جدول جو
جدول جو

معنی بادنی - جستجوی لغت در جدول جو

بادنی
(دَ)
منسوب به بادن که قریه ای است از قرای بخارا. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
بادنی
(دَ)
ابوعبدالله محمد بن حسن بن جعفر بن غزوان بادنی بخاری. متوفی درسال 267. از شاعران بادن بود. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باطنی
تصویر باطنی
مربوط به باطن مثلاً تمایل باطنی، پیرو باطنیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بودنی
تصویر بودنی
درخور بودن، آنچه وجود داشته باشد، قضا و قدر، سرنوشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادنج
تصویر بادنج
نارگیل، میوه ای کروی شکل و بزرگ با پوسته ای قهوه ای و سخت و گوشتی سفید که درون آن شیرۀ سفید خوراکی قرار دارد، درخت این میوه که شبیه درخت خرما است و برگ های بزرگ به درازی دو متر دارد
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
از ایتالیائی پادر (پدر، لقب مذهبی. کشیش). (دزی ج 1 ص 47)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
بادپای باشد
لغت نامه دهخدا
(دِ نَ)
زن تناور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نارگیل است و آن را جوز هندی گویند. (برهان). به معنی نارجیل است و آن را جوز هندی گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). جوز هندی و نارگیل و ناریل و گهوپره. (الفاظ الادویه). نارگیل. (ناظم الاطباء). میوۀ درختی است که در مملکت گرم و تر می روید و نامهای دیگرش نارگیل و نارجیل و جوز هندی است. (فرهنگ نظام). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 154، و جوز هندی شود
لغت نامه دهخدا
مخفف بادگیر است، رجوع به بادگیر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درخور بودن. لایق بودن. (فرهنگ فارسی معین) :
بودنی بود می بیار اکنون
رطل پر کن مگوی بیش سخون.
رودکی.
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان چایپارۀ بخش قره ضیاءالدین شهرستان خوی. در ده هزاروپانصدگزی باختر قره ضیاءالدین و یک هزارگزی خاور شوسۀ قره ضیاءالدین بخوی در جلگه واقعست. هوایش معتدل و دارای 310 تن سکنه میباشد. آبش از آغ چای و محصولش غلات، حبوبات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی اهالی جاجیم بافی است. راهش ارابه رو است که در تابستان میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَنْ نی)
نام جد محمد بن مهناست. (منتهی الارب). و محمد از روات است. نام مردی که نبیره اش محمد بن مهنا از روات حدیث است. (ناظم الاطباء). در تاریخ علم حدیث، روات نقش محوری در حفظ و انتقال سنت پیامبر اسلام (ص) ایفا کرده اند. این افراد با جمع آوری و تحلیل دقیق روایت ها، کمک کرده اند تا مسلمانان از منابع صحیح دینی استفاده کنند. به همین دلیل، روات به عنوان نگهبانان علم حدیث شناخته می شوند که در مقابل هرگونه تحریف یا تغییر در احادیث ایستاده اند.
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درخور دادن. چیزی که لایق دادن باشد. (آنندراج)، که دادن آن لزومی دارد. که دادن سزاوار آن بود: چون به خوار ری رسید (مسعود غزنوی) شهر را به زعیم ناحیت سپرد و مثالها که دادنی بود بداد. (تاریخ بیهقی ص 23 چ ادیب).
پای در این صومعه ننهادنی است
چون بنهی واستده دادنی است.
نظامی.
- امثال:
حق گرفتنی است نه دادنی.
، مقروض. وامدار. بده کار: به بقال سرگذر فلان مبلغ دادنی هستم، بدو وامدارم
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوب به تادن. رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ابومحمد حسن بن جعفر بن غزوان سلمی تادنی (منسوب به تادن). وی از مالک بن انس و جماعتی دیگر روایت دارد و ابوبکر محمد بن عبدالله بن ابراهیم بنجیکتی و حاسد بن مالک بخاری و غیر آن دو از او روایت کنند. (از معجم البلدان). و رجوع به انساب سمعانی برگ 102 (تاذنی) شود
لغت نامه دهخدا
(دِ نی ی)
منسوب به رادن. رجوع به رادن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی از دهستان باغک بخش اهرم شهرستان بوشهر، 12000گزی جنوب باختری اهرم، 7000گزی راه فرعی بوشهر به اهرم. جلگه، گرمسیر و مالاریائی، سکنه 50 تن. آب آن از چاه، محصول آنجا غلات، خرما. شغل اهالی زراعت. راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ابومحمد. از محدثان بود، وی از ابوعبدالله محمد بن محمد بن بسطام مجالسی را که عبدالله بن محمد بن ابراهیم بن عبدوس بر او املاء کرد روایت دارد. ابوبکر احمد بن عبدالرحمن از بادسی روایت دارد. (از معجم البلدان: بادس). یکی از ویژگی های بارز محدثان، دقت در نقل حدیث همراه با بررسی دقیق زنجیره راویان بود. آنان با استفاده از فنون پیشرفته نقد حدیث، توانستند روایات صحیح را از میان انبوهی از احادیث جعلی یا ضعیف جدا کنند. محدث کسی بود که با بررسی دقیق سند (اسناد روایت)، متن حدیث، و تطبیق آن با منابع دیگر، به راستی آزمایی سنت پیامبر اسلام می پرداخت و آن را حفظ می کرد.
ابویعقوب. سرور اولیای متصوفۀ مغرب است که در آغاز قرن هشتم هجری میزیسته. رجوع به ترجمه مقدمۀ ابن خلدون چ 1336 هجری شمسی بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 658 شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
منسوب به باذنه که قریه ای است از قرای خابران درنواحی سرخس. (سمعانی). رجوع به باذن و باذنه شود، حامله شدن. آبستن گشتن. باردار گشتن. باردار شدن: مادر موسی بار برگرفت. (ابوالفتوح) ، بمجاز بار از دل کسی برگرفتن، کنایه از کاستن رنج و اندوه کسی. تخفیف دادن آلام و رنجهای او:
بار بی اندازه دارم بر دل از سودای عشقت
آخر ای بیرحم باری از دلم برگیر باری.
سعدی (خواتیم).
مرا رفیقی باید که بار برگیرد
نه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
ابوعبداﷲ باذنی نیشابوری شاعر که نیکو شعر میگفت و بلعمی ودیگران را مدح میکرد. وی نابینا بود. حاکم ابوعبداﷲدر تاریخ نیشابور نام وی را آورده است. (از معجم البلدان). و رجوع به تاج العروس و انساب سمعانی شود، کنایه از سفر کردن و تهیۀ سفر کردن. واله هروی گوید:
شد یار و دل بتفرقه مشغول کار ماند
او بار بست و خاطر ما زیر بار ماند.
مولانا وحشی گوید:
ای رفیقان بار خواهم بست یار من کجاست
حاضرش سازید تا من کارسازی می کنم.
نظری راست:
مسافران چمن نارسیده در کوچ اند
شکوفه میرود و شاخ بار می بندد.
(از آنندراج).
رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 17 شود.
ز کهرمش کهتر پسر بد چهار
بنه برنهادند و بستند بار.
فردوسی.
بیاورد ازین هر یکی دوهزار
خردمند گنجور بربست بار.
فردوسی.
گو میخ مزن که خیمه میباید کند
گورخت منه که بار میباید بست.
سعدی (صاحبیه).
، مردن. درگذشتن. رخت بربستن:
منوچهررا سال چون شد دوشست
ز گیتی همه بار رفتن ببست.
فردوسی.
بکشید سوی احمد مرسل رخت
بربست زآن دیار کرم بارش.
ناصرخسرو.
گوئی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و بگردش نرسیدیم و برفت.
حافظ
ابوالحسن بن باذنی (باذانی) سمعانی گوید: جوان صالحی است، از ابوبکر احمد بن خطیب مهنه ای و دیگران باتفاق من حدیث سماع کرد و در ف تنه غز در ماه رمضان سال 549 هجری قمری کشته شد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
هر چیزی که جهت بستن و بند کردن چیزی بکار برند.
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
قابل بردن. قابل حمل:
شتروار سیصد ز گستردنی
ز چیزی که بد شاه را بردنی.
فردوسی.
ز چیزی که در گنج بد بردنی
ز پوشیدنیها و گستردنی.
فردوسی.
به اندازۀ هریکی چیز داد
بپوشیدشان بردنی نیز داد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(طِ)
از شعرای بخارا و بروایتی دیگر از بلخ بوده است. امیر علیشیر نوائی آرد: مرد فقیر و ساده است و در بلخ میباشد و بقدم توکل بزیارت مکه معظمه مشرف شده، این مطلع ازوست:
بسکه داری تنگدل ای غنچۀ خندان مرا
جان ز دل آمد به تنگ و دل گرفت از جان مرا.
رجوع به مجالس النفائس ص 82 و 256 و 306 و هم چنین قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1199 و صبح گلشن ص 50 شود
لغت نامه دهخدا
(طِ)
منسوب است به فرقۀ موسوم به باطنیه. آنکه بطریقۀ باطنیه گرویده باشد. سبعی. قرمطی. هفت امامی. اسماعیلی. تعلیمی. فاطمی. رفیق. (النقض حاشیۀ ص 93). ج، باطنیان و باطنیون:
باطنش هست دیگر و ظاهرش دیگر است
گویی شده ست این گل دوروی باطنی.
منوچهری.

منسوب به باطن. مقابل ظاهری. درونی. داخلی. ذاتی. جوهری
لغت نامه دهخدا
تصویری از دادنی
تصویر دادنی
آنچه که باید بدهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بردنی
تصویر بردنی
قابل بردن، حمل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادگی
تصویر بادگی
بادگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادنج
تصویر بادنج
دریچه روزنه دریچه و روزنی که برای آمدن هوای تازه سازند. نارگیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بودنی
تصویر بودنی
لایق بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باطنی
تصویر باطنی
درونی
فرهنگ لغت هوشیار
نزدیک تر، زبون تر، پست تر فرومایه تر نزدیکتر اقرب قریب تر مقابل اقصی، زبون تر پست تر فرومایه تر ارذل خسیس تر کمتر کمترین فروتر پایین تر اسفل مقابل اعلی. مونث: دنیا، جمع ادانی. یا عذاب ادنی. عذاب این جهانی. یا علم ادنی. علم طبیعی. یا فلسفه ادنی. فلسفه طبیعی فلسفه اسفل مقابل مابعد الطبیعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بودنی
تصویر بودنی
((دَ))
پیشامد، ماجرا، سرنوشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باطنی
تصویر باطنی
درونی
فرهنگ واژه فارسی سره
آبشش ماهی
فرهنگ گویش مازندرانی