جدول جو
جدول جو

معنی بادیج - جستجوی لغت در جدول جو

بادیج
چیزی باشد مانند ساق چاقشور که آنرا از پارچۀ رنگین قلمی آجیده کنند و بیشتر شاطران و پیاده روان بر پای کشند، (برهان)، لباسی مانند تنبان که از پارچه های الوان ترتیب داده و زنان در قدیم پا میکردند و اکنون شاطران و پیاده روان بر پای میکشند، (ناظم الاطباء)، پوششی شلواروار و پنبه داربوده که زنان پوشیدندی اکنون نیز شاطران و پیاده روان از پشت پای تا ساق بندند، (انجمن آرا) (آنندراج)، پاتابه، پاپیچ، شلواری بود از پارچۀ منقش، شبارق
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادی
تصویر بادی
کار کننده با باد مثلاً آسیای بادی، کشتی بادی، سازهای بادی،
ویژگی وسیله ای ارتجاعی مانند لاستیک که آن را از هوا پر می کنند مثلاً قایق بادی،
ویژگی سلاحی که با فشار هوا گلوله را پرتاب می کند مثلاً تفنگ بادی
باشی، همیشه باشی، برای مثال شاد بادی که کردیم شادان / ای به تو خان و مانم آبادان (نظامی۴ - ۶۷۹)
دور شونده، آغاز کننده، شروع کننده، آشکار شونده، پیدا شونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادنج
تصویر بادنج
نارگیل، میوه ای کروی شکل و بزرگ با پوسته ای قهوه ای و سخت و گوشتی سفید که درون آن شیرۀ سفید خوراکی قرار دارد، درخت این میوه که شبیه درخت خرما است و برگ های بزرگ به درازی دو متر دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادلیج
تصویر بادلیج
نوعی توپ که با گلوله و باروت پر کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادیه
تصویر بادیه
صحرا، بیابان، هامون
کاسۀ معمولاً بزرگ از جنس سفال، فلز و مانند آن، طاس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وادیج
تصویر وادیج
چوب بستی که تاک انگور را روی آن می خوابانند، آونگ یا جایی که انگور را از آن آویزان می کنند، برای مثال همه وادیج پرانگور و همه جای عصیر / رنج ورزید کنون بربخورد برزگرا (شاکر - شاعران بی دیوان - ۴۵ حاشیه)، شاخۀ تاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسیج
تصویر باسیج
پرستو، پرنده ای کوچک و مهاجر با بال های دراز و نوک تیز و دم دو شاخه و پرهای سیاه که زیر سینه اش خاکستری یا حنایی رنگ است، بیشتر در سقف خانه ها لانه می گذارد و حشراتی از قبیل مگس و پشه را می خورد
بلوایه، چلچله، پرستوک، بالوایه، بلسک، خطّاف، پرستک، فرشتو، ابابیل، فرستوک، پالوانه، فراستوک، فراشتوک
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
بادلیج باشد. رجوع به بادلیج شود: از صدای های و هوی دلیران عرصۀ میدان از غرش توپ و بادلج پرآشوب گردید. (مجمل التواریخ گلستانه).
لغت نامه دهخدا
ابومنادبن منصور بن بلکین بن زیری بن مناد حمیری صنهاجی (374- 406 هجری قمری)، یکی از امرای آل زیری است که در افریقیه یعنی تونس و جزائر و در قسمتی ازطرابلس غرب، تحت تابعیت ملوک فاطمی فرمان فرمائی میکردند، در سال 286 هجری قمری بادیس پس از درگذشت پدر بمقام اقتدار نشست و در زمان حاکم بامراﷲ فاطمی 20 سال فرمانفرمائی نمود، با عم خود و با قوم زناته محاربات چندی کرد، در این وقت طرابلس غرب از اطاعت وی سر باززده بود از اینرو برای سرکوبی آنان روان شد و در همین اوقات وفات یافت و پسرش معز جانشین وی گردید، (قاموس الاعلام ترکی ج 2)، رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 137و ترجمه مقدمۀ ابن خلدون چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب 1336 هجری شمسی ص 583 و معجم الانساب ج 4 ص 464 شود
لغت نامه دهخدا
نام شهری از اقلیم سوم در افریقیه، رجوع به بادس و الحلل السندسیه ج 1 صص 63 - 69 و مقدمۀ ابن خلدون ص 113، 124 و 316 شود، قسمی از بید، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
لهجه ای از پاتیس که نوعی پارچه است
لغت نامه دهخدا
آشکارا و هویدا و ظاهراً و بطور وضوح، (ناظم الاطباء)، بمعنی پدید یعنی ظاهر و نمایان، (شعوری ج 1 ورق 156) : اما بعد از آن ازآل بوبکر و آل عثمان و آل عمر هرگز هیچ بادید نیامد، (کتاب النقض ص 477)، کاروانهای تجار و ارباب بضاعت روی بکار آوردند و از آفت و مخافت راه ایمن یافتند و نعمت و خصبی تمام بادید آمد، (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان سبلوئیۀ بخش زرند شهرستان کرمان، در 36هزارگزی جنوب زرند سر راه مالرو عمومی زرند - رفسنجان در کوهستان واقعست، منطقه ای است سردسیر با 289 تن سکنه، آبش از قنات و محصولش غلات، حبوبات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است و دبستان دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
ده کوچکیست از دهستان تمین بخش میرجاوۀ شهرستان زاهدان، در 44هزارگزی جنوب باختر میرجاوه در 15هزارگزی باختر راه فرعی میرجاوه به خاش واقعست، دارای 50تن سکنه میباشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
پادیر، بادیز، چوبی که در میان دیوار و بر پشت دیوار شکسته نهند، (آنندراج)، چوبی باشد که ازبرای استحکام بر پشت دیوار شکسته کشند تا نیفتد، (اوبهی)، چوبی که در میان دیوارها جهت استحکام نهند، (ناظم الاطباء)، رجوع به پادیر و پادیز در همین لغت نامه شود، بازیچۀ روم و زنگ، یعنی مسخرۀ روزگار، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نارگیل است و آن را جوز هندی گویند. (برهان). به معنی نارجیل است و آن را جوز هندی گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). جوز هندی و نارگیل و ناریل و گهوپره. (الفاظ الادویه). نارگیل. (ناظم الاطباء). میوۀ درختی است که در مملکت گرم و تر می روید و نامهای دیگرش نارگیل و نارجیل و جوز هندی است. (فرهنگ نظام). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 154، و جوز هندی شود
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان پاریز، واقع در بخش مرکزی شهرستان سیرجان، در 80 هزارگزی شمال خاوری سعیدآباد سر راه مالرو مغو به پاریز، سکنۀ آن 12 تن است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
چفت و چوب بندی که تاک انگور را بر بالای آن اندازند، (برهان)، واکیج، چفته، چفته بندی، داربست، چفته و داربست که عرب آن را عریش گوید، (از منتهی الارب)، چفته و چوب بندی که تاک انگور بر بالای آن اندازند، (ناظم الاطباء)، چفتی باشد که انگور بر بالای آن اندازند، (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، چفتی باشد که انگور بر بالای آن افکنند، (منتهی الارب) :
انگورها بر شاخها، مانندۀ چمچاخها
وادیجشان چون کاخها بستانشان چون لاویه،
منوچهری،
شحط الجله، چوبی را در پهلوی بیخ رز نهاد تا بدان بر وادیج خود برآید، عرش الکرم، وادیج بست رز را، اعترش العنب، برشد تاک بر وادیج، عروش، تعرش، وادیج بستن رز را، عریش، وادیج رز، جازع، چوب وادیج که بر آن شاخهای انگور اندازند، فیل، رسن باریک از پوست خرمابن و گاهی آن را بر حلقۀ دو چوب استادۀ وادیج بندند، توقیع، وادیج انگور ساختن، وهط، نام حدیقه ای که عمرو بن عاص را بود در طائف بر سه گروه ازوج وادیج انگورش برده لک چوب بود و قیمت هر چوبی درهمی، دقران، چوبهای وادیج، دجران، بالکسر چوب منسوب به وادیج، قلال، چوب برپای کرده جهت وادیج انگور، عنم، رشته مانندی است که بدان انگور بر وادیج برآید، دعمه، ستون خانه و چوبی که بر آن وادیج انگور و مانند آن نهند، دعام، ستون خانه و چوبی که بر آن وادیج انگور و مانند آن نهند، دعام، ستون خانه و چوبی که بر آن وادیج انگور و مانند آن نهند، (منتهی الارب)، رشتۀ انگور بود، (نسخه ای از اسدی)، وادیج چوب انگور باشد که رشته بود، (نسخه ای از اسدی) :
همه وادیج پر انگور و همه جای عصیر
زانچ ورزید کنون بر نخورد برزگرا،
شاکر بخاری،
، جائی که انگور از آن آویزند، (برهان)، وادخ و هرجایی که انگور از آن آویزند، (ناظم الاطباء)، جایی از تاک که خوشۀ انگور از آن روید، (منتهی الارب) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (سروری) (رشیدی)، آنجا از درخت تاک که انگور از آن برآید، (ناظم الاطباء)، و بعضی خمی را گفته اند که انگور در آن ریزند به جهت سرکه شدن، (برهان)، خمی که برای سرکه در آن انگور ریزند، (ناظم الاطباء)، آستینی باشد که از پارچۀ سفید و آبی و غیره قلمی آجیده کنند و شاطران و پیاده روان مانند ساق چاقشور بر پای کشند، (برهان)، چاقچور شاطران، (سروری) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، شلوار مانندی الوان و آجیده کرده شده که شاطران و پیاده روان بر پای کشند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نوعی از توپ که آلت جنگ است، ظاهراً بادلیج معرب بادلش است و بادلش در ترکی توپ را گویند چنانکه در لغات ترکی مسطور است، (از غیاث)، نوعی از توپ، ملاطغرا گوید:
ببادلیج سحر چرخ چون گلوله گذارد
شود خزینۀ باروت بی درنگ ستاره،
و در فرهنگ فرنگ بادلیچه بزیادتی ’ها’ نیز باین معنی نوشته، (از آنندراج)، نوعی از توپ قدیم است، لفظ مذکور هندی است، مأخوذ از بادل بمعنی ابر که در فارسی مفرس شده چه در کلام شعرای ایرانی که بهند نیامدند دیده نشده، تشبیه توپ به ابر، از بابت غرش هر دو است، (فرهنگ نظام)، آلتی بوده است برای پرتاب کردن گلوله، منجنیق: مستحفظین قلاع ... بخالی کردن توپ و بادلیج غریو رعد بهاری ... درافکندند، (روضه الصفا ج 8)، توپ خانه نادری را در قلعۀ کرمانشاهان که زیاده از هزاروپانصد توپ کلان و نیم کلان و کوچک و بادلیج و بقرب ششصد خمپارۀ کلان ... (مجمل التواریخ گلستانه ص 23)، رجوع به بادلج و بادلیجه شود
لغت نامه دهخدا
ماهی قود، ماهی روغن، مورینا، (دزی ج 1 ص 47)، مسرف و هرزه خرج و تلف کننده را گویند، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)، مسرف و کسی که مال را جلد خراب و پریشان کند، (غیاث)، هزره خرج و تلف کننده و مسرف را گویند، (هفت قلزم)، متلف، مبذّر:
عقل و جانم برد شوخی آفتی عیاره ای
باددستی خاکیی بی آبی آتش پاره ای،
سنائی،
ملامت گری گفتش ای باددست
بیک ره پریشان مکن هرچه هست،
سعدی (بوستان)،
جان بدهم و بندهم خاک درت ز دست
هرچند باددست بود مردلشکری،
مکی طولانی،
، بیفایده، (شرفنامۀ منیری)، بیحاصل، (فرهنگ سروری)
لغت نامه دهخدا
پرستوک، پرستو، (آنندراج)، پرستوک، قرلغوج، (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 153)، چلچله، پرستو، (ناظم الاطباء) :
چو کرده ست خیل زمستان گذار
به باسیج آمد پیام بهار،
میرنظمی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
پاسی از شب که پازیره هم گویند، (فرهنگ شعوری، ج 1 ص 154)، ساعت شب، (ناظم الاطباء)، رجوع به بازیره شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
بنت غیلان ثقفی. از صحابه بود. صاحب الاصابه آرد بادیه بنت غیلان بن سلمه الثقفی بود و چون پدرش اسلام آورد او نیز مسلمانی گزید و روایت کرد و ابن منده از طریق احمد بن خالد وهبی از محمد بن اسحاق الزهری از قاسم بن محمد از وی روایت کرد. رجوع به الاصابه ج 7کتاب النساء ص 26 و رجوع به امتاع اسماع ص 419 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
شهری است به آذربایجان. (منتهی الارب). از اعمال بردع از بلاد ارمینیه است. (یادداشت مؤلف). شهری است خرد و آبادان و با نعمت (به اران) . (حدود العالم). شهرکی است در اقصای آذربایجان در چهارده فرسنگی بردعه. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
رجوع به بادیه شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
بدو. صحرا. خلاف حضر. ج، بادیات، بواد. (قطر المحیط). بوادی. (مهذب الاسماء). صحرا و بیابان. (غیاث) (آنندراج). خرابه. دشت بی آب وعلف: بادیۀ تیه، صحرای تیه. (ناظم الاطباء). تأنیث بادی. صحرا. اهل البادیه، تازیان چادرنشین صحراگرد. (ناظم الاطباء) .و رجوع به شعوری ج 1 ورق 190 شود. و به اماله بیدیه گویند. (آنندراج). و نسبت به آنرا بدوی گویند: حیره، شهرکیست بر کران بادیه. (حدود العالم). قادسیه، شهرکیست بر راه حجاز و بر کران بادیه. (حدودالعالم).
همه شاهان را خاک کف پای تو کند
از بلاد حبش و بادیه و زنگ و هراه.
منوچهری.
بستان بسان بادیه گشته ست پرنگار
از سنبلش قبیله و از ارغوانش حی.
منوچهری.
تا هست خامه خامه بهر بادیه ز ریگ
وز باد غیبه غیبه بر او نقش بی شمار.
عسجدی.
امیر (مسعود) گفت: پس از حسنک در این باب چه گناه بوده است که اگر راه بادیه آمدی در خون آن همه خلق شدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 179). و خرامان و نازان همیشه در بادیه. (منتخب قابوسنامه ص 21).
رفته و مکه دیده آمده باز
محنت بادیه خریده بسیم.
ناصرخسرو.
چند در این بادیۀ خوب و زشت
تشنه بتازی بامید سراب ؟
ناصرخسرو.
بشناس حرم را که هم اینجا بدر تست
با بادیه و ریگ مغیلانت چه کار است ؟
ناصرخسرو.
گر دلم سوزد سموم بادیه
بس مفرح کز لب و خالش کنم.
خاقانی.
گر زخم یافته دلت از رنج بادیه
دیدار کعبه مرهم راحت رسان شده.
خاقانی.
خضر لب تشنه در این بادیه سر گردان داشت
راه ننمود که بر چشمۀ حیوان برسم.
خاقانی.
و لشکر فرستاد تاناگاه او را در میان بادیه بگرفتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 103).
بپایان این بادیه کس رسید
همان پیکری دیگر از خلق دید.
نظامی.
چو یک مه در آن بادیه تاختند
ازو نیز هم رخت پرداختند.
نظامی.
روز قیامت که برات آورند
بادیه را درعرصات آورند.
نظامی.
عزت کعبه بود آن ناحیه
دزدی اعراب و طول بادیه.
مولوی.
هرکه گستاخی کند اندرطریق
گردد اندر بادیۀ حسرت غریق.
مولوی.
کاروان در کاروان زین بادیه
میرسد در هر مسا و غادیه.
مولوی.
ببوی آنکه شبی در حرم بیاسایند
هزار بادیه سهلست اگر بپیمایند.
سعدی (بدایع).
خوشست زیر مغیلان براه بادیه خفت
شب رحیل، ولی ترک جان بباید گفت.
سعدی (گلستان).
در بادیه تشنگان بمردند
از حلّه بکوفه میرود آب.
سعدی.
خوش است شیر شتر تشنگان بادیه را
ولی بدیدن روی عرب نمی ارزد.
(از حاشیۀ خطی احیاءالعلوم).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بادیه
تصویر بادیه
صحرا و بیابان، خرابه
فرهنگ لغت هوشیار
چوب بندی که تاک انگور را بر بالای آن اندازند: داربست مو، جایی که انگور از آن آویزند، جایی از تاک که خوشه انگور از آن روید، آستینی است که از پارچه سفید و آبی و غیره قلمی آجیده میکردند و شاطران و پیاده روان مانند ساق چاقشور بر پای میکشیدند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادنج
تصویر بادنج
دریچه روزنه دریچه و روزنی که برای آمدن هوای تازه سازند. نارگیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادید
تصویر بادید
هویدا و آشکار و بطور وضوح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادی
تصویر بادی
آغاز نخستین، آغازگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وادیج
تصویر وادیج
چوب بستی که تاک انگور را روی آن می خوابانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادیه
تصویر بادیه
((یِ))
صحرا، بیابان، جمع بوادی، کاسه بزرگ
فرهنگ فارسی معین
بیابان، تیه، صحرا، فلات، وادی، هامون، ظرف، کاسه
متضاد: آبادی، شهر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بادیه دو معنی دارد. یکی به معنی صحراست و دیگری ظرفی که در آشپزخانه مورد مصرف دارد و مایعات را در آن می ریزند. در مورد نخست به همین قسمت کلمه بیابان مراجعه کنید اما در مورد دوم یعنی بادیه فلزی مطبخ، کهن بادیه و پیاله و این نوع ظروف را که در قسمت طباخی خانه مورد مصرف دارد به خادم و کنیزک نسبت داده اند. بخصوص در مورد بادیه و پیاله نوشته اند کنیزک. امروز کنیزک نداریم و حتی نمی شناسیم و جز نامی که در کتابها نوشته اند اطلاعی در مورد آن نداریم. بطور کلی پیاله و بادیه به خانم بر می گردد و سودی که از جانب او عاید ما می شود. بادیه در خواب معرف کدبانوی خانه است و روابطی که از نظر اخلاقی و عاطفی با او داریم. چنان چه بادیه ای نو و شسته و تمیز و براق در دست داشته باشیم گویای این است که روابط مرد و زن بر مبنای استواری قرار دارد و چنان چه بادیه کثیف و نشسته بود این را می گوید که نقار و کدورتی پیش می آید. چنان چه بیننده خواب جوان و مجرد باشد، شستن پیاله نیکو است و نشان دهنده این است که زنی در زندگی او ظاهر می شود که خانه دار و کدبانو است. اگر این خواب را دختر جوانی ببیند باز هم خوب است زیرا به شخصیت خودش بر می گردد و تمایلات نهفته او را نشان می دهد. چنین دختری شائق تشکیل یک زندگی خوب خانوادگی است و در خود این آمادگی را می بیند که مردی را خوشبخت کند. نصیبی که از زندگی خانوادگی می بریم به اندازه بادیه مشخص می شود بادیه کوچک سهم اندک است و بزرگ نصیب بیشتر ما را نشان می دهد. بادیه پر توفیق است. بادیه خالی بی نصیبی است. پیاله شکسته غم و اندوه است و اندوهی که در محیط خانواده پیش می آید چنان چه بادیه ای از نقره داشتید کسی در محدوده خانه در صدد فریب شما بر می آید. بادیه آهنی بیان کننده استحکام روابط خانوادگی است و بادیه چینی شکنندگی و ظرافت این علائق و روابط را بیان می کند و به ما هشدار می دهد که موجب شکستن این پیوند عاطفی نشویم. داشتن تعداد زیادی بادیه تعدد کدبانو را نشان نمی دهد بل که مبین وسعت و توانائی زن خانه است. نوشته اند اگر بادیه ای را به عمد به زمین بزنید، بشکنید یا دور بیاندازید زن را طلاق میدهید و اگر زنی این خواب را ببیند زن دیگری بین او و شوهرش اختلاف به وجود می آورد که شکستن و دور افکندن بادیه گویای نفرتی است که از آن زن مجهول دارد -
فرهنگ جامع تعبیر خواب
ظرف مسی یا سفالی که بزرگتر از کاسه ی معمولی باشد
فرهنگ گویش مازندرانی