جدول جو
جدول جو

معنی بادرنبو - جستجوی لغت در جدول جو

بادرنبو
(رَمْ)
این کلمه در فرهنگ شعوری بمعنای چشمک آمده است و شعری از ابوالمعالی شاهد آورده است. رجوع به شعوری ج 1 ورق 188 شود، کماج خیمه را نیز بمشابهت بدان بادریسه گویند. (برهان). چوب مدور یعنی قرص چوبین سوراخ دار که بر ستون خیمه نهند. (غیاث) ، گوی پستان. برآمدگی پستان. تکمۀ پستان: حجمه. بادریسۀ پستان. (بحر الجواهر). التفلیک، بادریسه در پستان دختر پدید آمدن. (زوزنی). مفلّک، پستانی چند بادریسه شده. (السامی فی الاسامی). ثدی مفلک، پستانی بادریسه شده. (ربنجنی). تفلک، بادریسه شدن پستان زن. (تاج المصادر بیهقی) : و گاه باشد که مردم جوان را که بوقت بلوغ رسد شیر اندر پستان پدید آید و درد خیزد خاصه در آن وقت که اندر پستان چون بادریسه پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، برجستگی اندام: و اندر خایه غلوله های سخت پدید آمده بود چون بادریسه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادرو
تصویر بادرو
نوعی ریحان با برگ های ریز و شاخه های باریک و گل های سرخ رنگ، ریحان کوهی، بادروج، بورنگ، بوینگ، ترۀ خراسانی
باد سرخ، نوعی بیماری پوستی که به وسیلۀ میکروب استرپتوکک تولید می شود و از عوارض آن سرخی و تورم پوست بدن به ویژه گونه ها است، بادشنام، بادر، باد دژنام، بادژ، سرخ باد
بادرنگبویه، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی دندانه دار، گل های بنفش و شاخه های باریک که گل آن مصرف دارویی دارد و برای عطرسازی هم به کار می رود، ترنگان، ترنجان، بادرونه، بادرویه، بادرنجبویه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادرو
تصویر بادرو
ویژگی خانۀ تابستانی که از هر طرف باد در آن درآید، دریچه، منفذ، گذرگاه باد، بادگیر، بادخن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادرنگ
تصویر بادرنگ
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنج، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو، برای مثال بین که دیباباف رومی در میان کارگاه / دیبهی دارد به کار اندر به رنگ بادرنگ (منوچهری - ۶۱)گاهواره، برای مثال ای حبه دزد بوده ز گاواره تا به گور / وی زن به مزد تا به جنازه ز بادرنگ (سوزنی- مجمع الفرس - بادرنگ)اسب راهوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادرنج
تصویر بادرنج
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنگ، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
دهی است از دهستان رود خانه بخش میناب شهرستان بندرعباس که در 95هزارگزی شمال میناب سر راه مالرو گلاشکرد - احمدی در کوهستان واقعست. هوایش گرم است و 350 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و محصولش خرما و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
ریحانی است که آنرا بادرنجبویه گویند، و بعضی گویند بادرو تره ای است که برگش بسپرغم میماند و بوی ترنج میدهد، (برهان)، بادرنجبویه، (ناظم الاطباء)، تره ای است، برگش چون برگ شاهسپرم باندک وقت پژمرد، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 409)، ترۀ خراسانی که ریحان کوهی نیز گویند، باذروج معرب آن، و در فرهنگ بمعنی بادرنگبویه گفته و سهو کرده، (رشیدی)، تره ای است همچو ریحان که آنرا بادرویه و بادرنجبویه نیز گویند، تره ای است چون شاه سپرغم طبیبان بادرویه نویسند و آنرا از ادویۀ طبی نهند، (معیار جمالی)، بترکی بیلقوتره گویند، رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 188 شود:
گر بدر کونت موی هر یک چون بادروست
خواهم از تو خدو که درمانش خدوست،
حکاک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 409)،
کیوان برای ترۀ شیلانت روز بار
از کشت زار اجرام آورده بادرو،
شمس فخری،
، مهرۀ مار که حجرالحیه باشد، (برهان)، مهرۀ مار، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
تخم شبت، به هندی سویا نامند. (آنندراج). تخم انیسون. (ناظم الاطباء) (دمزن). تخم شبت. (دمزن)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
باربیون. نوعی ماهی از انواع سیپرینیده که در آبهای شیرین زندگی میکند
لغت نامه دهخدا
(رُ دُ)
چوبی که در زیر درخت شاخ میوه دار گذارند تا از گرانی بار نشکند. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
گیاهی است از تیره سدابیان و از نوع مرکبات که میوه اش بزرگ و بوزن بالغ بر یک کیلوگرم میرسد و منحصراً جهت تهیۀ مربا و غیره مورد استفاده قرار میگیرد. ترنج. بالنگ. بادرنگ. رجوع به ترنج و بالنگ و بادرنگ شود. (از گیاه شناسی گل گلاب) (از گیاهان داروئی ج 1) ، خیار، برنج، ناخوشی و بیماری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
باتمکین و باثبات. استاد گوید:
با درنگ آمد نگارم با عذار باده رنگ
بادرنگی زیر ران بر کف گرفته بادرنگ.
(از رشیدی).
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خیار. (منتهی الارب). نوعی از خیار باشد که خورند. (برهان). نوعی از خیار که خیار بالنگ نیز گویند. (ناظم الاطباء). نام خیار. (آنندراج) (انجمن آرا) (شرفنامۀ منیری) (جهانگیری). یک نوع خیار بزرگی است برای تخم گرفتن. (شعوری ج 1 ورق 174). بالنگ. خیار. بادرنگ. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (رشیدی). کاونجک. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). خیار. (بحر الجواهر) (شرفنامۀ منیری) (ریاض الادویه). قثد. (نصاب) (بحرالجواهر) (ریاض الادویه). این غیر خیار باشد و خیار بالنگ است. (منتهی الارب) (رشیدی). قثده. ضغبوس. شعرور. بادرنگ ریزه. قثا. (منتهی الارب). لیمو. ترنج لیمو. (اوبهی). ترنج باشد. (معیار جمالی). خیار کوچک. خیار دراز را خیاره و خیارزه گویند. (رشیدی). در افغانستان وشیراز و کرمان همین خیار معمولی است، نه خیارچنبر. بادرنگ در تداول گناباد بر خیار اطلاق کنند و گاهی هم خیار بادرنگ گویند از اینرو که خیار مطلق در گنابادبر خربزه اطلاق شود. خیار کوچک که آنرا خیار بادرنگ و خیار بالنگ گویند و خیار دراز را خیاره و خیارزه نامند. بادسنجاب. رجوع به بادسنجاب شود:
تا کیم از چرخ رسد آدرنگ
تا کیم از گونۀ چون بادرنگ ؟
مسعودسعد.
و تخم و درختان میوه دار و نهال و آبهای روان در عمارت و باغها او آورد، چون ترنج و نارنج و بادرنگ و لیمو و گل و بنفشه و نرگس و نیلوفر و مانند این در بوستان آورد. دفع مضرت (شراب مویزی با) سکنجبین و آب کاسنی و تخم خیار تا (کذا) خیار بادرنگ کنند. (نوروزنامه).
هست این جواب شعر من و شعر من کدام
ای سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ.
سوزنی.
تا بادساریش بسر آیدادب نمای
زآن سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ.
سوزنی.
با جهل بساز کاندرین راه
بر بید همیشه بادرنگ است.
انوری (از شرفنامۀ منیری).
دو کتفش چو از نقره دو بادرنگ
فکنده برو گیسوی مشک رنگ
اگر بهر تسکین صفرا کسی
بلیمو مرکب کند بادرنگ
ز ترکیب دست شه و تیغ او
فلک کرد دفع غم و آذرنگ.
شمس فخری (از فرهنگ سروری).
لغت نامه دهخدا
ژوزف، خطیب مجلس مؤسسان متولد به گرنوبل (1761-1793 میلادی)، وی طرفدار حکومت پادشاهی مشروطه بود و سرانجام سرش را برداشتند، محمولات، احمال، اثقال: و بارها پیش خود گسیل کرد، (کلیله و دمنه)، و مکاریان آن بارها را بسوی خانه خود بردن اولی تر دیدند، (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بالنگو. (ناظم الاطباء). مخفف بادرنگبو است
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بارنبو. بارنبوی ریحان. (آنندراج). قسمی از ریحان. (ناظم الاطباء) (دمزن: بارنبوی). بادرنگبو (؟) (دمزن). رجوع به بارنبو و بارنبوی شود
لغت نامه دهخدا
(رَمْ)
همان بارمبو و بارنبو باشد. یک نوع ریحان خوشبوی است (کذا) فی مجمعالفرس. (شعوری ج 1 ورق 198). رجوع به بارمبو و بارنبو و دمزن شود، قلعه. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (شعوری ج 1 ورق 188). و مجازاً در قلعه هم استعمال میشود که دارای حصار است. (فرهنگ نظام) ، برج. (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 188) ، کنگرۀ دیوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بادرنگبویه. گیاهی معطر و در خواص شبیه به نعناع. (ناظم الاطباء). علفی است که معرب آن بادرنجبویه است. (شعوری ج 1 ورق 188) ، بادکش که بهندی نپکها گویند. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَمْ یَ / یِ)
یک قسم ریحانست که معرب آن بادرنجبویه است. (شعوری ج 1 ورق 190). رجوع به تذکره داود ضریر انطاکی، و بادرنگ بویه، بادرنج بویه، باذرنجویه شود، کنایه از شیطان و دجال هم هست. (برهان) (آنندراج). جن و شیطان و دجال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو)
مکانی که برای تابستان سازند که از هر طرف باد در آن درآید. بتازی غرفه گویند. طغرا گوید:
غیر از قفس کز هر طرف دارد هزاران بادرو
نتوان شمردن خوش هوا خش خانه دربسته را.
(از آنندراج).
گذر باد. سوراخ. معبر باد. منفذ. منفذ باد. مدخل برای درآمدن هوا. بادخور. (اصطلاح بنّایی) فاصله قطر یک ریسمان، سوارخ کوچک تنور
لغت نامه دهخدا
تصویری از بادرنبویه
تصویر بادرنبویه
بادرنجبویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادرنج
تصویر بادرنج
بالنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادرو
تصویر بادرو
بادرنجبویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادرنگ
تصویر بادرنگ
ترنج، نوعی از خیار که خیار بالنگ نیز گویند، بالنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالنبو
تصویر بالنبو
باریجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادربا
تصویر بادربا
((دَ))
نانخورش، جایی که در آن نانخورش زیاد باشد
فرهنگ فارسی معین