه واجب شود ز بادافراه بکنید و جز این ندارم راه. عنصری. هزار گردون باشد بوقت بادافراه هزار دریا باشد بروز پاداشن. مسعودسعد. موافقان ترا و مخالفان ترا ز مهر و کین تو پاداشن است و بادافراه. معزّی. بباغ دولت و ملکت ببادافراه و پاداشن عدو را خار بی وردم ولی را ورد بی خارم. سوزنی. ز شیر کین بستاند بشیر شادروان ز آب گرد برآرد بباد بادافراه. انوری. گفتم آخرنه همانا که من آنکس باشم که بپاداش چنین سعی کنم بادافراه. انوری (از فرهنگ اوبهی). دست عدلت دراز کردستی هم بپاداش و هم ببادافراه. انوری. شاه از سخط یزدان و بادافراه آن جهان اندیشه کرد. (سندبادنامه ص 256). روزی که عقوبت، خشم خدای و زندان درک اسفل، و زندانبان مالک دوزخ و بادافراه آتش دوزخ... (سندبادنامه ص 249). ز بادافراه ایزد رسته گردد باقبال ابد پیوسته گردد. نظامی. دراندیشید و بوداندیشه را جای که بادافراه را چون دارد او پای. نظامی. رجوع به بادآفراه، بادافره، بادان، بادافرا، بادافراش، بادافراه، باداشن، پاداشن، بادافراش، باداش و پاداش شود.