مجرای باد در دیوار یا بام خانه، راهی که برای جریان هوا در سقف یا میان دیوار اتاق درست کنند، بادخن، بادغر، حلقۀ فلزی مشبک روی سماور یا سر قلیان، خانه یا زمینی که در معرض وزش باد باشد
مجرای باد در دیوار یا بام خانه، راهی که برای جریان هوا در سقف یا میان دیوار اتاق درست کنند، بادخن، بادغر، حلقۀ فلزی مشبک روی سماور یا سر قلیان، خانه یا زمینی که در معرضِ وزش باد باشد
از صفات اسب باشد، ای اسپ تند و سریعالسیر. (آنندراج). چابک از آدم و حیوان. (فرهنگ ضیا). تیزرو و تندرفتار. (ناظم الاطباء). رونده و شتابنده چون باد. (دمزن).
از صفات اسب باشد، ای اسپ تند و سریعالسیر. (آنندراج). چابک از آدم و حیوان. (فرهنگ ضیا). تیزرو و تندرفتار. (ناظم الاطباء). رونده و شتابنده چون باد. (دمزن).
پادیر، بادیز، چوبی که در میان دیوار و بر پشت دیوار شکسته نهند، (آنندراج)، چوبی باشد که ازبرای استحکام بر پشت دیوار شکسته کشند تا نیفتد، (اوبهی)، چوبی که در میان دیوارها جهت استحکام نهند، (ناظم الاطباء)، رجوع به پادیر و پادیز در همین لغت نامه شود، بازیچۀ روم و زنگ، یعنی مسخرۀ روزگار، (آنندراج)
پادیر، بادیز، چوبی که در میان دیوار و بر پشت دیوار شکسته نهند، (آنندراج)، چوبی باشد که ازبرای استحکام بر پشت دیوار شکسته کشند تا نیفتد، (اوبهی)، چوبی که در میان دیوارها جهت استحکام نهند، (ناظم الاطباء)، رجوع به پادیر و پادیز در همین لغت نامه شود، بازیچۀ روم و زنگ، یعنی مسخرۀ روزگار، (آنندراج)
نام دیهی در خراسان قدیم، آقای پورداود گوید: آثار نسا در خراسان نزدیکی دیهی بنام باگیر در نوزده هزارگزی مغرب اشک آباد دیده میشود، نام دیه باگیر از مأخذ روسها بنظر نگارنده رسید و شاید همان باجگیر (باجگیران) باشد که در سرحد ایران و ترکستان و روسیه است، در روی نقشه های مختلف باژیر نوشته شده است، (فرهنگ ایران باستان ص 284)
نام دیهی در خراسان قدیم، آقای پورداود گوید: آثار نسا در خراسان نزدیکی دیهی بنام باگیر در نوزده هزارگزی مغرب اشک آباد دیده میشود، نام دیه باگیر از مأخذ روسها بنظر نگارنده رسید و شاید همان باجگیر (باجگیران) باشد که در سرحد ایران و ترکستان و روسیه است، در روی نقشه های مختلف باژیر نوشته شده است، (فرهنگ ایران باستان ص 284)
یادگیرنده. تعلیم گیرنده. آموزنده، مجازاً بااستعداد و باهوش و صاحب شعور و پرحافظه: جوانان بادانش و یادگیر سزد گر بگیرد کسی جای پیر. فردوسی. بدو گفت دانا شود مرد پیر که آموزشی باشد و یادگیر. فردوسی. منم پاک فرزند شاه اردشیر سرایندۀ دانش و یادگیر. فردوسی. نبیرۀ جهاندار شاه اردشیر که بهمنش خواندی همی یادگیر. فردوسی. چنین گفت با هر که بد یادگیر که بیدارباشید برنا و پیر. فردوسی. شنیدم که فرزند تو اردشیر سواری است گوینده و یادگیر. فردوسی. فرستاد قیصر یکی یادگیر بنزدیک شاپور شاه اردشیر که چندین تو از بهر دینار خون بریزی تو با داور رهنمون چه گویی چو پرسند روزشمار چه پوزش کنی پیش پروردگار. فردوسی. چنین داد پاسخ که دانای پیر که با آزمایش بود یادگیر. فردوسی. چنین داد پاسخ که این چرخ پیر اگر هست با دانش و یادگیر. فردوسی. ازآن بهره ای گوی و میدان و تیر یکی نامور پیش او یادگیر. فردوسی. چنین گفت ایزد گشسب دبیر که ای شاه روشندل و یادگیر. فردوسی. که باشند دانا و دانش و پذیر سراینده و با هش و یادگیر. فردوسی. نکوخط و داننده باید دبیر شمارنده چابکدل و یادگیر. اسدی (گرشاسبنامه). فرسته گسی ساز دانش پذیر نهان بین و پاسخ ده و یادگیر. اسدی (گرشاسبنامه ص 265). و گر بودی او یک تنه یادگیر سخنگوی را برگشادی ضمیر. نظامی. - سخن یادگیر، آموزنده و تعلیم گیرنده. حرف شنو. که نیک گوش به سخنی سپارد. خردمند باید که باشد دبیر همان بردبار و سخن یادگیر. فردوسی. ، به خاطر آورنده. متذکرشونده: اگر فرمانبری ماه دو هفته نباشی یادگیر از کار رفته تو باشی آفتاب اندر حصارم... فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ، بخاطر سپارنده. ازبرکننده: نخواهم که این راز داند دبیر تو باشی نویسنده و یادگیر. فردوسی. ، در ابیات زیر ظاهراً هوشمند، تیزویر، آن که مطالب بسیار از افسانه و تاریخ شنیده یا خوانده است و در حافظه دارد معنی می دهد: سکندر چو بشنید از آن یادگیر بفرمود تا پیش او شد دبیر. فردوسی. همی رفت روشندل و یادگیر سرافراز تاخرۀ اردشیر. فردوسی. ندانم کسی را ز گردنکشان که از چهر او من ندارم نشان نگاریده ام زین نشان برحریر نهاده بنزد یکی یادگیر. فردوسی. برو رانده ام حکم اخترشناس کزو ایمنی باشدم یا هراس. فردوسی. گزیدند [سلم و تور پس موبدی تیزویر سخنگوی و بینادل و یادگیر. فردوسی. جهاندیده ای سوی پیران فرست هشیوار و ز یادگیران فرست. فردوسی. برفتند بیدارده مردپیر زبان چرب و گوینده و یادگیر. فردوسی. مر او را کنون مردم یادگیر همی خواندش بابکان اردشیر. فردوسی. از ایران یکی نامجویم دبیر خردمندو روشندل و یادگیر. فردوسی. فرستاد بهرام مردی دبیر سخنگوی و روشندل و یادگیر. فردوسی. ورا خواندی هر زمان اردشیر که گوینده مردی بد و یادگیر. فردوسی. چو دستان و رستم چو گودرز پیر جهانجوی و بیننده و یادگیر. فردوسی. چنین گفت هرمز که مهران دبیر بزرگ است و گوینده و یادگیر. فردوسی. شده مست یاران شاه اردشیر نماند ایچ رامشگر و یادگیر. فردوسی. چو من نامه یابم ز پیران خویش از این پرهنر یادگیران خویش. فردوسی. شهنشاه گوید که از گنج من مبادا کسی شاد بیرنج من مگر مرد بادانش و یادگیر چه نیکوتر از مرد دانا وپیر. فردوسی. فرستاده ای برگزیدی دبیر خردمند و بادانش و یادگیر. فردوسی. بعنوان نگه کرد مرد دبیر که گوینده بود اوو هم یادگیر. فردوسی. چنین داد پاسخ بدو مرد پیر که ای شاه گوینده و یادگیر. فردوسی. فرستاده ای جست گرد و دبیر خردمند و دانا و هم یادگیر. فردوسی. بیامدجهاندیده دانای پیر سخنگوی و بادانش و یادگیر. فردوسی. چو روشن روان گشت و دانش پذیر سخنگوی و داننده و یادگیر. فردوسی. بخواند آن زمان کس که بودند پیر سخنگوی و داننده و یادگیر. فردوسی. چو اشتاد و خراد و برزین پیر دو دانای گوینده و یادگیر. فردوسی. بخواندم یکی مرد هندی دبیر سخنگوی و گوینده و یادگیر. فردوسی. ز لشکر گزیدند مردی دبیر سخنگوی و داننده و یادگیر. فردوسی. بجوید سخنگوی و دانش پذیر پژوهندۀ اختر و یادگیر. فردوسی. چنین گفت هم یزدگرد دبیر که ای مرد گوینده و یادگیر. فردوسی. چو بازارگان بچه گردد دبیر هنرمند و بادانش و یادگیر. فردوسی
یادگیرنده. تعلیم گیرنده. آموزنده، مجازاً بااستعداد و باهوش و صاحب شعور و پرحافظه: جوانان بادانش و یادگیر سزد گر بگیرد کسی جای پیر. فردوسی. بدو گفت دانا شود مرد پیر که آموزشی باشد و یادگیر. فردوسی. منم پاک فرزند شاه اردشیر سرایندۀ دانش و یادگیر. فردوسی. نبیرۀ جهاندار شاه اردشیر که بهمنش خواندی همی یادگیر. فردوسی. چنین گفت با هر که بد یادگیر که بیدارباشید برنا و پیر. فردوسی. شنیدم که فرزند تو اردشیر سواری است گوینده و یادگیر. فردوسی. فرستاد قیصر یکی یادگیر بنزدیک شاپور شاه اردشیر که چندین تو از بهر دینار خون بریزی تو با داور رهنمون چه گویی چو پرسند روزشمار چه پوزش کنی پیش پروردگار. فردوسی. چنین داد پاسخ که دانای پیر که با آزمایش بود یادگیر. فردوسی. چنین داد پاسخ که این چرخ پیر اگر هست با دانش و یادگیر. فردوسی. ازآن بهره ای گوی و میدان و تیر یکی نامور پیش او یادگیر. فردوسی. چنین گفت ایزد گشسب دبیر که ای شاه روشندل و یادگیر. فردوسی. که باشند دانا و دانش و پذیر سراینده و با هش و یادگیر. فردوسی. نکوخط و داننده باید دبیر شمارنده چابکدل و یادگیر. اسدی (گرشاسبنامه). فرسته گسی ساز دانش پذیر نهان بین و پاسخ ده و یادگیر. اسدی (گرشاسبنامه ص 265). و گر بودی او یک تنه یادگیر سخنگوی را برگشادی ضمیر. نظامی. - سخن یادگیر، آموزنده و تعلیم گیرنده. حرف شنو. که نیک گوش به سخنی سپارد. خردمند باید که باشد دبیر همان بردبار و سخن یادگیر. فردوسی. ، به خاطر آورنده. متذکرشونده: اگر فرمانبری ماه دو هفته نباشی یادگیر از کار رفته تو باشی آفتاب اندر حصارم... فخرالدین اسعد (ویس و رامین). ، بخاطر سپارنده. ازبرکننده: نخواهم که این راز داند دبیر تو باشی نویسنده و یادگیر. فردوسی. ، در ابیات زیر ظاهراً هوشمند، تیزویر، آن که مطالب بسیار از افسانه و تاریخ شنیده یا خوانده است و در حافظه دارد معنی می دهد: سکندر چو بشنید از آن یادگیر بفرمود تا پیش او شد دبیر. فردوسی. همی رفت روشندل و یادگیر سرافراز تاخرۀ اردشیر. فردوسی. ندانم کسی را ز گردنکشان که از چهر او من ندارم نشان نگاریده ام زین نشان برحریر نهاده بنزد یکی یادگیر. فردوسی. برو رانده ام حکم اخترشناس کزو ایمنی باشدم یا هراس. فردوسی. گزیدند [سلم و تور پس موبدی تیزویر سخنگوی و بینادل و یادگیر. فردوسی. جهاندیده ای سوی پیران فرست هشیوار و ز یادگیران فرست. فردوسی. برفتند بیدارده مردپیر زبان چرب و گوینده و یادگیر. فردوسی. مر او را کنون مردم یادگیر همی خواندش بابکان اردشیر. فردوسی. از ایران یکی نامجویم دبیر خردمندو روشندل و یادگیر. فردوسی. فرستاد بهرام مردی دبیر سخنگوی و روشندل و یادگیر. فردوسی. ورا خواندی هر زمان اردشیر که گوینده مردی بد و یادگیر. فردوسی. چو دستان و رستم چو گودرز پیر جهانجوی و بیننده و یادگیر. فردوسی. چنین گفت هرمز که مهران دبیر بزرگ است و گوینده و یادگیر. فردوسی. شده مست یاران شاه اردشیر نماند ایچ رامشگر و یادگیر. فردوسی. چو من نامه یابم ز پیران خویش از این پرهنر یادگیران خویش. فردوسی. شهنشاه گوید که از گنج من مبادا کسی شاد بیرنج من مگر مرد بادانش و یادگیر چه نیکوتر از مرد دانا وپیر. فردوسی. فرستاده ای برگزیدی دبیر خردمند و بادانش و یادگیر. فردوسی. بعنوان نگه کرد مرد دبیر که گوینده بود اوو هم یادگیر. فردوسی. چنین داد پاسخ بدو مرد پیر که ای شاه گوینده و یادگیر. فردوسی. فرستاده ای جست گرد و دبیر خردمند و دانا و هم یادگیر. فردوسی. بیامدجهاندیده دانای پیر سخنگوی و بادانش و یادگیر. فردوسی. چو روشن روان گشت و دانش پذیر سخنگوی و داننده و یادگیر. فردوسی. بخواند آن زمان کس که بودند پیر سخنگوی و داننده و یادگیر. فردوسی. چو اشتاد و خراد و برزین پیر دو دانای گوینده و یادگیر. فردوسی. بخواندم یکی مرد هندی دبیر سخنگوی و گوینده و یادگیر. فردوسی. ز لشکر گزیدند مردی دبیر سخنگوی و داننده و یادگیر. فردوسی. بجوید سخنگوی و دانش پذیر پژوهندۀ اختر و یادگیر. فردوسی. چنین گفت هم یزدگرد دبیر که ای مرد گوینده و یادگیر. فردوسی. چو بازارگان بچه گردد دبیر هنرمند و بادانش و یادگیر. فردوسی
اسب و شتر و امثال آن باشد از برای بار کردن و سواری و به عاریت به کسی دادن، (برهان)، اسب و شتر و گاو، (غیاث)، اسب و شتر و امثال آن، (انجمن آرا) (آنندراج)، اسب، (مجموعۀ مترادفات ص 36) (صحاح الفرس: بارگی)، اسب سپاهی که عاریت به کسی دهند، (ناظم الاطباء)، حیوان که به عاریت دهند، (دمزن)، شتر، (ناظم الاطباء)، مرکب، محمل، (منتهی الارب)، برنشست، ستور باری، (ناظم الاطباء)، اسب و حیوان بارکش، (فرهنگ شاهنامۀ شفق) : و گویم که من بارگیر محمد رسول اﷲام، (ترجمه تفسیر طبری)، چون من دوازدهست ترا اسب بارگیر لیکن ز خلق نیست جز از تو سوار من، ناصرخسرو، مرا گفت چون بارگیری نخواهی چو از خدمتت نیست روی رهایی، انوری، رخت محنت نهم بمنزل عیش زانکه شد بارگیر شادی لنگ، مجیر بیلقانی، بار عتاب او نتوانم کشید از آنک ما را سزای هودج او بارگیر نیست، خاقانی، این چه موکب بود یارب کاندر آمد تازیان بارگیرش صبحدم بود و جنیبت کش صبا، خاقانی، خوش سواریست عمر خاقانی صیدگه دهر و بارگیر اوقات، خاقانی، جهاندار فرمودکآید وزیر برفتن نشست از بر بارگیر، نظامی، و صفی ابوالعلا را استری از بارگیران خاص بفرمود و دستی جامه، (راحهالصدور راوندی)، و در اوایل ربیع الاول بطالع مبارک مراکب فتح و ظفر بارگیر مراد ساخت، (جهانگشای جوینی)، شقاوت برهنه نشاندش چو سیر نه بارش رها کرد و نه بارگیر، سعدی (بوستان)، و چون مست شوم بر بارگیری از بارگیرهای نوبت سوار شده متوجه خانه خود گردم، (ترجمه محاسن اصفهان ص 91)، و خلعتهای بسیار و بارگیرهای نیکو و چندین تجمل بدو بخشید، (تاریخ قم ص 215) ...، شش نفراز محرمان را فرمود تا هفت بارگیر از طویلۀ خاصه زین کرده به آنجانب دجله برند ... (حبیب السیر چ قدیم طهران ج 3 جزء 3 ص 157 س 25)
اسب و شتر و امثال آن باشد از برای بار کردن و سواری و به عاریت به کسی دادن، (برهان)، اسب و شتر و گاو، (غیاث)، اسب و شتر و امثال آن، (انجمن آرا) (آنندراج)، اسب، (مجموعۀ مترادفات ص 36) (صحاح الفرس: بارگی)، اسب سپاهی که عاریت به کسی دهند، (ناظم الاطباء)، حیوان که به عاریت دهند، (دِمزن)، شتر، (ناظم الاطباء)، مرکب، مَحمِل، (منتهی الارب)، برنشست، ستور باری، (ناظم الاطباء)، اسب و حیوان بارکش، (فرهنگ شاهنامۀ شفق) : و گویم که من بارگیر محمد رسول اﷲام، (ترجمه تفسیر طبری)، چون من دوازدهست ترا اسب بارگیر لیکن ز خلق نیست جز از تو سوار من، ناصرخسرو، مرا گفت چون بارگیری نخواهی چو از خدمتت نیست روی رهایی، انوری، رخت محنت نهم بمنزل عیش زانکه شد بارگیر شادی لنگ، مجیر بیلقانی، بار عتاب او نتوانم کشید از آنک ما را سزای هودج او بارگیر نیست، خاقانی، این چه موکب بود یارب کاندر آمد تازیان بارگیرش صبحدم بود و جنیبت کش صبا، خاقانی، خوش سواریست عمر خاقانی صیدگه دهر و بارگیر اوقات، خاقانی، جهاندار فرمودکآید وزیر برفتن نشست از بر بارگیر، نظامی، و صفی ابوالعلا را استری از بارگیران خاص بفرمود و دستی جامه، (راحهالصدور راوندی)، و در اوایل ربیع الاول بطالع مبارک مراکب فتح و ظفر بارگیر مراد ساخت، (جهانگشای جوینی)، شقاوت برهنه نشاندش چو سیر نه بارش رها کرد و نه بارگیر، سعدی (بوستان)، و چون مست شوم بر بارگیری از بارگیرهای نوبت سوار شده متوجه خانه خود گردم، (ترجمه محاسن اصفهان ص 91)، و خلعتهای بسیار و بارگیرهای نیکو و چندین تجمل بدو بخشید، (تاریخ قم ص 215) ...، شش نفراز محرمان را فرمود تا هفت بارگیر از طویلۀ خاصه زین کرده به آنجانب دجله برند ... (حبیب السیر چ قدیم طهران ج 3 جزء 3 ص 157 س 25)
دهی است از دهستان حومه بخش اشنویه شهرستان ارومیّه که در 15 هزارگزی جنوب خاوری اشنویه و 5 هزارو پانصدگزی جنوب شوسۀ اشنویه به نقده واقع است، ناحیه ایست سردسیرو دارای 251 تن سکنه، آب آنجا از قادرچای تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و حبوبات و توتون و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راهش ارابه رو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان حومه بخش اشنویه شهرستان ارومیّه که در 15 هزارگزی جنوب خاوری اشنویه و 5 هزارو پانصدگزی جنوب شوسۀ اشنویه به نقده واقع است، ناحیه ایست سردسیرو دارای 251 تن سکنه، آب آنجا از قادرچای تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و حبوبات و توتون و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راهش ارابه رو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)