جدول جو
جدول جو

معنی اینکی - جستجوی لغت در جدول جو

اینکی
این یکی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اینک
تصویر اینک
اشاره به نزدیک، این، این است
اکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، حالا، فعلاً، همیدون، عجالتاً، همینک، ایدر، بالفعل، کنون، الحال، الآن، نون، فی الحال، حالیا، ایدون، ایمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یانکی
تصویر یانکی
ینگی دنیایی، امریکایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عینکی
تصویر عینکی
کسی که عینک به چشم می زند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پینکی
تصویر پینکی
حالت بین خواب و بیداری، خواب سبک، چرت
پینکی زدن: چرت زدن
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
حالتی که برای شخص خواب گرفته نشسته یا ایستاده دست دهد که سرش پیاپی فرود آید از خواب و سپس از خواب جهد و سر راست کند. غنودنی باشد سبک و آنرا بعربی سنه گویند. (برهان). چرت. ثقله. ثقله. مقدمۀ خواب و این بیشتر تریاکیان را باشد. (آنندراج) وسن. وسنه. سنه. هوجل. چرت اول خواب. سبات. نعاس. حرکت سر و گردن خفتۀ برپا یا نشسته بسوی زیر. گرانی در سر آنگاه که خواب غلبه کند. جوده. (منتهی الارب) :
ربط همچون پینکی و پوست با هم داشتیم
خورد بر تریاک او تا خوردم از تریاک او.
واله هروی.
(پوست بمعنی کوکنار و افیون است و بر تریاک کسی خوردن همان است که امروز چرت کسی را پاره کردن گویند).
افتاد همچو جوز مقشر بگاه چرت
از آستین و پاچۀتنبان پینکی.
(از آنندراج).
هکر، گرفتن پینکی کسی را. خوفع، اندوهگین خاموش مانند پینکی زننده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
برادر کوچک و برادرزاده. برادر کهتر. (دائره المعارف فارسی) (آنندراج) : بعد از اجتماع تمامت آقا و اینی و امراء باتفاق جمهور بر تخت نشست. (جامع التواریخ). هولاکوخان را به ایران زمین و ممالک که ذکر رفت نامزد کرد بکنکاج تمامت آقاو اینی مقرر فرمود. (جامع التواریخ رشیدی).
لغت نامه دهخدا
(نُ)
آبله که از بدن اطفال برمی آید. (آنندراج) (برهان) (انجمن آرا). آبله و بثره. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُتَ دَ)
اکنون. (غیاث) (آنندراج) (برهان) (انجمن آرا). اکنون. این زمان. الحال. (فرهنگ فارسی معین) :
گر زانکه لکانه ات آرزویست
اینک بمیان ران لکانه.
طیان.
اینک رهی بمژگان راه تو پاک رفته
نزدیک تو نه مایه نه نیز هیچ سفته.
جلاب بخاری.
ز دینار گنجی ترا ده هزار
فرستادم اینک برسم شمار.
فردوسی.
گر یقین هرگز ندیدی از گمان آویخته
اینک آن فربه سرونش وآنک آن لاغرمیان.
عنصری.
من که آلتونتاشم جز بندگی و طاعت راست ندارم و اینک بفرمان عالی میروم. (تاریخ بیهقی). درباب ایشان تلبیسها میساخت چنانکه اینک درباب حاجب ساخته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). پرسید که تو امروزچون پیش سلیمان رفتی با خویشتن زهر داشتی گفت بلی وهنوز دارم اینک در زیر نگین من است. (تاریخ بخارای نرشخی).
ترا گر شیانی ندادم نگارا
شیان من اینک بگیر این شیانی.
زینبی.
اینک دلیل حق تو بر راه مستقیم
اینک صفا و مروه و اینک در جلال.
ناصرخسرو.
دست فراز کرد و قبضه ای خاک گرفت و بیاورد و گفت خداوندا تو داناتری اینک آوردم. (قصص الانبیاء ص 9).
گفتی که دل بداده و فارغ نشسته ای
اینک برای دادن جان ایستاده ایم.
خاقانی.
اگر جرمی است اینک تیغ و گردن
ز تو کشتن ز من تسلیم کردن.
نظامی.
تو دولت جو که من خود هستم اینک
بدست آر آن که من در دستم اینک.
نظامی.
چون منکر مرگ است او گوید که اجل کوکو
مرگ آیدش از شش سو گوید که منم اینک.
مولوی.
مگر از هیئت شیرین تو میرفت حدیثی
نیشکر گفت کمر بسته ام اینک بغلامی.
سعدی.
گر تیغ میزنی سپر اینک وجود من
صلح است از این طرف که تو پیکار میکنی.
سعدی.
- ، در لغت اهل بادیه کنایه از توجبه و شتر نر جوشان کشنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، در لغت شهریان کنایه از توجبه و سواران، یا توجبه و شب سیاه. (از منتهی الارب). سیل و حریق. (اقرب الموارد). (ناظم الاطباء). و از هر واحد بازداشت خواسته میشود، یقال: نعوذ باﷲ من الایهمین
لغت نامه دهخدا
(اَ کا)
کشنده تر. مجروح کننده تر:
و صار فواته اذکی و انکی
علی جنبی من وخز الردینی.
(از تاریخ بیهق ص 244)
لغت نامه دهخدا
(عَ / عِ نَ)
منسوب به عینک. آنکه عینک به چشم زند. کسی که عادت به عینک زدن دارد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عینک شود.
- مار عینکی، نوعی مار سمی خطرناک از گروه ماران پروتروگلیف است که در موقع خشم ناحیۀ گردن خود را پهن میکند و در این حال تصویر عینکی بر روی فلسهای ناحیۀ خلفی گردن حیوان پدیدار گردد. این گونه مار در هندوستان فراوان است و سالیانه در حدود بیست هزار تن از زهر وی کشته شود. کفچه مار هندی. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مار شود
لغت نامه دهخدا
نامی است که مردم انگلستان به استهزا به مردم اتازونی داده اند و سپس از طرف جنوبی های آمریکا به شمالیها داده شده و اکنون در همه جا این نام از روی استهزا و خشم به امریکائیان اطلاق میشود، (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ایچکی
تصویر ایچکی
مقرب ندیم خاص، جمع ایچکیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عینکی
تصویر عینکی
آنکه عینک بچشم می زند کسی که عادت به عینک زدن دارد
فرهنگ لغت هوشیار
حالتی که برای شخص خواب گرفته - نشسته یاایستاده - دست دهد که سرش پیاپی فرود آید از خواب و سپس از خواب جهد و سر راست کند چرت سنه: افتاد همچو جوز مقشر بگاه چرت از آستین و پاچه تنبان پینکی. (آنند. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی برادر کوچک، برادر زاده، مهزاد برادر کوچکتر. یا آقا و اینی. برادر بزرگتر و برادر کوچکتر، شاهزادگان و اشراف
فرهنگ لغت هوشیار
اکنون، این زمان اکنون این زمان الحال، این است، این ها، (پس (ابوعلی بن سینا) گفت: مرا مردی می باید که غرفات و محلات گرگان را همه شناسد بیاوردند و گفتند: اینک خ) یا اینک اینک، برای تاکید آید همین دم الساعه، اشاره بنزدیک مقابل آنک آنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اینک
تصویر اینک
((نَ))
اکنون، الحال، این است ! این ها!
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عینکی
تصویر عینکی
آن که عینک به چشم می زند، آن که عادت به استفاده از عینک دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پینکی
تصویر پینکی
چرت، خواب سبک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایچکی
تصویر ایچکی
((چَ))
مقرب، ندیم، خاص، جمع ایچکیان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یانکی
تصویر یانکی
نامی تحقیرآمیز برای آمریکاییان خاصه نظامیان آمریکا
فرهنگ فارسی معین
اکنون، این زمان، حال، حالا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تسمه ی چرمی که آن را بر پالان اسب بندند تا پالان به طرف جلو.، چرت چرت زدن
فرهنگ گویش مازندرانی
آن یکی
فرهنگ گویش مازندرانی
این گونه، این طور
فرهنگ گویش مازندرانی
از روستای جنت رودبار تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی