جدول جو
جدول جو

معنی بادلوطه - جستجوی لغت در جدول جو

بادلوطه
(لَ / لُو طَ / طِ)
بادآبله باشد. رجوع به بادآبله و بادآوله شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بالوده
تصویر بالوده
بالیده، نموکرده، بزرگ شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادروزه
تصویر بادروزه
هرروزه، چیزی که انسان هر روز به آن احتیاج داشته باشد، از قبیل خوراک و پوشاک، برای مثال یکی جامه واین باد روزه ز قوت / دگر زاین همه بیشی و سیری است (سنائی - مجمع الفرس - بادروزه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادرویه
تصویر بادرویه
بادرنگبویه، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی دندانه دار، گل های بنفش و شاخه های باریک که گل آن مصرف دارویی دارد و برای عطرسازی هم به کار می رود، بادرو، ترنگان، ترنجان، بادرونه، بادرنجبویه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادرونه
تصویر بادرونه
بادرنگبویه، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی دندانه دار، گل های بنفش و شاخه های باریک که گل آن مصرف دارویی دارد و برای عطرسازی هم به کار می رود، بادرو، ترنگان، ترنجان، بادرویه، بادرنجبویه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالوعه
تصویر بالوعه
چاه فاضلاب در خانه، چاهی که در آن آب باران و آب های گندیده ریخته می شود، آبریز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اغلوطه
تصویر اغلوطه
سخنی که با آن کسی را به غلط و اشتباه بیندازند
فرهنگ فارسی عمید
مرغ ابابیل، (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 156)، پرستو را گویند که بعربی خطاف باشد، (آنندراج)، پرنده ای که به تازی خطاف گویند، (ناظم الاطباء)، بالوایه، رجوع به بالوایه شود
لغت نامه دهخدا
(جِ)
دهی است از دهستان حسن آباد بخش کلیبر شهرستان اهر که در 33 هزارگزی باختری کلیبر و 25 هزار و پانصدگزی شوسۀ تبریز به اهر واقع است ناحیه ایست کوهستانی و دارای آب و هوای معتدل و 272 تن سکنه، آب آنجا از رود خانه مردانقم و چشمه تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و میوه و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان گلیم بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
افزوده. نمو کرده. بزرگ شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به بالیده شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
رشته که بدرازای جامۀ بافته افتد. تار. مقابل پود. (فرهنگ رشیدی). مقابل سدی. مقابل تان. مقابل تانه
لغت نامه دهخدا
(عَ)
چاه میان سرای. (مهذب الاسماء). چاه سرتنگ در خانه که آب باران و جزآن در آن ریزد. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). چاه آبریز. راه آب خانه. (غیاث اللغات). چاه سرتنگی که آب مستعمل خانه در آن میریزد. (فرهنگ نظام). بلاّعه. بلّوعه. در لغت مصر بمعنی چاهی که در وسط خانه حفر شود. چاهی تنگ دهان است و آب باران بدان سرازیر گردد. سوراخ وسط خانه. ج، بوالیع و بلالیع. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). ج، بالوعات. (مهذب الاسماء) :
هر کسی گوید من و تو لیک اندر شرط عشق
فرقکی هست از چه بالوعه تا چاه ذقن.
اخسیکتی.
آنچنان نزدیک بنماید ورا
که دویدن گرد بالوعۀ سرا.
مولوی.
بفرمود تا سنگ صحن سرای
بکندند و کردند نوباز جای
که گلگونۀ خمر یاقوت فام
بشستن نمی شد ز روی رخام
عجب نیست بالوعه گر شد خراب
که خورد اندران روز چندان شراب.
سعدی (بوستان).
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
بالوایه. بالویه. مرغی است کوچک چند گنجشک. پرستوک. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 192). رجوع به بالوایه شود. ظاهراً تحریفی از بالوایه است
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نامی از نامهای ایرانی. (یادداشت مؤلف). و ظاهراً همان بالوی است
لغت نامه دهخدا
(یَ)
ابن محمد بن بالویه بیهقی. ابوالعباس بالویه. از رواه بود. در تاریخ بیهق آمده است: در این ناحیت (بیهق) وقفی است منسوب به بالویه، مولد او از مزینان بوده است و او را از محمد بن اسحاق بن خزیمه روایت باشد. او از ابوالعباس محمد بن شاذان و او از عمر بن زراره و او از اسماعیل بن ابراهیم بن علی بن کیسان و او از ابی ملیکه و او از ابن عباس روایت کرد که: ’کل صلوه لایقراء فیها فاتحه الکتاب فلاصلوه الا صلوه وراء الامام’ هر نمازی که در آن سورۀفاتحه خوانده نشود نماز نیست، مگر نمازی که پشت سر امام خوانده شود. (از تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 160)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
پرستو. ابابیل. بالوایه. (آنندراج). چلچله. مرغ بهشتی. (ناظم الاطباء). رجوع به بالوایه شود، آراسته، خوبی. نیکوئی. (برهان) (آنندراج) ، زیبا. گویند مردی براه است. (فرهنگ اسدی) ، آراستگی، برازش، برازیدن. (برهان) (آنندراج). بر راه کسی که در راه (مستقیم) است. (فرهنگ فارسی معین).
- سربراه، مطیع. بی سرکشی و طغیان، بجا. مناسب. بموقع، نیکو. شایسته. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دِ لی یَ)
نخلستانی است متعلق به بنی عنبر در یمامه. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
گیاهی است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
رجوع به بادرو شود. (معیار جمالی) :
ببادرویۀ نخشب دو زلف بر رخ زن
که تا دمد همه جا عنبر و گل خود روی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(وِ لَ / لِ)
بادآبله است که آبلۀ هلاک کننده باشد. (برهان) (آنندراج). همان بادآبله است. (شرفنامۀ منیری). بادآبله. (ناظم الاطباء). رجوع به بادآبله و بادلوطه شود، کنایه از چشم معشوق باشد. جامی گوید:
چشم تو جادوست یا آهوست یا صیاد خلق
یا دو بادام سیه یا نرگس شهلاست این ؟
(آنندراج).
در غیاث بهمین معنی بادام سیه آمده است. رجوع به بادام سیه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
باکوبه. باکو نام بندری است در ساحل دریای شور از شهر شماخی سه مرحله دور آنرا باکو... نیز گویند و پیوسته باددر و دیوار آن بلد را میکوبد لهذا خانه های بندر و شهر همه از سنگ و سطح خانه ها قیراندود است. گویند: ازبناهای پادشاه دادگر انوشیروان عادل بوده، چون ملوک شیروان خود را از اولاد و احفاد او میدانسته اند در تعمیر آن ساعی بوده اند و در جانب شرقی آن ولایت آتشکده ای از قدیم بوده و هنوز آثار آن باقی است، چنانکه اگر خواهند آتش اشتعال یابد اندکی آن زمین را حفر کنندو شعله از خارج بر زمین نمایند فوراً از زمین مشتعل شود چنانکه اگر در آن اراضی زراعتی باشد تمامی خواهد سوخت و چون خواهند خاموش شود قدری خاک بر آن ریزندمنطفی گردد و عجب تر آنکه اگر خواهند آن آتش را بجائی نقل کنند نیم زرع آن زمین را کنده انبانی را محاذی آن کنده دارند چون پرباد گردد سر انبان را محکم کرده هر جا که ضرورت افتد لولۀ آهنی بر لب انبار گذارند و شعله خارج بر لب لوله نمایند مادامی که باد در انبان است سر لوله مانند چراغ روشن و تابان خواهد بودو هنوز آتش پرستان از هندوستان نذر کرده پیاده بزیارت این آتشکده آیند و جمعی این معنی را دیده اند چون از غرایب بود نگاشته شد، والله اعلم. ساغری گفته است:
آمد آن خسرو خوبان جهان از باکو
میخورد خون جهانی و ندارد باک او.
(از آنندراج) (از انجمن آرا).
بادکوبه یعنی ’بادکوبیده’ وجه تسمیۀ مردم پسندی است برای نام باکو. (تذکره الملوک چ 2 ص 196). شهری در کنار دریای آسگون در شبه جزیره آپشرون دارای هشتصدهزار تن جمعیت و از متصرفات دولت روس (پایتخت فعلی جمهوری آذربایجان) و گویند این شهر را انوشیروان بنا کرد و دارای آتشکدۀ معتبری بود و معادن نفت آنجا مشهور است. (از ناظم الاطباء). رجوع به باکو و فرهنگ نظام و تاریخ رشیدی ص 96 و سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 104 شود
لغت نامه دهخدا
(جِ)
دهی است از دهستان مشکین خاوری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر که در 6 هزارگزی جنوب خاوری مشکین شهر و 5 هزارگزی راه شوسۀ مشکین شهر به اردبیل. در جلگه واقع است و ناحیه ایست دارای آب و هوای معتدل و 686 تن سکنه، آب آنجا از چشمه و خیاوچای تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و حبوبات و شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
دهی است از دهستان توزجان بخش بوکان شهرستان مهاباد که در 21 هزارگزی جنوب باختری بوکان و 9 هزارگزی باختر شوسۀ بوکان به سقز واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و دارای آب و هوای معتدل و 392 تن سکنه، آب آنجا از سیمین رود تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و توتون و حبوبات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رِ)
دهی است از دهستان جلگۀ افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان. در 6هزارگزی جنوب باختر قصبۀ اسدآبادو 3هزارگزی جنوب شوسۀ اسدآباد بکنگاور، در جلگه واقعست. هوایش سردسیر و دارای 837 تن سکنه میباشد. آبش از قنات، محصولش غلات، لبنیات، انگور، صیفی، توتون وشغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی است. راهش مالرو است که در تابستان میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5) ، برگ گیاه خوّاءه. (منتهی الارب). برگ حوأه یعنی حنا. (اقرب الموارد). برگ حنا. (قطر المحیط) (ناظم الاطباء) ، آنچه اول می آید از گیاه. (منتهی الارب) (قطر المحیط). جوانه، اسیرک تازه و بهتر آن. (منتهی الارب). ورس و تازه ترین آن. (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). رجوع به ورس شود، گوشت میان کتف و گردن، یقال: احمرت بوادر الخیل. (اقرب الموارد). و منه الحدیث: فرجع بها ترجف بوادره، و دو گوشت پاره است بالای رگ رغثای مردم و اسفل ثندوه. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). ج، بوادر، تیزی شمشیر. (منتهی الارب) (قطرالحمیط) (آنندراج) ، کنارۀ تیر از جانب پیکان، یقال: اصابته بادرته السهم. (اقرب الموارد) ، سخن بی اندیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). بدیهه. (قطرالحمیط) (اقرب الموارد). سخن گفتن بی اندیشه. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (رشیدی). حرف بی فکرو تأمل زدن. (جهانگیری) ، تندی و تیزی در کار. (ناظم الاطباء). تیزی در هر کار. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ رَ / رِ)
بادخور. مرضی است که از آن موی اسب بریزد. رجوع به بادخور شود
لغت نامه دهخدا
(جَ / جِ)
دهی است از دهستان اسفندآباد بخش قروه شهرستان سنندج که در 27 هزارگزی شمال خاوری قروه و 6 هزارگزی جنوب خاور دلبران واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر و دارای 175 تن سکنه، آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو است. صنایع دستی زنان آنجا قالیچه و گلیم و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
بادروژه. بمعنی هرروزه باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). عادت بود مستمر. عادت و کار هرروزه است چه غذا باشد چه لباس که هر روز پوشند یا کاری که هر روز کنند. معتاد. مألوف. چیزی که هر روز بکار برند و استعمال کنند چون جامه و لباس هرروزه و قوت هرروزه و کار هرروزه چنانکه در تاج المآثر گوید: لشکر اسلام جامه های بادروزه را به لباس حرب بدل کردند. سنائی گوید، مصرع: یکی جامه زین بادروزه ز قوت. و سوزنی گوید: که شد مدیح تو تسبیح بادروزۀ من. و بحذف دال نیز گفته اند، و در مقامات حمیدی گفته: که عروس را به پیرایۀ همسایه یک شب بیش نتوان آراست و آرایش بادروزه بسؤال و جواب دریوزه نتوان خواست. (از رشیدی).
مشرف ای شرف گوهر حمیدالدین
که شد مدیح تو تسبیح بادروزۀ من.
سوزنی.
رجوع به شعوری ج 1 ورق 190، و بادروز شود.
لغت نامه دهخدا
(ژَ / ژِ)
رجوع به بادروزه شود، مردم سبک و بی تمکین و وقار را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). سبکسر. (اوبهی) (صحاح الفرس). یعنی بادمانا که آن سبک سر و بی وزن باشد. (فرهنگ خطی نسخۀ کتاب خانه لغت نامه). بی سنگ. سبک سر و بی وقار. (فرهنگ سروری). سبکسار. (شرفنامۀ منیری). بی تمکین و متکبر بی معنی. (آنندراج) (انجمن آرا) (مجموعۀ مترادفات ص 25). بادسر. بی مغز. سبک مغز. (فرهنگ شاهنامۀ رضازادۀ شفق). بادسر. رجوع به بادسر شود:
ستوده نباشد سر بادسار
برین داستان زد یکی هوشیار.
فردوسی.
بدو (به طوس) گفت گودرز بازآر هوش
سخن بشنو و پهن بگشای گوش...
مرا نیست زآهنگری ننگ و عار
خرد باید و مردی ای بادسار.
فردوسی.
یکی بادسار است ناپاک رای
نه شرم از بزرگان نه ترس از خدای.
فردوسی.
ازین پس علی تکین دگر ارسلان تکین
سه دیگر طغان تکین قدرخان بادسار.
فرخی.
نگوید تا برویش ننگرم من
نه چون هر ژاژخای بادساری.
ناصرخسرو (در وصف کتاب) .
پر از باد است که را سر، دگربار
گرانتر زآن ندیدم بادساری.
ناصرخسرو.
از شرار تیغ بودی بادساران را شراب
وز طعان رمح بودی خاکساران را طعام.
امیرمعزی.
دادم ببادساری دل را بباد عشق
نشگفت اگر بباد دهد بادسار دل.
سوزنی.
بوبکر اعجمی پسری ماند یادگار
دیوانه زن بمزدی و معتوه بادسار.
سوزنی.
جز آتشی که در گل آدم دمید عشق
آبی دگر نبود درین خاک بادسار.
ادیب پیشاوری.
، سربهوا. (آنندراج)، جای پرباد. (فرهنگ شاهنامۀ رضازادۀ شفق)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بادرونه
تصویر بادرونه
بادرنجبویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادرویه
تصویر بادرویه
بادرنجبویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالوده
تصویر بالوده
نمو کرده نشو و نما یافته بالیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغلوطه
تصویر اغلوطه
سخن اشتباه و غلط گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
چاهک چاهی که در آن باران و آبهای فاسد ریخته شود چاه فاضل آب آبریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالوعه
تصویر بالوعه
((عِ))
چاه، فاضل آب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اغلوطه
تصویر اغلوطه
((اُ طِ))
سخن نادرست، سخنی که با آن کسی را گمراه سازند
فرهنگ فارسی معین