جدول جو
جدول جو

معنی بادپالا - جستجوی لغت در جدول جو

بادپالا
چیزی که شراب بدان صاف کنند و باده پالا نیز گویند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادپروا
تصویر بادپروا
دریچه، بادگیر، بادخن، اتاقی دارای بادگیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادپیما
تصویر بادپیما
اسب، استر یا شتر تندرو، تیزرفتار، بادپا، بیکاره، مفلس، دروغ گو، یاوه سرا، برای مثال یکی باد پیمای کم زن بود / که از کینه با خویش دشمن بود (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادپا
تصویر بادپا
تندرو، تیزرفتار، تیزتک. بیشتر دربارۀ اسب گفته می شود، برای مثال سمند بادپای از تگ فروماند / شتربان همچنان آهسته می راند (سعدی - ۱۷۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باده پالا
تصویر باده پالا
آنچه شراب را با آن صاف کنند
فرهنگ فارسی عمید
سریع در رفتار (اسب یا مرکوبی دیگر)، سخت تندرو، سخت تیز در رفتن، بادپیکر، بادپیما، رجوع به بادپیکر و بادپیما شود:
اگر خواهی این بادپای دوان
دو دستت ببندم به بند گران،
فردوسی،
هیونان کفک افکن و بادپای
برفتند چون رعد غران ز جای،
فردوسی،
همه لشکر ما بکردار شیر
دوان و دمان بادپایان بزیر،
فردوسی،
برانگیخت که پیکر بادپای
بگرز گران اندرآمد ز جای،
اسدی (گرشاسب نامه)،
روز گذشته را و شب نارسیده را
در هم زنی بپویۀ اسبان بادپای،
سوزنی،
ز تیزی که شد مرکب بادپای
رساند آن تن سفته را باز جای،
نظامی،
بر پیم بادپای را میران
در دل خود خدای را میخوان،
نظامی،
- بادپای وهم، یعنی در سرعت سیر مانند وهم و خیال است، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کنایه از سریعالسیر و تیزتک و تندرو باشد واکثر صفت اسب واقع شود، (برهان)، سخت تیزرفتار، سخت سریعالسیر، (شرفنامۀ منیری) (غیاث) (انجمن آرا) :
بدینگونه تا برگزید اشقری
یکی بادپادئی گشاده بری،
فردوسی،
الا کجاست جمل بادپای من
بسان ساقهای عرش پای او،
منوچهری،
روزی صیادان پیلی وحشی گرفتند از این سبک گامی، گران انجامی، بادپایی، (سندبادنامه ص 56)،
اشقری بادپای بودش چست
بتک آسوده و بگام درست،
نظامی،
اگر بادپایست خنگ ملک
کمیت مرا نیز پالنگ نیست،
سلطان آتسزبن قطب الدین محمد،
سمند بادپا از تک فروماند
شتربان همچنان آهسته میراند،
سعدی (گلستان)،
، کیسۀ مملو از دم (گاز) که در شکم بعض ماهیان نهاده است و آن برای نگاه داشتن تعادل آنانست در اعماق مختلف آب، استسقا، (آنندراج)، بادکنک گوسفند (مثانۀ گوسفند) (در گیلان)، بادکنک ماهی (در گیلان)، رجوع به بادکنک شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دُ)
فرضۀ بحریه در مقاطعۀ گتبرگ و بهوس سوئد. عدد سکنۀ آن 4000 تن و تجارت آن چوب و قطران و غیره است. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است از قریه های حلب از نواحی عزیز که درحدیث آدم علیه السلام یاد شده است، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
بمعنی پالونۀ شراب باشد یعنی چیزی که شراب بدان صاف کنند. (آنندراج). بادپالا. (ناظم الاطباء). رجوع به بادپالا شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
اعتدال قد و موزونی بالا و قامت و آن را دادبود نیز گویند و دادوند، به معنی معتدل که اعتدال داده شده باشد. (انجمن آرا). درستی و اندازۀ بالا و سرتاپا که دادوند هم گویند
لغت نامه دهخدا
(پَرْ)
خانه ای را گویند که بادگیر داشته باشد. (برهان) (هفت قلزم) (فرهنگ سروری) (جهانگیری) (غیاث). خانه ای را گویند که بادگیر داشته باشد که باددر آن آید و آنرا بادخوان و بادخن و بادخون گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به بادخوان، بادخن و بادخون شود.
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ)
بادپیمای. مردم مفلس لاابالی بی فایده گوی و بی ماحصل و دروغ گوی را گویند. (برهان) (آنندراج). بیحاصل. بیفایده. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ سروری). آنکه کار بیهوده کند. آنکه عملی عبث کند. بادسنج. باددرکف. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 74). رجوع به بادسنج و باددرکف شود:
یکی بادپیمای کم زن بود
که از کینه با خویش دشمن بود.
لبیبی.
خاک پاشان دیگرند و بادپیمایان دگر
کی توان مر ساسیان را زاهل ساسان داشتن ؟
سنایی.
بادپیمای تر از من نبود در ره عشق
گر پی دیدۀ خود سرمه کنم خاک درش.
سنایی.
شرم بادت چو کلک بی باکی
آب ساقی و بادپیمائی.
سیدحسن غزنوی.
زین چاره گران بادپیمای
در کار فلک که را رسد پای ؟
(منسوب به نظامی).
ببوی زلف تو با باد عیشها دارم
اگرچه عیب کنندم که بادپیمائیست.
سعدی (بدایع).
بلبل بیدل نوائی میزند
بادپیمائی هوائی میزند.
سعدی (طیبات).
رجوع به باد شود.
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قریه ای است از اعمال واسط. (سمعانی). رجوع به بادرایایی شود. قریه ای است به نهروان و آن شهر کوچکی است نزدیک باکسایا میان بندنیجین و نواحی واسط و محصولش خرمای قسب خشک است که در نهایت خوبی و خشکی است. گویند نخستین قریه ای که از آن برای آتش ابراهیم علیه السلام هیزم گرد آوردند این قریه بود. (معجم البلدان). بادرایا و باکسایا، دو قصبۀ دیگر است و با چند موضع از توابع بیات است و در محصول و آب و هوا مانند دیگر ولایات عراق عرب است و در بیات آب روان نیز تلخ است اما آب کاریزش که بر یک فرسنگی بیات است، خوش طعم بود و حقوق دیوانی آن چهار تومان و شش هزار دینار رایج است و در بادرایا قسب بسیار است. (نزهه القلوب چ 1331 هجری قمری لیدن ص 39). از آنجاست کامل الفتح بن ثابت بن شاپور، ابوتمام الضریر. (مجمل التواریخ ص 208). رجوع به بادآورد و بادرایه شود، قوت که مردم بکار دارند در هر روز پیوسته. (حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال ص 427). خوراک و قوت هرروزه. (برهان) (آنندراج). طعامی که بدان تنها ازمردن توان رست. قوت لایموت:
خور و خواب و آرامگه تنگ شد
تو گفتی که روی زمین سنگ شد
کسی را نبد بادروزۀ نبرد
همی اسب جنگی بکشت و بخورد.
فردوسی.
یکی جامه وین بادروزه ز قوت
دگر این همه بیشی و برسریست.
کسائی. (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 428).
تنی درست و هم قوت بادرروزه فرا
که به ز منت بیغاره کوثر و تسنیم.
کسائی (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 428).
، جامۀ کهنه و لباسی که هر روز پوشند. (برهان) (آنندراج). لباس هرروزه. (انجمن آرا). جامۀ کهنه، بتازیش بذله خوانند. (شرفنامۀ منیری) : الابتذال، باد روزه کردن جامه را و جز آن. (زوزنی). بادروزه داشتن جامه یعنی جامه برای کار پوشیدن. (مجمل). الامتهان، بادروزه داشتن. (زوزنی). بادروزه داشتن جامه یعنی جامۀ کار داشتن ای جامۀ خدمت. (مجمل). بذله، جامۀ بادروزه. (زمخشری). جامۀ همه روزه. (ربنجنی). و جامۀ خدمت. (مجمل). التّبذﱡل، بادروزه داشتن جامه و خود را. بادروزه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (مجمل). جامۀ خانه و بی زینت در بر کردن. بادروزه داشتن خویش را. (زوزنی). متبذل (م ت ب ذ ذ / ذ) ، بذله پوش و کسی که عمل نفس خود کند و بادروزه دارد خود را. (منتهی الارب). تفضل، جامۀ بادروزه پوشیدن برای کار. فضل، جامۀ بادروزه که زنان در وقت عمل و کار پوشند. (منتهی الارب). فضله، بادروزه که در وقت کار و خواب پوشند. مبذل، جامۀ کهنه و جامۀ بادروزه. (منتهی الارب). مبذله، جامۀ بادروزه و کهنه. (منتهی الارب). مذیّل، آنکه در بادروزه دارد خود را و کار نفس خود کند. (منتهی الارب). مفضل، جامۀ بادروزه. (ربنجنی). جامۀ بادروزۀ زن. مفضله، جامۀ بادرزوۀ بی آستین که زنان وقت کار و خدمت پوشند. (منتهی الارب)، چیزی را گویند که مردم را همیشه در کار باشد. (برهان) (آنندراج). هرچه آنرا اکثر بکار بسته باشند. (شرفنامۀ منیری). آن بود که مردم را پیوسته هر روز بکار آید. (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (اوبهی). آن بود که مردم مدام چیزی را بکار دارند (کذا). (فرهنگ اسدی چ اقبال صص 427- 428)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بادالو
تصویر بادالو
متورم ورم کرده باد کرده پف کرده: چشمهای باد آلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادپیما
تصویر بادپیما
((پِ))
محروم، بی بهره، آن که کار بیهوده می کند
فرهنگ فارسی معین
فرز، تندرو، تیزتک، جلد، سریع
متضاد: بطی ء، کند
فرهنگ واژه مترادف متضاد