جدول جو
جدول جو

معنی بادبدست - جستجوی لغت در جدول جو

بادبدست
(بِ دَ)
مردم بیحاصل و هیچکاره و تهی دست و مفلس را گویند. (برهان).
لغت نامه دهخدا
بادبدست
مردم بی حاصل هیچکاره تهی دست مفلس، بدبخت بی طالع
تصویری از بادبدست
تصویر بادبدست
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باددستی
تصویر باددستی
اسراف، ولخرجی، تهیدستی، چالاکی، چابک دستی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باد دست
تصویر باد دست
کسی که هر چه به دستش برسد خرج کند و چیزی نگه ندارد، مسرف، ولخرج، برای مثال ملامت کنی گفتش ای باد دست / به یک ره پریشان مکن هر چه هست (سعدی۱ - ۸۲)، تهیدست، دست برباد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادبه دست
تصویر بادبه دست
بیکاره، تهیدست و مفلس، محروم، بی حاصل، برای مثال تکیه بر چار چیز می نکنی / که شوی زاین امید بادبه دست (ابن یمین - مجمع الفرس - بادبه دست)، بدبخت، بادبه مشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالادست
تصویر بالادست
بالا، قسمت بالایی، بالای مجلس که جای نشستن بزرگان است، چیره، نفیس، عالی، گران بها
فرهنگ فارسی عمید
(دْ دَ)
دارای دستی بخشنده. که با دست راد است. بخشنده. گشاده دست:
ردی دانش آرای یزدان پرست
زمین حلم و دریادل و راددست.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مقابل پایین دست. مقابل زیردست. مقابل فرودست.
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آبنوس. (ناظم الاطباء) (دمزن)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
بار بستن:
کنون کاوفتادت ز غفلت بدست
طریقی نداردبجر باربست.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(بادْ، دَ)
کنایه از مردم تهی دست. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (شرفنامۀ منیری) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مفلس. (غیاث) :
بر خاک در تو جان فشاندیم
معلومت شد که باددستیم.
سیدحسن غزنوی.
رجوع به باد شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
رجوع به بند و بست شود
لغت نامه دهخدا
(بِ مُ)
امر لغو و بیفایده. (آنندراج). بی بر وبی ثمر و بی حاصل. (ناظم الاطباء). رجوع به باد شود
لغت نامه دهخدا
(نَنْ دَ / دِ)
پرستندۀ باد. مجازاً، هوی پرست. هوسباز:
پیش آن بادپرستان بشکوه
کوه ثهلان شوم انشأاﷲ.
خاقانی، معرف را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). معرف که بادفروش نیز گویند. رجوع به بادپران، بادفروش، بادخان و بادپر شود، جای گذار باد در فراز و نشیب، اعنی بادگیر. (صحاح الفرس). خانه ای را گویند که بادگیر داشته باشد که باد در آن درآید. (آنندراج). رجوع به بادپروا، بادخن، بادخان و بادگیر شود:
برگذار حملۀ او بوقبیس
تودۀ خاکی شمر در بادخوان.
اثیر اخسیکتی (از آنندراج: بادپروا)
لغت نامه دهخدا
(بادْ، دَ)
عمل باددست. اتلاف کار. تبذیر. اسراف. (غیاث) (آنندراج) :
به نیکوئی آگن چو گنج آگنی
بدانش پراگن چو بپراگنی
از آن کش روان با خرد بود جفت
کسی باددستی ز رادی نگفت.
اسدی.
سه چیزآورد پادشاهی بشور
کز آن هر سه شه را بود بخت شور
یکی باددستی دوم کاهلی
سوم زفت کاری سر بددلی.
اسدی.
باددستی و راد، و کاری نیست
بهتر از باددستی و رادی.
سوزنی.
جانی بباددستی بر خاک پایش افشان
کاندر مزید بر سر صد جان تازه بینی.
خاقانی.
و باددستی و تبذیر از جود و سخا مشمر. (مرزبان نامه) ... چون برادرش (ابراهیم خان) مانندنسیم در افشاندن زر و سیم باددستی کرده... (مجمل التواریخ گلستانه ص 30)، ترنج را نیز گویند و آن میوه ای است که پوست آنرا مربا سازند. (برهان). نوعی از ترنج که بالنگ نیز گویند. (ناظم الاطباء). ترنج را گویند و آن میوه ای است معروف. (آنندراج) (جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 174). ترنج. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (معیار جمالی) (رشیدی). از انواع مرکبات است و در ولایات ساحلی بحر خزر عمل می آید. هر درخت آن 30 الی 50 عدد بار میدهد. در فرهنگها بمعنی خیار و ترنج آمده ولی در پهلوی واترنگ فقط بمعنی ترنج است. (فرهنگ لغات شاهنامه). مؤلف فرهنگ رشیدی بنقل از سامانی گوید که مراد از باد اینجا غبار است و معنی ترکیبی آن غباررنگ است چه غبار زردرنگ است و رنگ ترنج زرد میشود:
یاسمن آمد بمجلس با بنفشه دست سود
حمله کردند و شکستند سپاه بادرنگ (؟).
منجیک.
بابک او را (افشین را) از حصاری خروارها ماست و روغن گاو و خیار بادرنگ بفرستاد و او را رسولان فرستاد و گفت افشین را بگوئید که شما بمهمان من آمدید. (ترجمه طبری بلعمی).
همه جامه ها کرده پیروزه رنگ
دو چشمان پر از خون و رخ بادرنگ.
فردوسی.
یکی نامه فرمود پر خشم و جنگ
زبان تیز و رخسار چون بادرنگ.
فردوسی (از شرفنامۀ منیری).
گوئی دیباباف رومی در میان کارگاه
دیبهی دارد بکار اندر برنگ بادرنگ.
منوچهری.
ماه فروردین بگل چم ماه دی بر بادرنگ
مهرگان بر نرگس و فصل دگر بر سوسنه.
منوچهری.
، بیماریی باشد که بسبب غم و غصه خوردن عارض شده باشد، و آن چنان بود که در روده دردی و نفخی و قراقری بهم رسد و ناف پیچش کند. (برهان). بیماریی در روده با نفخ و قراقر و پیچش ناف که سببش غصه و اندوه بود. (ناظم الاطباء) (آنندراج). غم باده. (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 174). بیماری که بسبب غم خوردن بسیار عارض شود و قراقر و پیچش ناف بهم رسد و غم باده نیز گویند و به هندی بادگوله گویند. (فرهنگ رشیدی). در فرهنگ شعوری باین کلمه از روی این بیت سراج سگزی معنی نوعی بیماری میدهد:
دارد غم بادرنگ عشقت
در بردن جان من شتابی.
سراج الدین (از آنندراج).
و این سهو است چه کلمه مرکب است از با بمعنی مع و درنگ بمعنی بطوء بقرینۀ شتاب در مصراع دوم، کنایه از اسب جلد و تند و تیز. (برهان) (ناظم الاطباء). اسب تند و تیز. (آنندراج) (انجمن آرا). اسب تیزرفتار. (فرهنگ رشیدی) (شعوری ج 1 ورق 174) :
با درنگ آمد نگارم با عذاری باده رنگ
بادرنگی زیر ران در کف گرفته بادرنگ.
؟ (از آنندراج) (از انجمن آرا).
، سینه بند اطفال:
نام ورا بسینۀ اطفال شیعه بر
تا برکشیده نقش نبندند بادرنگ.
سوزنی (از جهانگیری) (از شعوری ج 1 ورق 173).
سینه بند طفلان باشد، کذا فی التحفه. حکیم سوزنی فرماید:
در کام ما حلاوت شهد شهادتست
ای بی شریک شهد شهادت مکن شرنگ
در عمر خویش در تو نیاورده ایم شک
در مهد بسته اند بدینگونه بادرنگ.
(از فرهنگ سروری).
، گیاهی است که ترنجبویا و بادرنجبویه گویند. (صحاح) (از شعوری ج 1 ورق 173)، نوعی از گهواره باشد که آنرا بیاویزند و طفل در آن خوابانند و حرکت دهند. (برهان). گاهواره که بیاویزند. (آنندراج) (انجمن آرا). گاهواره که بیاویزند و سامانی گوید بدین معنی مخفف باددرنگ است (بدالین) مرکب از باد بمعنی هوا و درنگ بمعنی لبث و وقوف. حاصل معنی آن ’متوقف درهوا’ میشود. رجوع به ناظم الاطباء شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از راد دست
تصویر راد دست
دارای دستی بخشنده، گشاده دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد دستی
تصویر باد دستی
اتلاف کار، تبذیر، اسراف، ولخرج
فرهنگ لغت هوشیار
عجب و تکبر و غرور مردان (چنانکه (باد گیسو) نخوت و غرور زنانست) لاف زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادبمشت
تصویر بادبمشت
امر لغو و بی فایده بی بر بی ثمر بی حاصل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد دست
تصویر باد دست
مسرف اسراف کننده متلف باد بدست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالادست
تصویر بالادست
((دَ))
طرف بالاتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باددست
تصویر باددست
((دَ))
ولخرج، اسراف کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باددستی
تصویر باددستی
ولخرجی، اسراف
فرهنگ فارسی معین
اسراف کننده، خراج، باددست، متلف، مسرف، ول خرج
متضاد: مقتصد، آس وپاس، تهی دست، مفلس، هیچ کاره
متضاد: ثروتمند، غنی، بدبخت، بدشانس، بی طالع، مفلوک
متضاد: خوش شانس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بالا، سمت بالا
متضاد: پایین دست، سرکرده، رئیس، مافوق، برتر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مبتلا به بیماری رماتیسم یا بیماری نفریت، نوعی نفرین
فرهنگ گویش مازندرانی