جدول جو
جدول جو

معنی بادستگاه - جستجوی لغت در جدول جو

بادستگاه
(دَ)
دارای دستگاه. صاحب جاه و جلال و شکوه. باعظمت:
شنیدند مردم سخنهای شاه
از آن بی هنر مرد بادستگاه.
فردوسی.
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای نامداران بادستگاه.
فردوسی.
بدو گفت کاندر جهان بی گناه
کرا دانی ای مرد با دستگاه ؟
فردوسی.
رجوع به با شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
جای ایستادن، محل توقف وسایل نقلیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عبادتگاه
تصویر عبادتگاه
جای عبادت، محل پرستش، معبد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاستگاه
تصویر خاستگاه
جای برخاستن، مبدا
فرهنگ فارسی عمید
(عِ دَ)
عبادتگه. جای پرستش و عبادت. سجده گاه. معبد. مزگت. (ناظم الاطباء). عبادتخانه. آنجا که خدا را در آن بپرستند: و عبادتگاهی ساخت و مردم را خداپرستی آموخت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 28).
ز سمرقند بسی کس به دعای تو شدند
به زیارتگه کاشان و عبادتگه اوش.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(یِ)
جای بایستن. موقع لزوم و ضرورت، ضبط. (لغات مصوبۀ فرهنگستان). نام دائره ای در ادارات دولتی و بنگاههای ملی که اعضاء آن مأمور ضبط و نگاهداری پرونده ها و نامه ها هستند و بهنگام مراجعه آن اسناد را در اختیار مراجعان میگذارند. این کلمه را میتوان در برابر ترکیب دفاتر خلود (تذکره الملوک ص 6 و 15) بکار برد. (یادداشت مؤلف).
- بایگانی شدن، ضبط شدن. در پرونده قرار گرفتن نامه.
- بایگانی کردن، ضبط کردن:
در دفتر عشق بدگمانی نکنی
با فکر رقیب ما تبانی نکنی
آن دل که به دست تو سپردیم بتا
زنهار که زود بایگانی نکنی.
؟
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرکّب از: بی + دستگاه، بی چیز. فقیر. ناتوان:
وگر وامخواهی بیاید ز راه
درم خواهد از مرد بیدستگاه.
فردوسی.
نبینی که درویش بیدستگاه
بحسرت کند در توانگر نگاه.
سعدی.
رجوع به دستگاه شود، بدبخت. شقی. بیچاره:
دگر گفت بیدستگاه آن بود
که ریزندۀ خون شاهان بود.
فردوسی.
، جاهل. نادان:
یکایک بدادند پیغام شاه
به شیروی بی مغز و بیدستگاه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از خاستگاه
تصویر خاستگاه
جای بلند شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با دستگاه
تصویر با دستگاه
صاحب جاه و جلال و شکوه، دارای دستگاه، با عظمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبادتگاه
تصویر عبادتگاه
سجده گاه، معبد، عبادتخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
جای ایستادن، محل توقف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
جای ایستادن، جای ایستادن وسایط نقلیه، فضایی ماهواره ای بزرگ و مجهز برای گردش بلندمدت در مدار زمین به صورت پایگاهی برای انجام مأموریت های اکتشافی، تحقیقات علمی، تعمیر ماهواره و مانند آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاستگاه
تصویر خاستگاه
جایی که چیزی ازآن برمی خیزد یا در آن پدید می آید، منشأ، منبع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی دستگاه
تصویر بی دستگاه
((دَ))
بی سر و سامان، بی سرمایه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاستگاه
تصویر خاستگاه
مبدا
فرهنگ واژه فارسی سره
بیعت، پرستشگاه، خانقاه، صومعه، عبادتخانه، کنشت، مسجد، معبد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
Station
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
station
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
istasyon
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
תַחֲנָה
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
स्टेशन
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
stasiun
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
สถานี
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
станция
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
station
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
estación
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
stazione
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
estação
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
stacja
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
станція
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
Station
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
kituo
دیکشنری فارسی به سواحیلی