جدول جو
جدول جو

معنی ایضاح - جستجوی لغت در جدول جو

ایضاح
واضح کردن، روشن ساختن، روشن کردن امری
تصویری از ایضاح
تصویر ایضاح
فرهنگ فارسی عمید
ایضاح
(اِ تِ)
پیدا گشتن، (از ’وض ح’) (منتهی الارب)، و روشن و آشکار گشتن و پیدا گشتن، (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ایضاح
پیدا گشتن، آشکار کردن
تصویری از ایضاح
تصویر ایضاح
فرهنگ لغت هوشیار
ایضاح
روشن ساختن، واضح کردن
تصویری از ایضاح
تصویر ایضاح
فرهنگ فارسی معین
ایضاح
تشریح، توضیح، روشنگری، وضوح
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اوضاح
تصویر اوضاح
چیزهای خالص و تمام عیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایضا
تصویر ایضا
نیز، بازهم
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
گرویدن یا اقرار کردن به ناچیز و باطل یا بخواری وبه فرمان برداری کسی که میکشد یا می برد آنرا، (منتهی الارب) (آنندراج)، اقرار کردن یا گرویدن بباطل یا بمذلت و فرمانبرداری برای کسی که او را میکشد، (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
کم کردن دهش را، دراز و بسیار برگردیدن گیاه، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، با هم متصل شدن روئیدگی زمین، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
پیدا و آشکار گردیدن راه و جز آن، (منتهی الارب) (آنندراج)، پیدا و آشکار گردیدن، (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)،
توانا و قوی گردیدن، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، قوی شدن، (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ نضح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به نضح شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
زشت گردانیدن آبروی کسی را و آلودن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آلوده و تباه کردن عرض کسی را. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ عَ)
آبروی کسی را عیب ناک کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، ریختن ریشه رسن و سوده ونرم شدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصل آن انمعاط است، نون به میم بدل شده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
وضم ساختن جهت گوشت یا نهادن بر آن، (از ’وض م’) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
شتافتن شتر، (از ’وض ف’)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
گیاه ترش چریدن شتر بکرانۀ آب و پیوسته بودن بر آن، (از ’وض ع’)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
سخت شدن سم، (از ’وق ح’) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)، (از ’ا ک ل’) خورانیدن طعام، (آنندراج)، دادن چیزی را تا بخورد، (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)، بخورانیدن، (تاج المصادر بیهقی)، سخن چینی کردن در میان ایشان، (منتهی الارب)، سخن چینی کردن، (تاج المصادر بیهقی)، و برانگیختن بعض بر بعض، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، آکلت النار الحطب ایکالاً، معدوم کردن آتش هیزم را، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، خوردنی آوردن درخت خرما و زراعت، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، قادر گردانیدن فلان را بر فلان، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
کم آب گردیدن چاه، (از ’وض خ’) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ ظَ پَیْ / پِیْ وَ تَ)
مأخوذ از تازی، باز و نیز. (ناظم الاطباء). هم و نیز. (آنندراج). دوباره. دیگر بار. بار دیگر. مکرر. هم. (یادداشت بخط مؤلف) : ایضاً دستورالعملی در باب دیگر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 213).
آن کل عفریت روی با همه زشتی
قالی بافد همی و ایضاً محفور.
سوزنی.
اندس ایضاً کیخسرو بنا کرده. (تاریخ قم ص 81).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ وضح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وضح شود، دریابنده تر. احفظ. افهم
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ظاهر و نمایان شدن صبح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(سَ قَ فُ)
روشن شدن. آشکار شدن. وضوح. (زوزنی). پیدا شدن. هویدا گشتن، با هم وعده بدی کردن. ایعاد
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
مانده گردیدن، (از ’وک ح’) (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ایضا
تصویر ایضا
لاتینی تازی شده هاس ونیز ونیز هم اندی بنیز نیز باز هم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایضاع
تصویر ایضاع
زبون کردن به خاکستر نشاندن، شتابانیدن، زیان دیدگی، تیز راندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایقاح
تصویر ایقاح
بیشرمیدن بی شرم گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایجاح
تصویر ایجاح
راه پیدایی، شاش گرفتن، فرو هشتن پرده، به سنگ خوردن چاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایداح
تصویر ایداح
گرویدن، خستویی به خواری، گردن نهادن، فروتنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انضاح
تصویر انضاح
جمع نضح، تالاب ها آبروربردن، آلودن، رسیده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امضاح
تصویر امضاح
آبرو بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایضاحات
تصویر ایضاحات
جمع ایضاح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایضاً
تصویر ایضاً
((اَ ضَ نْ))
نیز، باز هم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوضاح
تصویر اوضاح
((اَ یا اُ))
جمع وضح، پیری، سفیدی ماه و سفیدی پیشانی اسب، پیرایه ای از سیم
فرهنگ فارسی معین
بازهم، علاوه براین، نیز، هم، همچنین
فرهنگ واژه مترادف متضاد