جدول جو
جدول جو

معنی باداملو - جستجوی لغت در جدول جو

باداملو
دهی است از دهستان قوریچای بخش قره آغاج شهرستان مراغه که در 51هزارگزی جنوب باختری قره آغاج و 24هزارگزی شمال خاوری شوسۀ میاندوآب به صائین دژ قرار دارد، منطقه ای است کوهستانی، معتدل با 150 تن سکنه، آبش از چشمه و محصولش غلات، نخود، کرچک، شغل مردمش زراعت و صنایع دستی اهالی جاجیم بافی و راهش مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)، کسی را گویند که همه روزه فخر کند و منصب خود بمردم عرض نماید و هیچ کار ازو نیاید و او را بعربی فیاش میگویند، (برهان)، کسی را گویند که دعوی بی معنی کند و با جبن، خود را شجاع داند، (انجمن آرا)، رجوع به ناظم الاطباء شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادامک
تصویر بادامک
(دخترانه)
بادام کوچک، نوعی درخت بادام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باد گلو
تصویر باد گلو
آروغ، باد صدا داری که از راه گلو بیرون آید، آجل، رغ، روغ، وارغ، وروغ، رچک، رجغک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادامچه
تصویر بادامچه
بادامک، نوعی بادام وحشی با میوه های کوچک تر از بادام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادامه
تصویر بادامه
پیلۀ کرم ابریشم، پردۀ نازکی که کرم ابریشم از لعاب دهن خود به دور خود می تند و در میان آن محصور می شود، پیله ها را به ترتیب مخصوصی گرم می کنند و می ریسند تا ابریشم به دست آید، نوغان، پیله، فیلچه، پله
هرچه شبیه مغز بادام باشد مانند نگین انگشتری
خال گوشتی درشت که در پوست بدن پیدا شود، رقعه، پینه
در تصوف جامۀ درویشان که از تکه های رنگارنگ دوخته می شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادامک
تصویر بادامک
نوعی بادام وحشی با میوه های کوچک تر از بادام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادامی
تصویر بادامی
به شکل بادام مثلاً چشمان بادامی، ویژگی آنچه از بادام ساخته شود یا مغز بادام در آن به کار رفته باشد مثلاً نان بادامی، گز بادامی
فرهنگ فارسی عمید
(لُ)
دهی است از دهستان نوده چناران بخش حومه شهرستان بجنورد در 30هزارگزی جنوب خاوری بجنورد سر راه شوسۀ قدیمی بجنورد به قوچان. منطقه ای است کوهستانی، سردسیر با 403 تن سکنه. آبش از چشمه سار ومحصولش غلات، بنشن و شغل مردمش زراعت و مالداری و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام نوعی درخت بادام که در اطراف کرج میروید. (درختان جنگلی ساعی ج 1 ص 227). بارشین. جرگه.
مصغر بادام. بادام کوچک.
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان مرغک بخش راین شهرستان بم که در 64هزارگزی جنوب خاوری راین و 16هزارگزی خاور شوسۀ جیرفت به بم قرار گرفته است. سرزمینی است کوهستانی سردسیر با صد تن سکنه. آبش از چشمه و محصولش غلات و حبوبات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
پیلۀ ابریشم را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). نوعی از ابریشم که هنوز آنرا از هم نگشاده باشند. (غیاث). فیلق. بادامچه:
ای که ترا به ز خشن جامه نیست
حکم بر ابریشم و بادامه نیست.
نظامی (از آنندراج).
کرم بادامه شو و هرچه خوری پاک برآر
تا لعاب دهنت بر سر افسر گردد.
نظامی.
همه رخ، گل، چو بادامه ز نغزی
همه تن، دل، چو بادام دومغزی.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
بصورت بادام: چشمان بادامی، چشمان بشکل بادام، ملوّز، ملوزه
لغت نامه دهخدا
در تداول عوام، متورم، ورم کرده، بادکرده، پف کرده، باورم، دارای آماس: چشمهای بادآلو، ظاهراً تخفیفی است از بادآلوده
لغت نامه دهخدا
(گَ)
آروغ. آرغ. آروق. بادی که بصدا از گلو برآرند. در تداول مشهد و گناباد خراسان، ارغ. جشاء. (منتهی الارب) ، نام معجونی است از زرنباد، افیون، جندبیدستر، عاقرقرحا، پلپل، دارپلپل، هوم المجوس، بزر النبج الابیض و غیره. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، عوام مهرۀ سفیدی را گویند به اندام بلیله که شاطران بر پای خود بندند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). سفیدمهره. گوش ماهی. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان چالدران بخش سیه چشمه - شهرستان ماکو، 14 هزارگزی خاور سیه چشمه و 4500 گزی شمال شوسۀ قره ضیاءالدین به سیه چشمه، جلگه، معتدل سالم، سکنۀ آن 443 تن، شیعه، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است، صنایع دستی زنان جاجیم بافی است راه ارابه رو دارد و در تابستان میتوان اتومبیل برد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان جعفرآباد بخش حومه شهرستان قوچان واقع در25 هزارگزی جنوب خاوری قوچان و 10 هزارگزی شمال خاوری شوسۀ قدیم قوچان بمشهد، جلگه معتدل، دارای 174 تن سکنه، فارسی و کردی زبان، آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و سیب زمینی و شغل اهالی آن زراعت و مالداری وراه آنجا مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
منزلی است بنزدیکی قریۀ کرخ. رجوع به حبیب السیر چ قدیم طهران ج 3 جزو 3 شود، جای بودن هر دو ران سوار از پشت اسب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان بیرجند که در 42هزارگزی باختر قاین و 40هزارگزی باختر شوسۀ عمومی قاین به بیرجند واقعست. سرزمینی است کوهستانی با آب و هوای معتدل و 460 تن سکنه. آبش از قنات و محصولاتش غلات و زعفران است. شغل مردمش زراعت و مالداری و صنایع دستی آنان قالی بافی است. راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان خسروشاه بخش اسکوشهرستان تبریز در 9هزارگزی شمال باختری مرکز اسکو و2هزارگزی شوسۀ تبریز به اسکو در جلگه واقع است، هوایش معتدل و 270 تن سکنه دارد، آبش از آجی چای و چشمه و محصولش غلات، بادام و شغل مردمش زراعت و گله داری وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهرسی و دو هزار و پانصدگزی شمال خاوری کلیبر و سی ودو هزارگزی شوسۀ اهر - کلیبر کوهستانی معتدل، سکنۀ آن 142 تن، آب آن از دو رشته چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان فرش و گلیم بافی است، راه مالرو دارد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان مهوید بخش حومه شهرستان فردوس، در 25هزارگزی شمال خاور فردوس و 2هزارگزی جنوب راه مالرو عمومی گناباد بفردوس واقع است، سرزمینی است جلگه ای و معتدل با 435 تن سکنه، آبش از قنات و محصولش غلات، زیره، پنبه و شغل مردمش زراعت میباشد، مزرعۀ انگستان، سرخ آوخ، تک شاه ولی، تک مراد، سربیشه، جزء این ده است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مخفف بادام مغز باشد. مغز بادام:
چون بوقت خنده بگشاید نمکدان حیات
در میان پسته ای سی و دو بادامغز بین.
شرف شفروه، تیر کشتی. (ناظم الاطباء) ، کشتی را نیز گفته اند. (برهان) ، دست زیر و دست بالای قبا را هم گویند که از دو طرف بر زیربغل چپ و راست بسته میشود. دو رویۀ قبا که در زیر بغل چپ و راست بسته میشود. (برهان) (ناظم الاطباء). پردۀ قبا که بر زیر سینه واقع شود، و آنرا از جانب چپ براست و از راست بچپ بندند و دست زیر و دست بالا هم خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا) ، گریبان قبا. (برهان) (ناظم الاطباء). جیب و گریبان. (آنندراج) :
ازبهر بوی خوش چو یکی پاره عود تر
دارد همیشه دوخته بر پیش بادبان.
منوچهری.
دشت از حریر سبزبپوشید کرته ای
پرعنبر آستینش و پرمشک بادبان.
ازرقی (از انجمن آرا).
خوب نبود عیسی اندر خانه پس در بادبان
ازبرای توتیا سنگ سپاهان داشتن.
سنائی (از انجمن آرا).
، پس و پیش گریبان. (آنندراج) (انجمن آرا) (شرفنامۀ منیری) ، آستین قبا. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
زآبگینه عکس او چون نور بر دست افکند
دست بیرون کرد پنداری کلیم از بادبان.
ازرقی.
، سرآستین. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ سروری) ، کنایه از شخص سبکروحی باشد که با مردم مؤانست کند. (برهان). شخص سبکروحی که با مردم مؤانست کند بر خلاف لنگر که شخص ناگوار باشد، پیاله و ساغر و جام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است جزء دهستان غار بخش ری شهرستان طهران در 36هزارگزی شمال باختری مرکز بخش و 5هزارگزی جنوب راه قزوین. آب و هوایش معتدل است و 250 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رود کرج و محصولش غلات، صیفی، باغات و چغندرقند و شغل مردمش زراعت و گاوداری میباشد. دبستان دارد و از راه شوسۀ قزوین ماشین میرود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1). نام قریه ای نزدیک طهران براه قزوین. در این قریه برای آخرین بار سپاهیان محمدعلی شاه از آزادیخواهان شکست یافتند و سردار محی و میرزاکریمخان درین قسمت سرداری سپاه آزادیخواهان داشتند
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
بادام خرد. درختچه ای است که در اطراف کرج و پشند میروید. رجوع به بادام و بادامک شود. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 227).
لغت نامه دهخدا
(چَ)
قریه ای است بسه فرسنگ مشرق شهر خفر. (فارسنامۀ ناصری) ، پراکنده کننده. انتشاردهنده:
بشاعری چو کنم بوق هجو بادانگیز
مرا چه ماده خر مغ چه نرّخر ترسا.
سوزنی.
، غرورآور. تکبرآور:
سخنهای فسون آمیز گفتن
حکایتهای بادانگیز گفتن.
نظامی
لغت نامه دهخدا
نوعی بادام وحشی که در کوههای اطراف کرج در ارتفاعات 1400 متری میروید بارشین جرگه بادامچه، لوزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادالو
تصویر بادالو
متورم ورم کرده باد کرده پف کرده: چشمهای باد آلو
فرهنگ لغت هوشیار
پیله ابریشم فیلق، نوعی از ابریشم که هنوز آنرا از هم نگشاده باشند، خرقه درویشان که از پاره های رنگارنگ دوخته باشند مرقع، رقعه و پینه که درویشان بر خود دوزند، خال گوشتی که از بشره آدمی برآمده باشد اژخ مانندی که از چهره شخص بر آید، گل چشم مانندی که از طلا و نقره یا از ابریشم سازند و بر کلاه طفلان دوزند، نگین و مهر انگشتری نگینی که بصورت بادام باشد، هر جنس مطبوع و نفیس
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به بادام. بصورت بادام: چشمان بادامی چشمان بشکل بادام، لوزینه لوزینج، لوزی (یعنی چهار ضلعی لوزی)، قسمی از حلویات نان بادامی، قالی هایی که در زمان قاجاریه در (سربند) بافته میشد نقشه آنهاشامل بوته های ترمه یی است. این بوته ها متن قالی را گرفته و از جهت شباهت به (گلابی) و (بادامی) معروف است. حاشیه آن نقشه ای از خطوط راه راه دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باجاغلو
تصویر باجاغلو
باج اوقلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد گلو
تصویر باد گلو
آرغ، بادی که بصدا از گلو در آرند
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی بادام وحشی که در دامنه های اطراف جاده تهران بکرج در ورد آورد و دره وردی وجود دارد بادامک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادامغز
تصویر بادامغز
مخفف بادام مغز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادامه
تصویر بادامه
((مِ))
پیله ابریشم، هر جنس گرانبها و نفیس
فرهنگ فارسی معین
از زینت آلات، گردن بندی با دانه هایی به شکل بادام زمینی
فرهنگ گویش مازندرانی