جدول جو
جدول جو

معنی ایز - جستجوی لغت در جدول جو

ایز
ردپا، رد پی، نشان قدم
ایز گم کردن: رد گم کردن، رد پا را از میان بردن، کسی را منحرف ساختن و به غلط انداختن
تصویری از ایز
تصویر ایز
فرهنگ فارسی عمید
ایز
نشان قدم، اثر پا، (فرهنگ فارسی معین)،
- ایز کسی را گرفتن، رد پای کسی را گرفتن، او را پنهان تعقیب کردن، (فرهنگ فارسی معین)،
- ایزگم کردن، رد پا را از میان بردن، گم کردن اثر و نشانۀ خود
لغت نامه دهخدا
ایز
ترکی جا پا نشان قدم اثرپا. یا ایز کسی را گرفتن او را پنهانی تعقیب کردن، یا ایز گمد کردن، رد پا را از میان بردن گم کردن اثر و نشانه خود، مردم را به اشتباه انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
ایز
نشان قدم، رد پا
ایز کسی را گرفتن: رد پای کسی را گرفتن، کسی را پنهانی تعقیب کردن
ایز گم کردن رد: رد پا را از بین بردن، مردم را به اشتباه انداختن
تصویری از ایز
تصویر ایز
فرهنگ فارسی معین
ایز
اثر، رد، نشانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ایز
نشانه، ردپا، حقیقت و کنه مطلب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ایزدگشسپ
تصویر ایزدگشسپ
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دبیر انوشیروان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ایزد پناه
تصویر ایزد پناه
(پسرانه)
آنکه خداوند پناه و حامی اوست، نام یکی از سرداران هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ایزدیار
تصویر ایزدیار
(پسرانه)
آنکه خداوند یار و یاور اوست، نام یکی از شخصیتهای منظومه ویس و رامین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ایزدبد
تصویر ایزدبد
(پسرانه)
نام یکی از سرداران زمان هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ایزدچهر
تصویر ایزدچهر
(دخترانه)
دارای چهره ای چون فرشتگان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ایزد
تصویر ایزد
(پسرانه)
خداوند، در فرهنگ ایران باستان، هر یک از فرشتگانی که اهمیت آنها پس از امشاسپندان است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ایزدداد
تصویر ایزدداد
(پسرانه)
داده خداوند، آفریده خداوند، نام دانشمندی در زمان اردشیر بابکان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ایزد
تصویر ایزد
خدا، خدای یکتا، در آیین زردشتی فرشتگان درجۀ دوم که از حیث رتبه از امشاسپندان پایین ترند و تعداد آن ها بسیار است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جایز
تصویر جایز
روا، مباح، ممکن
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان سبزوار. دارای 1850 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
نام یکی از بخشهای شهرستان اهواز می باشد که در شمال خاوری اهواز واقع و حدود آن بشرح زیر است: از طرف شمال بکوه چوه و سلسله جبال ورزرد، از جنوب بکوه شاویش، از خاور بکوه آب بندان واز باختر به کوه پیرقدی. موقعیت کوهستانی معتدل و سالم دارد. این بخش دارای 69 آبادی کوچک و بزرگ و جمعنفوس آن در حدود 7900 تن است. آب مشروبی این بخش ازچاه و قنات است. محصول عمده این بخش غلات، حبوبات وصیفی می باشد. از ادارات دولتی، بخشداری، شهرداری، پست، پاسگاه نظامی، بی سیم، 4 دبستان 4 کلاسه و نیز 15باب دکاکین مختلف دارد. کوه های مهم این بخش عبارتنداز کوه چوه که در شمال بخش واقع و چندین آبادی در دامنه و اطراف آن واقع است. از آثار قدیمی قلعه خرابه ای است که در زمان ساسانیان ساخته شده و در پایه های سنگی آن اشکال حجاری و آثار تمدن آن باقی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). رجوع به ایذج و ایذه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
در اوستا ’یزته’، در سانسکریت، ’یجته’ صفت از ریشه ’یز’ بمعنی پرستیدن و ستودن پس ’یزته’ لغهً بمعنی درخور ستایش و بفرشتگانی اطلاق میشده که از جهت رتبه و منزلت دون امشاسپندان هستند. این واژه در پهلوی ’یزد’ و در فارسی ایزد شده اما در فارسی ایزد به معنی فرشته نیست بلکه فقطخدا و آفریدگار کل است و در حقیقت اطلاق خاص بعام شده. (مزدیسنا ص 159). در استی ’ایزئد’. (از حاشیۀ برهان چ معین). خدا. آفریدگار. الله. (فرهنگ فارسی معین). نامی است از نامهای باریتعالی جل جلاله. (برهان). رجوع به آنندراج، غیاث اللغات و انجمن آرا شود:
کاین فژه پیر زبهر تو مرا خوار گرفت
برهاناد از او ایزد دادار مرا.
رودکی.
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
هر آن کس پف کند سبلت بسوزد.
بوشکور.
جز از ایزد توام خداوندی
کنم از دل بتو بر افدستا.
دقیقی.
همه حکمی بفرمان تو رانند
که ایزد مر ترا داده است فرمان.
دقیقی.
کز آن بوم خیزد سپهبد چو تو
فزون آفریناد ایزد چو تو.
فردوسی.
ایا کرده در بینی ات حرص و رس
از ایزد نیایدت یک ذره ترس.
لبیبی.
شاهی است به کشمیر اگر ایزد خواهد
امسال نیارامم تا کین نکشم زوی.
فرخی.
مصر ایزد دادار بفرعون امین داد
کافر شد و بیزار شد از ایزد دادار.
فرخی.
ایزد همه آفاق بدو داد و بحق داد
ناحق نبود آنچه بود کار خدایی.
منوچهری.
ایزد ما این جهان نز پی جور آفرید
نز پی ظلم و فساد، نزپی کین و نقم.
منوچهری.
و توفیق صلح خواهیم از ایزد عز ذکره در این باب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 82). نخست ثقه درست کردم که هر چه ایزد عز ذکره تقدیر کرده باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341).
تا داد من از دشمن اولاد پیمبر
بدهد بتمام ایزد دادار تعالی.
ناصرخسرو.
آنکه در آفرینش عالم
غرض او بد ز ایزد ذوالمن.
مسعودسعد.
ایزد تعالی خیرات... بر این عزیمت همایون مقرون گرداناد. (کلیله و دمنه). ایزد تبارک و تعالی بکمال قدرت و حکمت عالم را بیافرید. (کلیله و دمنه).
ایزد ارتیغش پی مالک جحیمی نو کند
کان جحیم ارواح اعدا برنتابد بیش از این.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 338).
ایزد نیافرید هنوز آن دل
کاندر جهان درآمد و خرم شد.
خاقانی.
ایزد تعالی در وی نظر نکند بازش بخواند و باز اعراض کند. (گلستان).
اول دفتر بنام ایزد دانا
قادر روزی رسان و حی توانا.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(یِ)
رائز. اسم فاعل از ریشه ’روز’. آزماینده چیزی را تا از آن آگاهی یابد چنانکه سنگ را برای داشتن وزن آن بیازماید، و یا پول را بیازماید تا قدر آن را بداند. ج، رازه. (ازاقرب الموارد) ، برپای دارنده. اصلاح کننده ضیعۀ خود. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
حائز. نعت فاعلی از حیازت. گردآورنده. جامع.
- حایز شرائط، واجد شرایط. جامع شرایط لازم. و رجوع به حائز شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حایز
تصویر حایز
واجد شرایط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جایز
تصویر جایز
روا، مشروع، حلال، مباح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایزد
تصویر ایزد
خدا، خدای یکتا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جایز
تصویر جایز
((یِ))
روا، مباح، نافذ الخطا، لغزش پذیر، دارای احتمال و امکان اشتباه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حایز
تصویر حایز
((یِ))
دربردارنده، دارا، گردآورنده، جامع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایزد
تصویر ایزد
((زَ))
فرشته، ملک، خدا، آفریدگار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایزد جنگ
تصویر ایزد جنگ
آرس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ایزدان
تصویر ایزدان
آلهه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ایزدان پرست
تصویر ایزدان پرست
لهه پرست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جایز
تصویر جایز
روا، پسندیده، شایسته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ایزد منان
تصویر ایزد منان
یزدان پیروزگر
فرهنگ واژه فارسی سره
حائز، دارا، دربردارنده، واجد، جامع
متضاد: فاقد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آفریدگار، الله، پروردگار، جان آفرین، خدا، فرشته، یزدان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حلال، روا، شایست، مباح، مجاز، روان، نافذ
متضاد: ناروا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ازی
فرهنگ گویش مازندرانی