ابن سعد بن محمد بن الحسن بن الحسین بن علی بن الحسین بن بابویه اول. محدث است. رجوع به روضات الجنات ص 512 شود لقب جد والد احمد بن حسین بن علی حنائی لقب جد علی بن محمد اسوازی
ابن سعد بن محمد بن الحسن بن الحسین بن علی بن الحسین بن بابویه اول. محدث است. رجوع به روضات الجنات ص 512 شود لقب جد والد احمد بن حسین بن علی حنائی لقب جد علی بن محمد اسوازی
ابوجعفر محمد بن علی بن حسین، فرزند مهتر ابوالحسن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی:... و این معنی مقالت بوجعفر بابویه قمی و همه بابوئیان است. (کتاب النقض ص 574). رجوع به ابن بابویه در همین لغت نامه شود
ابوجعفر محمد بن علی بن حسین، فرزند مهتر ابوالحسن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی:... و این معنی مقالت بوجعفر بابویه قمی و همه بابوئیان است. (کتاب النقض ص 574). رجوع به ابن بابویه در همین لغت نامه شود
گیاهی علفی و خوش بو با برگ های ریز و شاخه های باریک و گل های سفید که بعضی از انواع آن مصرف دارویی دارد، اقحوان، بابونج، بابونک، تفّاح الارض، کوبل بابونۀ گاوی: در علم زیست شناسی نوعی بابونه با برگ های بریده، معطر و تلخ که بوته اش بزرگ تر از دیگر انواع آن است
گیاهی علفی و خوش بو با برگ های ریز و شاخه های باریک و گل های سفید که بعضی از انواع آن مصرف دارویی دارد، اُقحُوان، بابونَج، بابونَک، تُفّاحُ الاَرض، کوبَل بابونۀ گاوی: در علم زیست شناسی نوعی بابونه با برگ های بریده، معطر و تلخ که بوته اش بزرگ تر از دیگر انواع آن است
هدهد، پرنده ای خاکی رنگ، کوچک تر از کبوتر با خال های زرد، سیاه و سفید که روی سرش دسته ای پر به شکل تاج یا شانه دارد، در خوش خبری به او مثل می زنند، مرغ سلیمان، پوپو، شانه سرک، بدبدک، پوپش، بوبو، پوپ، پوپک، کوکله، بوبه، شانه سر، پوپؤک، بوبک، شانه به سر
هُدهُد، پرنده ای خاکی رنگ، کوچک تر از کبوتر با خال های زرد، سیاه و سفید که روی سرش دسته ای پَر به شکل تاج یا شانه دارد، در خوش خبری به او مثل می زنند، مُرغِ سُلِیمان، پوپو، شانِه سَرَک، بَدبَدَک، پوپَش، بوبو، پوپ، پوپَک، کوکَلِه، بوبِه، شانِه سَر، پوپُؤَک، بوبَک، شانِه بِه سَر
نام یکی از دو تن که بنابه امر خسروپرویز بدست باذان، حاکم یمن برای دستگیری حضرت رسول به حجاز گسیل شدند:... و پرویز (خسروپرویز) به ارتکاب آن سوء ادب (دریدن نامۀ حضرت رسول (ص)) قانع نگشته نشانی به باذان که از قبل او حاکم یمن بود ارسال نمود. مضمون آنکه چنان معلوم شد که شخصی در دیار حجاز دعوی نبوت میکند باید که دو کس را بدان جانب فرستی تا او را گرفته نزد من آورند و باذان بموجب فرموده عمل نموده باتویه و خرخسره را جهت آن مهم بمدینه فرستاد. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 374)
نام یکی از دو تن که بنابه امر خسروپرویز بدست باذان، حاکم یمن برای دستگیری حضرت رسول به حجاز گسیل شدند:... و پرویز (خسروپرویز) به ارتکاب آن سوء ادب (دریدن نامۀ حضرت رسول (ص)) قانع نگشته نشانی به باذان که از قِبَل او حاکم یمن بود ارسال نمود. مضمون آنکه چنان معلوم شد که شخصی در دیار حجاز دعوی نبوت میکند باید که دو کس را بدان جانب فرستی تا او را گرفته نزد من آورند و باذان بموجب فرموده عمل نموده باتویه و خرخسره را جهت آن مهم بمدینه فرستاد. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 374)
فرقه ای ازشیعه. ابن الندیم در ترجمه ابوطالب عبیدالله بن احمد بن یعقوب انباری مقیم واسط گوید او از شیعۀ بابوشیه است و صاحب تصانیف کثیره. (ابن الندیم چ مصر ص 279) ، کسی که از آئین سید علیمحمد باب پیروی کند
فرقه ای ازشیعه. ابن الندیم در ترجمه ابوطالب عبیدالله بن احمد بن یعقوب انباری مقیم واسط گوید او از شیعۀ بابوشیه است و صاحب تصانیف کثیره. (ابن الندیم چ مصر ص 279) ، کسی که از آئین سید علیمحمد باب پیروی کند
نام یک ایرانی معروف زمان خسرو پرویز. (اصل کلمه پاپوی یعنی پدر جان، مصغر پاپا، معرب آن بابویه و کلمه ابن بابویه ازین اصلست نظیر سیبویه که اصلش سیبویه یعنی سیب کوچک بوده). (فرهنگ شاهنامۀ رضازادۀ شفق ص 34)
نام یک ایرانی معروف زمان خسرو پرویز. (اصل کلمه پاپوی یعنی پدر جان، مصغر پاپا، معرب آن بابوَیَه و کلمه ابن بابویه ازین اصلست نظیر سیبُوَیْه که اصلش سیبوَیْه یعنی سیب کوچک بوده). (فرهنگ شاهنامۀ رضازادۀ شفق ص 34)
دهی از دهستان بیرون بشم بخش کلاردشت شهرستان نوشهر در 21هزارگزی جنوب خاوری حسن کیف، متصل به مرزن آباد. کوهستانی، معتدل. دارای 65 تن سکنه. و آب آن از چشمه و نهر محلی است. محصول آن غلات، ارزن و شغل اهالی زراعت، تهیۀ چوب و زغال است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). و رجوع به سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی چ قاهره صص 27- 107شود
دهی از دهستان بیرون بشم بخش کلاردشت شهرستان نوشهر در 21هزارگزی جنوب خاوری حسن کیف، متصل به مرزن آباد. کوهستانی، معتدل. دارای 65 تن سکنه. و آب آن از چشمه و نهر محلی است. محصول آن غلات، ارزن و شغل اهالی زراعت، تهیۀ چوب و زغال است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). و رجوع به سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی چ قاهره صص 27- 107شود
دهی از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه در 21هزارگزی جنوب خاوری قره آغاج و 44هزارگزی جنوب خاوری شوسۀ مراغه بمیانه. کوهستانی، معتدل، مالاریائی. سکنۀ آن 206 تن و آب آن از رود خانه آیدوغمیش تأمین میشود. محصول آن غلات، بزرک، زردآلوو شغل اهالی زراعت است. صنایع دستی جاجیم بافی. راه مالرو دارد. در سه محل بفاصله یک هزار گز بنام بابونۀ پائین و بالا و وسط مشهور است، سکنۀ پائین 30 تن و وسط 64 تن میباشد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه در 21هزارگزی جنوب خاوری قره آغاج و 44هزارگزی جنوب خاوری شوسۀ مراغه بمیانه. کوهستانی، معتدل، مالاریائی. سکنۀ آن 206 تن و آب آن از رود خانه آیدوغمیش تأمین میشود. محصول آن غلات، بزرک، زردآلوو شغل اهالی زراعت است. صنایع دستی جاجیم بافی. راه مالرو دارد. در سه محل بفاصله یک هزار گز بنام بابونۀ پائین و بالا و وسط مشهور است، سکنۀ پائین 30 تن و وسط 64 تن میباشد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
پرستو. ابابیل. بالوایه. (آنندراج). چلچله. مرغ بهشتی. (ناظم الاطباء). رجوع به بالوایه شود، آراسته، خوبی. نیکوئی. (برهان) (آنندراج) ، زیبا. گویند مردی براه است. (فرهنگ اسدی) ، آراستگی، برازش، برازیدن. (برهان) (آنندراج). بر راه کسی که در راه (مستقیم) است. (فرهنگ فارسی معین). - سربراه، مطیع. بی سرکشی و طغیان، بجا. مناسب. بموقع، نیکو. شایسته. (فرهنگ فارسی معین)
پرستو. ابابیل. بالوایه. (آنندراج). چلچله. مرغ بهشتی. (ناظم الاطباء). رجوع به بالوایه شود، آراسته، خوبی. نیکوئی. (برهان) (آنندراج) ، زیبا. گویند مردی براه است. (فرهنگ اسدی) ، آراستگی، برازش، برازیدن. (برهان) (آنندراج). بر راه کسی که در راه (مستقیم) است. (فرهنگ فارسی معین). - سربراه، مطیع. بی سرکشی و طغیان، بجا. مناسب. بموقع، نیکو. شایسته. (فرهنگ فارسی معین)
دهی است از دهستان عمدادی بخش لنگه شهرستان لار که در 148 هزارگزی شمال باختر لنگه در دامنۀ شمالی ارتفاعات چیرو در دامنه واقع است. ناحیه ای است گرمسیر و دارای 77 تن سکنه، آب آنجا از قنات و چاه و باران تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و خرما و شغل مردمش زراعت و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) ، تابیدن موی. تاب دادن مویهای هر یک از دولاغ گیسو بهم. موهای هر یک از دو قسمت سر زن را جدا کردن و از رستنگاه بهم تافتن و بصورت رسنی تابیده درآوردن. از هر سوی موی سر زن تارهایی گرفتن و بهم دسته کردن و هر دسته یا لاغی را از رستنگاه بهم تافتن چون رسنی: بافتم و بافتم، پشت کوه انداختم، یعنی دستۀ گیسوان بهم تابیدم و پشت سر رها کردم. سرج، بافتن موی. تضفیر، بافتن گیسو. عقص، بافتن موی را و تاب دادن. (منتهی الارب). - بافتن سخن، ادا کردن آن. گفتن آن: بگویم کنون آنچه زو یافتم سخن را یک اندر دگر بافتم. فردوسی. سخن حجت بشنو که همی بافد نرم و با قیمت و نیکو چو خز ادکن. ناصرخسرو. - بافتن شعر، ساختن آن. سرودن آن. گفتن آن: نه بود شاعر هر آنکومی ببافد یک دو شعر نه بود بونصر هر کو را وطن شد فاریاب. قاآنی. - بافتن طامات، نمودن آن. پیدا آوردن آن: یکی از عقل می لافد یکی طامات میبافد بیا کاین داوری ها را به پیش داور اندازیم. حافظ. - بافتن لاف، لاف زدن. گزافه گفتن. بخودستائی اندر شدن: جواب داد که با من سخن دراز مکن مباف لاف و بهانه مجوی و قصه مخوان. سلمان (ازفرهنگ ضیاء). - دروغ بافتن، دروغ گفتن. بهم کردن و گفتن سخنانی که راست نیست. تکذب. دروغ اختراع کردن. انبشاک. تخلق. اختلاق. (منتهی الارب) : همی گوید که از نسل خر عیسی است نسل من دروغی نو همی بافد که تا من راست پندارم. سوزنی. - رطب و یابس بافتن، بهم کردن سخنان خوب و بد. غث و سمین گفتن. از خشک و تر سخن بمیان آوردن. زشت و زیبا سخن کردن. سره و ناسره گفتن. ، بمجاز، پدید آوردن. ساختن، سرودن. گفتن. خواندن
دهی است از دهستان عمدادی بخش لنگه شهرستان لار که در 148 هزارگزی شمال باختر لنگه در دامنۀ شمالی ارتفاعات چیرو در دامنه واقع است. ناحیه ای است گرمسیر و دارای 77 تن سکنه، آب آنجا از قنات و چاه و باران تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و خرما و شغل مردمش زراعت و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) ، تابیدن موی. تاب دادن مویهای هر یک از دولاغ گیسو بهم. موهای هر یک از دو قسمت سر زن را جدا کردن و از رستنگاه بهم تافتن و بصورت رسنی تابیده درآوردن. از هر سوی موی سر زن تارهایی گرفتن و بهم دسته کردن و هر دسته یا لاغی را از رستنگاه بهم تافتن چون رسنی: بافتم و بافتم، پشت کوه انداختم، یعنی دستۀ گیسوان بهم تابیدم و پشت سر رها کردم. سرج، بافتن موی. تضفیر، بافتن گیسو. عقص، بافتن موی را و تاب دادن. (منتهی الارب). - بافتن سخن، ادا کردن آن. گفتن آن: بگویم کنون آنچه زو یافتم سخن را یک اندر دگر بافتم. فردوسی. سخن حجت بشنو که همی بافد نرم و با قیمت و نیکو چو خز ادکن. ناصرخسرو. - بافتن شعر، ساختن آن. سرودن آن. گفتن آن: نه بود شاعر هر آنکومی ببافد یک دو شعر نه بود بونصر هر کو را وطن شد فاریاب. قاآنی. - بافتن طامات، نمودن آن. پیدا آوردن آن: یکی از عقل می لافد یکی طامات میبافد بیا کاین داوری ها را به پیش داور اندازیم. حافظ. - بافتن لاف، لاف زدن. گزافه گفتن. بخودستائی اندر شدن: جواب داد که با من سخن دراز مکن مباف لاف و بهانه مجوی و قصه مخوان. سلمان (ازفرهنگ ضیاء). - دروغ بافتن، دروغ گفتن. بهم کردن و گفتن سخنانی که راست نیست. تکذب. دروغ اختراع کردن. انبشاک. تخلق. اختلاق. (منتهی الارب) : همی گوید که از نسل خر عیسی است نسل من دروغی نو همی بافد که تا من راست پندارم. سوزنی. - رطب و یابس بافتن، بهم کردن سخنان خوب و بد. غث و سمین گفتن. از خشک و تر سخن بمیان آوردن. زشت و زیبا سخن کردن. سره و ناسره گفتن. ، بمجاز، پدید آوردن. ساختن، سرودن. گفتن. خواندن
باکو. بادکوبه. (ناظم الاطباء). و رجوع به باکوشود، مردی که در زمین زراعت به او اعتماد کرده شود. (یادداشت مؤلف) ، در تداول مردم قزوین، آستین: بال قبا، آستین قبا. بی بال، بی آستین، از پرنده پر و بال را گویند و بعربی جناح خوانند. (برهان قاطع). جناح که پرندگان بواسطۀ آن پرواز میکنند و به منزلۀ دست است مر سایر حیوانات را. (ناظم الاطباء). پر. (اوبهی) (فرهنگ اسدی). اندامی از مرغان و برخی از حشرات و هر شی ٔ پرنده که پریدن را بکار است. و بسبب مشابهت در هواپیما و هلیکوپتر و ماهی. (یادداشت مؤلف). جناح. (فرهنگ شعوری) (منتهی الارب). دو عضو طرفین بدن مرغ یا حشره که برآن پرهای بلند رسته باشد و بدان پرواز کند. (مهذب الاسماء). بازوی مرغان. (غیاث اللغات). یدالطائر. (یادداشت مؤلف). جای رستن شهپر مرغان که بدان پرواز کنند. (از آنندراج). جای برآمدن پر. (انجمن آرای ناصری) : تا پیرنشد مرد نداند خطر عمر تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال. کسایی (از لغت فرس اسدی). کنون آن برافراخته بال من همان زخم کوبنده کوپال من. فردوسی. چو سیمرغ بال و چو پولاد سم چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم. فردوسی (در وصف گورخر). طوطی میان باغ دمان و کشی کنان چنگش چو برگ سوسن و بالش چو برگ نی. منوچهری. بالش بسان دامن دیبای زربفت دمش پر از هلال جناحش پر از جدی. منوچهری. فرخ فری که برسرش از آفتاب و ماه چتر است چون دوبال همای خجسته فی. منوچهری. چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته زاغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته. منوچهری. جز صبر تیر او را اندر جهان سپر نیست مرغی است صبر کو را جز خیر بال و پر نیست. ناصرخسرو. در راستی بال نگه کرد و همی گفت کامروز همه روی زمین زیر پر ماست. ناصرخسرو. چگونه مثل تو باشم ز مهتران به محل نه همچو بال هما آمده ست پرّ ذباب. ادیب صابر. چشم زاغ است بر سیاهی بال گر سپیدی به چشم زاغ در است. خاقانی. قوت مرغ جان به بال دل است قیمت شاخ گز به زال زر است. خاقانی. من خاک آن عطارد پران چارپر کو بال آن ستارۀ راجع فروشکست. خاقانی. مثال او چون مور بود که بال او سبب وبال او شود. (ترجمه تاریخ یمینی). بارگی از شهپر جبریل ساخت بادزن از بال سرافیل ساخت. نظامی. بال مرغ طرب از بادۀرنگین روید داند این آنکه دلش سوی خرد راهبر است. اثیرالدین اومانی. علم بال است مرغ جانت را بر سپهر او برد روانت را. اوحدی. چشم من است واسطۀ چشم زخم من بال عقاب شد سبب آفت عقاب. سلمان ساوجی. به اختلال نسیم صبا عجب نبود که شمع گلبن پروانه را بسوزد بال. طالب آملی (از شعوری). ز قحط بادصبا بلبلان به طرف چمن نقاب غنچه گشایند از تحرک بال. طالب آملی. سنگ و آهن را به همت میتوانم بال داد صید گرخواهم به شاهین ترازو می کنم. صائب. بر خواجه ببین و قامت و رفتارش آن صعوه که شد بینی او منقارش بالاپوش است در حقیقت او را چون بال مگس علاقه و دستارش. محمد قلی سلیم (از آنندراج). گر به دریا پرتو اندازد چراغ روی تو می کشد پروانه همچون موج بال و پر در آب. شفیع اثر (از آنندراج). مجداف، بال مرغ. (منتهی الارب). هیمنه، بال گستردن طائر بر بچۀ خود. (منتهی الارب). هفاف، بال مرغ سبک در پریدن. (منتهی الارب). ساعد، بال مرغ. (منتهی الارب). سقط، بال شترمرغ. (منتهی الارب). - بال افکندن، بمجاز سایه افکندن، کسی را زیر سایۀ عنایت خود قراردادن. - بال برآهیختن، بال و پر برکشیدن و پرواز کردن. پریدن: همچون کشف به سینه سر اندرکشید اجل آنجا که نیزۀ تو برآهیخت بال را. کمال الدین اسماعیل (از آنندراج). و رجوع به بال و پر برکشیدن شود. - بال برکشیدن، کنایه از پریدن. پرواز کردن. بال برآهیختن. و رجوع به بال و پرکشیدن و بال برآهیختن شود. - بال و پر برآوردن، دارای بال شدن. نیرومند شدن بال ورستن شهپر بر او. مجازاً قادر شدن بپرواز: دام گستردی ز گیسو دانه افشاندی ز خال کی رهد دل گر برآرد از ملائک پر و بال. یغما. - بال و پر دادن بکسی، یاری دادن که نیرومند شود. به نیرومندی گرایاندن کسی را. وی را مورد پشتیبانی و عنایت قرار دادن. نیرو بخشیدن بکسی. بال و یال دادن. - بال و پر کشیدن، کنایه از پریدن و پرواز کردن و بال و پر برآهیختن. و رجوع به بال برکشیدن و بال برآهیختن شود. - بال و یال دادن بکسی، بال و پر دادن. رجوع به بال و پر دادن بکسی شود. - ، بمجاز رونق و جلوه و آرایش بخشیدن: عروس سخن را نداده ست کس بجز حجت این زیب و این بال و یال. ناصرخسرو. - برکنده بال، کنایه از ناتوان: کند جلوه طاوس صاحب جمال چه میخواهی از باز برکنده بال. سعدی (بوستان). - به بال کسی پرواز کردن، کنایه از اتکاء به کسی داشتن. بکمک دیگری کاری را انجام دادن. متکی بخود نبودن. تکیه بر دیگری داشتن: پرواز من به بال و پر تست زینهار مشکن مرا که می شکنی بال خویش را. صائب. ابرام در شکستن من اینقدر چرا آخر نه من به بال تو پرواز میکنم. صائب. - بی بال و پر، کنایه از ناتوان: برسرکوی تو بی بال و پرم تا رفته ای باغ بلبل را قفس باشد چو بندد بار گل. کاتبی ترشیزی. - پر و بال، پرﱡ و بال، بال و پر: صاحبا تا شمع و تا پروانه هست این غرورانگیز و آن صاحب خیال برنخیزد گفتگو و جستجوی گرچه سوزد خویشتن را پر و بال. انوری. اینجا گذاشتم پر و بالی که داشتم آن جا که اوست هم به پر او پریده ام. خاقانی. - ، مجازاً وسیلۀ نیرومندی. مایۀ قدرت و حرکت: دل نرم کن به آتش و از بابزن مترس کز تخم مردمانت برون است پر و بال. کسایی (از لغت فرس اسدی). بخواهم که شاها عنایت دهی که باشد مرا عون تو پر و بال. کشفی. همای عدل تو چون پر و بال بازکند تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز. سوزنی. - پر و بال برهنجیدن، پرواز کردن. پریدن. رجوع به پر و بال برآهیختن و بال برهیختن و پروبال کشیدن شود. - ، بال و پر گستردن: چنانکه مرغ هوا پر و بال برهنجد تو برخلایق بر پر مردمی برهنج. ابوشکور. - پر و بال زدن، جنبان کردن بال و پر. مجازاً بپرواز درآمدن. - ، کنایه از مردن. (یادداشت مؤلف). - پر و بال زده، (در مقام نفرین گویند). جوانمرگ شده. - تیزبال، تندپرواز. تندرو. تیزپر: چو دوران درآمد شدن تیزبال. نظامی. - در هوای کسی پر و بال زدن، هوای کسی را داشتن. تمایل بسوی کسی داشتن. خواهان او بودن: همای اوج شرف شاه شیخ ابواسحاق که مرغ فتح زند در هوای او پر و بال. شمس فخری (از شعوری). - زیر بال کسی را گرفتن، به کسی کمک کردن. یاری نمودن کسی را. - سوخته بال، کنایه از ناتوان: با بلبلان سوخته بال ضمیر من پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی. سعدی (بدایع). - شکسته بال، کنایه از ناتوان. ستم و رنج رسیده: گرچه دلم شکستی بر زلف خویش بستی مرغ شکسته بالم، لیکن خجسته فالم. سلمان ساوجی. شکسته بال تر از من میان مرغان نیست. ؟ ، عضو غضروفی طرفین بدن ماهی که شنا کردن او را بکار است، نامی است که اصطلاحاً به دو گلبرگ نوعی خاص از گیاهان داده شده است. پروانه واران تیره ای از گیاهان گلدار هستند که گل های آنها نامنظم است، کاسبرگهائی دارند که همه بهم چسبیده و لوله ای تشکیل داده اند و نوک کاسبرگها در بالای لوله سه کنگره می سازد. جام آن ها مرکب از پنج گلبرگ آزاد و نامساوی است که یکی از آنها بزرگتر است و در بالا قرار گرفته و ’درفش’ نامیده میشود. دو گلبرگ دیگر در دو طرف و در زیر آن قرینۀ یکدیگر قرار دارند و آن ها را ’بال’ مینامند و دو گلبرگ دیگر در زیر آنها واقع شده و یک کنار آنها بهم چسبیده زاویه ای میسازند و آنها را ’ناو’ گویند. در غنچۀ ناشکفته، درفش بالها، و بالها ناو را میپوشانند. شکل گلبرگهای آنها در موقعی که باز شده باشد تقریباً مانند پروانه ای بنظر می آید که بالها را گشوده است. و رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 218 شود، برگ گل. یا شاخی از شاخه های کوچک گل. (یادداشت مؤلف) : من نیستم آن گل کز آب زرقت تازه شودم شاخ و بال و یالم. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 323)
باکو. بادکوبه. (ناظم الاطباء). و رجوع به باکوشود، مردی که در زمین زراعت به او اعتماد کرده شود. (یادداشت مؤلف) ، در تداول مردم قزوین، آستین: بال قبا، آستین قبا. بی بال، بی آستین، از پرنده پر و بال را گویند و بعربی جناح خوانند. (برهان قاطع). جناح که پرندگان بواسطۀ آن پرواز میکنند و به منزلۀ دست است مر سایر حیوانات را. (ناظم الاطباء). پر. (اوبهی) (فرهنگ اسدی). اندامی از مرغان و برخی از حشرات و هر شی ٔ پرنده که پریدن را بکار است. و بسبب مشابهت در هواپیما و هلیکوپتر و ماهی. (یادداشت مؤلف). جناح. (فرهنگ شعوری) (منتهی الارب). دو عضو طرفین بدن مرغ یا حشره که برآن پرهای بلند رسته باشد و بدان پرواز کند. (مهذب الاسماء). بازوی مرغان. (غیاث اللغات). یدالطائر. (یادداشت مؤلف). جای رستن شهپر مرغان که بدان پرواز کنند. (از آنندراج). جای برآمدن پر. (انجمن آرای ناصری) : تا پیرنشد مرد نداند خطر عمر تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال. کسایی (از لغت فرس اسدی). کنون آن برافراخته بال من همان زخم کوبنده کوپال من. فردوسی. چو سیمرغ بال و چو پولاد سم چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم. فردوسی (در وصف گورخر). طوطی میان باغ دمان و کشی کنان چنگش چو برگ سوسن و بالش چو برگ نی. منوچهری. بالش بسان دامن دیبای زربفت دمش پر از هلال جناحش پر از جدی. منوچهری. فرخ فری که برسرش از آفتاب و ماه چتر است چون دوبال همای خجسته فی. منوچهری. چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته زاغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته. منوچهری. جز صبر تیر او را اندر جهان سپر نیست مرغی است صبر کو را جز خیر بال و پر نیست. ناصرخسرو. در راستی بال نگه کرد و همی گفت کامروز همه روی زمین زیر پر ماست. ناصرخسرو. چگونه مثل تو باشم ز مهتران به محل نه همچو بال هما آمده ست پَرّ ذباب. ادیب صابر. چشم زاغ است بر سیاهی بال گر سپیدی به چشم زاغ در است. خاقانی. قوت مرغ جان به بال دل است قیمت شاخ گز به زال زر است. خاقانی. من خاک آن عطارد پران چارپر کو بال آن ستارۀ راجع فروشکست. خاقانی. مثال او چون مور بود که بال او سبب وبال او شود. (ترجمه تاریخ یمینی). بارگی از شهپر جبریل ساخت بادزن از بال سرافیل ساخت. نظامی. بال مرغ طرب از بادۀرنگین روید داند این آنکه دلش سوی خرد راهبر است. اثیرالدین اومانی. علم بال است مرغ جانت را بر سپهر او برد روانت را. اوحدی. چشم من است واسطۀ چشم زخم من بال عقاب شد سبب آفت عقاب. سلمان ساوجی. به اختلال نسیم صبا عجب نبود که شمع گلبن پروانه را بسوزد بال. طالب آملی (از شعوری). ز قحط بادصبا بلبلان به طرف چمن نقاب غنچه گشایند از تحرک بال. طالب آملی. سنگ و آهن را به همت میتوانم بال داد صید گرخواهم به شاهین ترازو می کنم. صائب. بر خواجه ببین و قامت و رفتارش آن صعوه که شد بینی او منقارش بالاپوش است در حقیقت او را چون بال مگس علاقه و دستارش. محمد قلی سلیم (از آنندراج). گر به دریا پرتو اندازد چراغ روی تو می کشد پروانه همچون موج بال و پر در آب. شفیع اثر (از آنندراج). مجداف، بال مرغ. (منتهی الارب). هیمنه، بال گستردن طائر بر بچۀ خود. (منتهی الارب). هفاف، بال مرغ سبک در پریدن. (منتهی الارب). ساعد، بال مرغ. (منتهی الارب). سقط، بال شترمرغ. (منتهی الارب). - بال افکندن، بمجاز سایه افکندن، کسی را زیر سایۀ عنایت خود قراردادن. - بال برآهیختن، بال و پر برکشیدن و پرواز کردن. پریدن: همچون کشف به سینه سر اندرکشید اجل آنجا که نیزۀ تو برآهیخت بال را. کمال الدین اسماعیل (از آنندراج). و رجوع به بال و پر برکشیدن شود. - بال برکشیدن، کنایه از پریدن. پرواز کردن. بال برآهیختن. و رجوع به بال و پرکشیدن و بال برآهیختن شود. - بال و پر برآوردن، دارای بال شدن. نیرومند شدن بال ورستن شهپر بر او. مجازاً قادر شدن بپرواز: دام گستردی ز گیسو دانه افشاندی ز خال کی رهد دل گر برآرد از ملائک پر و بال. یغما. - بال و پر دادن بکسی، یاری دادن که نیرومند شود. به نیرومندی گرایاندن کسی را. وی را مورد پشتیبانی و عنایت قرار دادن. نیرو بخشیدن بکسی. بال و یال دادن. - بال و پر کشیدن، کنایه از پریدن و پرواز کردن و بال و پر برآهیختن. و رجوع به بال برکشیدن و بال برآهیختن شود. - بال و یال دادن بکسی، بال و پر دادن. رجوع به بال و پر دادن بکسی شود. - ، بمجاز رونق و جلوه و آرایش بخشیدن: عروس سخن را نداده ست کس بجز حجت این زیب و این بال و یال. ناصرخسرو. - برکنده بال، کنایه از ناتوان: کند جلوه طاوس صاحب جمال چه میخواهی از باز برکنده بال. سعدی (بوستان). - به بال کسی پرواز کردن، کنایه از اتکاء به کسی داشتن. بکمک دیگری کاری را انجام دادن. متکی بخود نبودن. تکیه بر دیگری داشتن: پرواز من به بال و پر تست زینهار مشکن مرا که می شکنی بال خویش را. صائب. ابرام در شکستن من اینقدر چرا آخر نه من به بال تو پرواز میکنم. صائب. - بی بال و پر، کنایه از ناتوان: برسرکوی تو بی بال و پرم تا رفته ای باغ بلبل را قفس باشد چو بندد بار گل. کاتبی ترشیزی. - پر و بال، پرﱡ و بال، بال و پر: صاحبا تا شمع و تا پروانه هست این غرورانگیز و آن صاحب خیال برنخیزد گفتگو و جستجوی گرچه سوزد خویشتن را پر و بال. انوری. اینجا گذاشتم پر و بالی که داشتم آن جا که اوست هم به پر او پریده ام. خاقانی. - ، مجازاً وسیلۀ نیرومندی. مایۀ قدرت و حرکت: دل نرم کن به آتش و از بابزن مترس کز تخم مردمانت برون است پر و بال. کسایی (از لغت فرس اسدی). بخواهم که شاها عنایت دهی که باشد مرا عون تو پر و بال. کشفی. همای عدل تو چون پر و بال بازکند تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز. سوزنی. - پر و بال برهنجیدن، پرواز کردن. پریدن. رجوع به پر و بال برآهیختن و بال برهیختن و پروبال کشیدن شود. - ، بال و پر گستردن: چنانکه مرغ هوا پر و بال برهنجد تو برخلایق بر پر مردمی برهنج. ابوشکور. - پر و بال زدن، جنبان کردن بال و پر. مجازاً بپرواز درآمدن. - ، کنایه از مردن. (یادداشت مؤلف). - پر و بال زده، (در مقام نفرین گویند). جوانمرگ شده. - تیزبال، تندپرواز. تندرو. تیزپر: چو دوران درآمد شدن تیزبال. نظامی. - در هوای کسی پر و بال زدن، هوای کسی را داشتن. تمایل بسوی کسی داشتن. خواهان او بودن: همای اوج شرف شاه شیخ ابواسحاق که مرغ فتح زند در هوای او پر و بال. شمس فخری (از شعوری). - زیر بال کسی را گرفتن، به کسی کمک کردن. یاری نمودن کسی را. - سوخته بال، کنایه از ناتوان: با بلبلان سوخته بال ضمیر من پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی. سعدی (بدایع). - شکسته بال، کنایه از ناتوان. ستم و رنج رسیده: گرچه دلم شکستی بر زلف خویش بستی مرغ شکسته بالم، لیکن خجسته فالم. سلمان ساوجی. شکسته بال تر از من میان مرغان نیست. ؟ ، عضو غضروفی طرفین بدن ماهی که شنا کردن او را بکار است، نامی است که اصطلاحاً به دو گلبرگ نوعی خاص از گیاهان داده شده است. پروانه واران تیره ای از گیاهان گلدار هستند که گل های آنها نامنظم است، کاسبرگهائی دارند که همه بهم چسبیده و لوله ای تشکیل داده اند و نوک کاسبرگها در بالای لوله سه کنگره می سازد. جام آن ها مرکب از پنج گلبرگ آزاد و نامساوی است که یکی از آنها بزرگتر است و در بالا قرار گرفته و ’درفش’ نامیده میشود. دو گلبرگ دیگر در دو طرف و در زیر آن قرینۀ یکدیگر قرار دارند و آن ها را ’بال’ مینامند و دو گلبرگ دیگر در زیر آنها واقع شده و یک کنار آنها بهم چسبیده زاویه ای میسازند و آنها را ’ناو’ گویند. در غنچۀ ناشکفته، درفش بالها، و بالها ناو را میپوشانند. شکل گلبرگهای آنها در موقعی که باز شده باشد تقریباً مانند پروانه ای بنظر می آید که بالها را گشوده است. و رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 218 شود، برگ گل. یا شاخی از شاخه های کوچک گل. (یادداشت مؤلف) : من نیستم آن گل کز آب زرقت تازه شودم شاخ و بال و یالم. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 323)
قیصر ملقب به بانویه. محدثه بود و از ابوالخیر باغبان روایت کرده است و بسال 607 هجری قمری درگذشته. (از اعلام النساء ج 4 ص 225) نام مادر ابواسحاق ابراهیم بن شهریار کازرونی از متصوفۀ معروف قرن پنجم است. (شیرازنامه ص 105 از تاریخ عصر حافظ ص 138)
قیصر ملقب به بانویه. محدثه بود و از ابوالخیر باغبان روایت کرده است و بسال 607 هجری قمری درگذشته. (از اعلام النساء ج 4 ص 225) نام مادر ابواسحاق ابراهیم بن شهریار کازرونی از متصوفۀ معروف قرن پنجم است. (شیرازنامه ص 105 از تاریخ عصر حافظ ص 138)
گروهی از فرقۀ سبعیه باشند. رجوع به ’سبعیه’ خرمیه شود. بابکیه یا خرمیه یا خرم دینان یا محمره، اصلاً نام اصحاب بابک خرمی است که در عصر مأمون خروج کرد و بدست افشین سردار معتصم دستگیر و مقتول شد. چون بعضی از مقالات بومسلمیه و اسماعیلیه و غلاه بمعتقدات این فرقه شبیه بوده ایشان را هم مخالفین باین اسم خوانند. رجوع به بابکی و شهرستانی ص 113 و 132، تبصره ص 423، فرق ص 32، تلبیس ابلیس ص 109 و 112، انساب 196a. f بنقل خاندان نوبختی اقبال صص 254- 255 و لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 شود
گروهی از فرقۀ سبعیه باشند. رجوع به ’سبعیه’ خرمیه شود. بابکیه یا خرمیه یا خرم دینان یا محمره، اصلاً نام اصحاب بابک خرمی است که در عصر مأمون خروج کرد و بدست افشین سردار معتصم دستگیر و مقتول شد. چون بعضی از مقالات بومسلمیه و اسماعیلیه و غُلاه بمعتقدات این فرقه شبیه بوده ایشان را هم مخالفین باین اسم خوانند. رجوع به بابکی و شهرستانی ص 113 و 132، تبصره ص 423، فرق ص 32، تلبیس ابلیس ص 109 و 112، انساب 196a. f بنقل خاندان نوبختی اقبال صص 254- 255 و لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 شود
ابن محمد بن بالویه بیهقی. ابوالعباس بالویه. از رواه بود. در تاریخ بیهق آمده است: در این ناحیت (بیهق) وقفی است منسوب به بالویه، مولد او از مزینان بوده است و او را از محمد بن اسحاق بن خزیمه روایت باشد. او از ابوالعباس محمد بن شاذان و او از عمر بن زراره و او از اسماعیل بن ابراهیم بن علی بن کیسان و او از ابی ملیکه و او از ابن عباس روایت کرد که: ’کل صلوه لایقراء فیها فاتحه الکتاب فلاصلوه الا صلوه وراء الامام’ هر نمازی که در آن سورۀفاتحه خوانده نشود نماز نیست، مگر نمازی که پشت سر امام خوانده شود. (از تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 160)
ابن محمد بن بالویه بیهقی. ابوالعباس بالویه. از رواه بود. در تاریخ بیهق آمده است: در این ناحیت (بیهق) وقفی است منسوب به بالویه، مولد او از مزینان بوده است و او را از محمد بن اسحاق بن خزیمه روایت باشد. او از ابوالعباس محمد بن شاذان و او از عمر بن زراره و او از اسماعیل بن ابراهیم بن علی بن کیسان و او از ابی ملیکه و او از ابن عباس روایت کرد که: ’کل صلوه لایقراء فیها فاتحه الکتاب فلاصلوه الا صلوه وراء الامام’ هر نمازی که در آن سورۀفاتحه خوانده نشود نماز نیست، مگر نمازی که پشت سر امام خوانده شود. (از تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 160)
گیاهی خوشبو و پر برگ با شاخه های سبز و باریک و برگ های ریز که دارای گل های سفیدی است و میان آن ها زرد است، در زمین های شنی و کنار آبگیرها می روید، بابونک، بانونج
گیاهی خوشبو و پُر برگ با شاخه های سبز و باریک و برگ های ریز که دارای گل های سفیدی است و میان آن ها زرد است، در زمین های شنی و کنار آبگیرها می روید، بابونک، بانونج