جدول جو
جدول جو

معنی بادرنج - جستجوی لغت در جدول جو

بادرنج
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنگ، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو
تصویری از بادرنج
تصویر بادرنج
فرهنگ فارسی عمید
بادرنج
(دَ رَ)
گیاهی است از تیره سدابیان و از نوع مرکبات که میوه اش بزرگ و بوزن بالغ بر یک کیلوگرم میرسد و منحصراً جهت تهیۀ مربا و غیره مورد استفاده قرار میگیرد. ترنج. بالنگ. بادرنگ. رجوع به ترنج و بالنگ و بادرنگ شود. (از گیاه شناسی گل گلاب) (از گیاهان داروئی ج 1) ، خیار، برنج، ناخوشی و بیماری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بادرنج
بالنگ
تصویری از بادرنج
تصویر بادرنج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادنج
تصویر بادنج
نارگیل، میوه ای کروی شکل و بزرگ با پوسته ای قهوه ای و سخت و گوشتی سفید که درون آن شیرۀ سفید خوراکی قرار دارد، درخت این میوه که شبیه درخت خرما است و برگ های بزرگ به درازی دو متر دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادسنج
تصویر بادسنج
خام طمع، خیال باف، خودبین، متکبر، برای مثال جمله نفس های تو ای باد سنج / کیل زبان است و ترازوی رنج (نظامی۱ - ۳۹)، که چند از مقالات آن بادسنج / که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج (سعدی۱ - ۹۰)آلتی برای اندازه گیری فشار باد و سنجش سرعت آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادرنگ
تصویر بادرنگ
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنج، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو، برای مثال بین که دیباباف رومی در میان کارگاه / دیبهی دارد به کار اندر به رنگ بادرنگ (منوچهری - ۶۱)گاهواره، برای مثال ای حبه دزد بوده ز گاواره تا به گور / وی زن به مزد تا به جنازه ز بادرنگ (سوزنی- مجمع الفرس - بادرنگ)اسب راهوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادهنج
تصویر بادهنج
بادآهنگ، دریچه، روزنه، دریچه که برای وزیدن باد باز کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادروج
تصویر بادروج
نوعی ریحان با برگ های ریز و شاخه های باریک و گل های سرخ رنگ، ریحان کوهی، بادرو، بورنگ، بوینگ، ترۀ خراسانی
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
خیار. (منتهی الارب). نوعی از خیار باشد که خورند. (برهان). نوعی از خیار که خیار بالنگ نیز گویند. (ناظم الاطباء). نام خیار. (آنندراج) (انجمن آرا) (شرفنامۀ منیری) (جهانگیری). یک نوع خیار بزرگی است برای تخم گرفتن. (شعوری ج 1 ورق 174). بالنگ. خیار. بادرنگ. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (رشیدی). کاونجک. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). خیار. (بحر الجواهر) (شرفنامۀ منیری) (ریاض الادویه). قثد. (نصاب) (بحرالجواهر) (ریاض الادویه). این غیر خیار باشد و خیار بالنگ است. (منتهی الارب) (رشیدی). قثده. ضغبوس. شعرور. بادرنگ ریزه. قثا. (منتهی الارب). لیمو. ترنج لیمو. (اوبهی). ترنج باشد. (معیار جمالی). خیار کوچک. خیار دراز را خیاره و خیارزه گویند. (رشیدی). در افغانستان وشیراز و کرمان همین خیار معمولی است، نه خیارچنبر. بادرنگ در تداول گناباد بر خیار اطلاق کنند و گاهی هم خیار بادرنگ گویند از اینرو که خیار مطلق در گنابادبر خربزه اطلاق شود. خیار کوچک که آنرا خیار بادرنگ و خیار بالنگ گویند و خیار دراز را خیاره و خیارزه نامند. بادسنجاب. رجوع به بادسنجاب شود:
تا کیم از چرخ رسد آدرنگ
تا کیم از گونۀ چون بادرنگ ؟
مسعودسعد.
و تخم و درختان میوه دار و نهال و آبهای روان در عمارت و باغها او آورد، چون ترنج و نارنج و بادرنگ و لیمو و گل و بنفشه و نرگس و نیلوفر و مانند این در بوستان آورد. دفع مضرت (شراب مویزی با) سکنجبین و آب کاسنی و تخم خیار تا (کذا) خیار بادرنگ کنند. (نوروزنامه).
هست این جواب شعر من و شعر من کدام
ای سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ.
سوزنی.
تا بادساریش بسر آیدادب نمای
زآن سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ.
سوزنی.
با جهل بساز کاندرین راه
بر بید همیشه بادرنگ است.
انوری (از شرفنامۀ منیری).
دو کتفش چو از نقره دو بادرنگ
فکنده برو گیسوی مشک رنگ
اگر بهر تسکین صفرا کسی
بلیمو مرکب کند بادرنگ
ز ترکیب دست شه و تیغ او
فلک کرد دفع غم و آذرنگ.
شمس فخری (از فرهنگ سروری).
لغت نامه دهخدا
گل بستان افروز باشد و بوییدن آن عطسه آورد و گزیدن عقرب را نافع باشد و آنرا بعربی ضومر و مفرح القلب المحزون خوانند و بعضی گویند ریحان کوهی است. (برهان). گل بستان افروز و گیاه خوشبوئی که ریحان کوهی و ترۀ خراسانی نیز گویند. (ناظم الاطباء). بستان افروز باشد. (فرهنگ سروری). ضومر. (قاموس). حوک. (منتهی الارب). بادروک. (ناظم الاطباء: بادروک). بادروج سفید ریحان کوهی است. (فرهنگ روستائی ص 231). گل بستان افروز باشد و بوئیدن آن عطسه آورد و نافع گزیدن عقرب است. (آنندراج) (انجمن آرا). بورنگ. (اختیارات). بارنگ بویه. بادرنگ بویه. (السامی). بادرنجبویه. اوقیمون. و آب بادروج خوردن و بادروج را بتازی الحوک گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). حوک است که ریحان معروفی است. (مفردات ابن بیطار). داود ضریر انطاکی ذیل بادروح آرد: این کلمه نبطی است بیونانی أفیمن و بعبری حوک است و تره ای است که زنان آنرا در خانه ها پرورش میدهند وگاهی هم خودروست و ما آن را ریحان سرخ مینامیم و بعضی آنرا سلیمانی خوانند زیرا جن آنرا برای سلیمان آورد و بدان باد سرخ را معالجه کنند (!). (تذکرۀ داودضریر انطاکی ص 68). حکیم مؤمن در تحفه آرد: بادروج لغت نبطی است و بعربی حوک و بفارسی ریحان کوهی نامند. نوعی از ریحان و برگش ریزه و ساقش مربع و پرشاخ و کم بوی تر از ریحان و گلش مایل بسرخی و در مصر ریحان احمر نامند و بری و بستانی میباشد و خریفی است نه ربیعی و ظاهراً تخمش شربتی است که از شیراز می آورند و با شربت قند میخورند. در دوم گرم و در اول خشک و با رطوبت فضلی و مفرح و مقوی دل و فم معده و مبهی و مدرّ شیر و بول و حیض و عرق ومنضج و محلل اورام و استنشاق کوبیدۀ او معطس قوی وملین طبع و جهت خفقان و غشی و عسرالنفس و ضعف جگر بارد و سدۀ سپرز و تقویت قوه شامه و ریزانیدن سنگ مثانه و سعوط آب او با سرکه و کافور جهت رعاف و قطور عصارۀ آن جهت جلاء بصر و دمعه و طلاء او جهت ورم چشم و منع نزلات و گزیدن عقرب و زنبور و تنین بحری و با آرد جو و روغن گل و سرکه جهت اورام حاره نافع و تضمیداو بر پستان رادع اورام او و مولد شیر است و خائیدن او جهت رفع کندی دندان و زایل کردن رطوبات عارضی سینه و شش و در گوش گذاشتن او جهت درد آن مؤثر و اکثار او مولد خلط مراری و ظلمت بصر و باعث سدر و دوار وگویند مولد کرم معده است و مصلح او خرفه و خیار و سرکه و قدر شربتش از آبش تا ده مثقال و بدلش بوزن او سوسنبر است و از خواص او است که چون خائیده در آفتاب بگذارند کرم از او متولد شود و چون در اول نزول آفتاب بحمل بخایند تا یک سال درد دندان نکشند و تخمش مانع تولد سودا و جهت عسر بول و تحلیل نفخ نافع و ضماداو بر پستان مولد شیر و قدر شربتش تا سه مثقال و روغن او که آب او را با مثل آب روغن زیتون جوشانیده باشند تا روغن باقی ماند گرم و تند و جالی و نصف اوقیۀ او با آب گرم جهت اخراج کرم معده و طلاء او جهت مواد بارده و تحلیل رطوبات و تقویت اعصاب نافع. مؤلف اختیارات بدیعی گوید: حوک خوانند و آن نوعی از ریحان کوهی است و در دامن کوهها باشد طبیعت وی گرم است در دویم و خشک است در اول و گویند رطوبت فضلی در وی هست و بهترین وی آنست که خوش بوی بود و دیگر منفعت وی آنست که از ادویۀ قلبی بود و اگر عصارۀ وی در چشم کشند چشم را جلاء دهد و رطوباتی که در چشم روانه بود خشک گرداند و اگر بسیار بخورند تاریکی چشم آورد و شکم نرم دارد اما باه را برانگیزد و مولد ریاح بود و بول براند اما دشخوارهضم بود و اگر بر گزندگی زنبور و عقرب ضماد کنند نافع بود و اگر با روغن گل و سرکه و پوست جو بر ورم گرم ضماد کنند نافع بود و خوردن وی گویند کرم در شکم پیدا کند و چون بخایند در آفتاب نهندکرم از آن تولد کند. و شریف گوید: چون آفتاب بحمل نزول خواهد کرد چون وی را بخایند پیاپی در آن سال از درد دندان ایمن باشند البته. و اگر بخایند و در گوش نهند درد گوش ساکن گرداند البته. و صاحب کامل آورده است که در خوردن وی هیچ منفعتی نیست. ضماد کردن [ویXXX منضج و محلل بود. از خوردن وی هیچ منفعتی نیست. خلطی سوداوی بد تولد کند و چشم تاریک کند ومصلح وی بقلهالحمقا است و بدل آن دو وزن سیسنبر. رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی و ترجمه صیدنۀ ابوریحان و مفردات ابن بیطار و شعوری ج 1 ورق 153 شود.
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نارگیل است و آن را جوز هندی گویند. (برهان). به معنی نارجیل است و آن را جوز هندی گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). جوز هندی و نارگیل و ناریل و گهوپره. (الفاظ الادویه). نارگیل. (ناظم الاطباء). میوۀ درختی است که در مملکت گرم و تر می روید و نامهای دیگرش نارگیل و نارجیل و جوز هندی است. (فرهنگ نظام). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 154، و جوز هندی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
کلمه غیرمنصرف، جای بلند. گویند: انصب علیه من طمار (بالفتح عن الکسائی وبالکسر عن الاصمعی) ، و فی الحدیث: فلیزم نفسه من طمار، ای الموضع المرتفع، و قیل اسم جبیل، ای لاینبغی ان یعرض نفسه للمهالک قائلاً قد توکلت. (منتهی الارب).
- ابنتاطمار، دو کوه پشته است بلند. (منتهی الارب).
- بنات طمار، سختی و داهیه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دودآهنگ. معرب بادآهنگ مرکب از کلمه باد و آهنگ بمعنی کشیدن. دودکش. هواکش. و رجوع به بادآهنج شود. دزی آرد: مرادف بادنج است بمعنی هواکشی که شبیه به دودکش بخاریست و برای تصفیۀ هوا بکار رود: بادهنج الی جانب المطبخ. (دزی ج 1 ص 47). و بعث الی ّ ببیت یسمی عندهم الخرقه (خرگاه) و هو عصی من الخشب تجمع شبه القبه و تجعل علیها اللبود و یفتح اعلاه لدخول الضوء و الریح مثل البادهنج و یسد متی احتیج الی سده و اتوا بالفروش و فرشوه. (ابن بطوطه، در ذکر سلطان برکی). رجوع به آهنگ شود. (شاید باجه از این کلمه شکسته ای است). للبرهان القیراطی فی بادهنج:
بنفسی امذی بادهنجاً موکلا.
(از کشکول)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
باتمکین و باثبات. استاد گوید:
با درنگ آمد نگارم با عذار باده رنگ
بادرنگی زیر ران بر کف گرفته بادرنگ.
(از رشیدی).
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی است از دهستان رود خانه بخش میناب شهرستان بندرعباس که در 95هزارگزی شمال میناب سر راه مالرو گلاشکرد - احمدی در کوهستان واقعست. هوایش گرم است و 350 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و محصولش خرما و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی است جزء دهستان مهرانرود بخش بستان آباد شهرستان تبریز که در هفت هزارگزی جنوب خاوری شهر تبریز و یک هزارگزی شوسۀ تبریز به اهر در جلگه واقع است. منطقه ای است ییلاقی و سردسیر با 3613 تن سکنه. آبش از چشمه و رود خانه بارنج (بارنج چای). محصولش غلات، حبوبات، سنجد. شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
آلتی است که وزیدن باد را در دریا پیش از وزیدن معین کند و درجۀ آن را مشخص نماید. (انجمن آرا). میزان الریاح. آلتی است که برای شناختن سنگینی و فشار و اندازه گیری ارتفاع هوا به کار میرود و بوسیلۀ آن میتوان بطور تخمین تغییرات جوی را پیش بینی کرد. بادسنج نخستین بار در 1643 میلادی بتوسط توری چلّی شاگرد گالیله اختراع شد، بازیچۀ اطفال است و آن پوست پاره ای باشد مدور که ریسمانی در آن گذرانند و در کشاکش آورند تا بگردش درآید و صدایی از آن ظاهر شود. (برهان: بادآفراه و مترادفات آن). و بادبر را گویند و آن چوبی باشد تراشیده که اطفال ریسمانی در آن می پیچند و ازدست رها میکنند تا بر روی زمین گردان شود. (برهان) .یکی از بازیچه های اطفال که بهندی پهرکی گویند و آنرا از کاغذ میسازند. (غیاث). بازیچۀ اطفال که آنرا فرفره گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). فرفره. (شعوری ج 1 ورق 160). چوبکی یا چرمی مدور که میان آن سوراخ کنند و ریسمانی در آن گذارند و چون بکشند بگردش درآیدو بعربی خذروف خوانند. چیزی که از چوب تراشند و اطفال ریسمانی بر آن پیچند و از دست گذارند تا بر زمین گردان شود و گردنا نیز گویند. (رشیدی) :
چرخ نارنج گون چو بازیچه
در کف هفت طفل جان شکر است
بدو خیط ملون شب و روز
در کشاکش بسان بادفر است.
خاقانی.
یرمع. (اقرب الموارد). بادفر که بازیچۀ اطفالست. خرّاره. (از اقرب الموارد). چوبی باشد مدور که ریسمانی بر آن بندند و در کشاکش آرند تا از آن صدا برآید و بفارسی بادفرنگ گویند. (منتهی الارب). دوّامه. (اقرب الموارد). کره مانندی است چوبین که طفلان بدان بازی کنند، می افکنند آنرا بر زمین، پس میگردد و آواز میکند و بفارسی بادپر است. مرصاع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چرمی را نیز گفته اند مدور که ریسمانی بر آن گذارند و در کشاکش آورند تا از آن صدایی ظاهر گردد. (برهان) (ناظم الاطباء). چرمی باشد مدور به دو سوراخ که برشته سفته بدو دست در کشاکش آرند. (غیاث). بازیچۀکودکان از چرم مدور، بفارسی بادفر گویند. خذره. چرمی مدور که کودکان ریسمانی در آن کرده در کشاکش آرند تا از آن صدا برآید و بفارسی بادفر گویند. قرصافه. بادفر، بازیچه ای است مر کودکان را از چرم مدور و جز آن که گرد گردد. (منتهی الارب). رجوع به بادآفراه و مترادفات آن و بادافراه، بادافرا، بادفراه، بادفرنگ، بادفره، بادبر، بادبره، بادبرک، بادفرک، فرفر (ف ف / ف ف ) ، فرموک، فرفروک، فرفره (ف ف ر / ف ف ر / ر) ، بهنه، پهنه، گردنای، شیربانگ، گلگیس (گناباد) ، پل، خرّاره، دوامه، خذروف شود، کاغذ باد که اطفال ریسمانی بر آن بندند و بر هوا کنند. (رشیدی)، بمعنی خشت باد است و آن بادزنی باشد بزرگ که از سقف خانه آویزند و در کشاکش آورند تا باد بهمه جای خانه برسد. (برهان). بادبیزن بزرگ که بریسمان بسته بسقف بیاویزند وبجنبانند. (شرفنامۀ منیری). بادزنی از گلیم که در سقف خانه آویزند و ریسمانی بر کمر آن بندند که چون آنرا بکشند آن گلیم بر آن خانه باد زند. (آنندراج) (انجمن آرا). بادبیزن بزرگ که از سقف خانه آویزند. (فرهنگ سروری). بادزن و خشت باد. (شعوری ج 1 ورق 160). بمعنی بادزن که از سقف خانه آویزند. (رشیدی). بادریه که عبارت از بادزن بزرگی باشد که از سقف خانه آویزندو چون آن را در کشاکش آورند باد وزیدن گیرد. (ناظم الاطباء). رجوع به بادریه، خشت باد، بادزن، بادبیزن شود
لغت نامه دهخدا
مردم متکبر و خام طمع را گویند. (برهان). متکبر. (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا). معجب و متکبر. (فرهنگ شعوری ورق 153 ص آ). خام طمعی. متکبر. (سروری). متکبر و خام طمع. (ناظم الاطباء). بادپیما. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 74). مردم خام طمع. (برهان) (غیاث) (شعوری ج 1 ورق 153 ص آ). مرد خام کار. (آنندراج). رجوع به باد پیمودن شود:
جانشان گران چو خاک و سر بادسنجشان
بی سنگ چون ترازوی یوم الحسابشان.
خاقانی.
جمله نفسهای تو ای بادسنج
کیل زیانست و ترازوی رنج.
نظامی.
که چند از مقالات آن بادسنج
که نه ملک دارد نه فرمان نه گنج.
سعدی (بوستان).
بود یکی هرزه گر و بادسنج
برده بسی در طلب گنج رنج.
میرنظمی (از شعوری).
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نارجیل باشد. (مفردات ابن بیطار چ مصرص 83) (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 71) (ترجمه ابن بیطار به فرانسه ص 201) (بحر الجواهر) (فهرست مخزن الادویه) (ناظم الاطباء) (دمزن). نارگیل. جوز هندی. چودار. رجوع به بادنج، نارجیل، نارگیل و جوز هندی شود.
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
خانواده ای از ملوک فارس که ساسان جد اردشیر ساسانی از آن خانواده زن گرفته است. (کامل ابن اثیر ج 1 ص 167)
لغت نامه دهخدا
تصویری از باد هنج
تصویر باد هنج
دریچه روزنه دریچه و روزنی که برای آمدن هوای تازه سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد روج
تصویر باد روج
پارسی تازی گشته بادروگ بوینگ از گیاهان دارویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بابونج
تصویر بابونج
بابونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادران
تصویر بادران
حرکت دهنده باد، فرشته ای که باد را حرکت دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارسنج
تصویر بارسنج
قپاندار، اسبابی که با آن بار را وزن کنند
فرهنگ لغت هوشیار
نزله بند معزمی که پاره ای دردها را چون سر درد و غیره با عزیمت علاج کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادنج
تصویر بادنج
دریچه روزنه دریچه و روزنی که برای آمدن هوای تازه سازند. نارگیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارنج
تصویر بارنج
چاودار
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی است که وزیدن باد را در دریا پیش از وزیدن نماید، و کنایه از شخص خودبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادرنگ
تصویر بادرنگ
ترنج، نوعی از خیار که خیار بالنگ نیز گویند، بالنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادروج
تصویر بادروج
ریحان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باذروج
تصویر باذروج
بادروج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادسنج
تصویر بادسنج
((سَ))
ابزاری برای اندازه گیری شدت و سرعت باد، کنایه، از، بیهوده کار، یاوه گو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادسنج
تصویر بادسنج
آنمومتر
فرهنگ واژه فارسی سره
بادنما
فرهنگ واژه مترادف متضاد