جدول جو
جدول جو

معنی اگرو - جستجوی لغت در جدول جو

اگرو
تهدید کردن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اگر
تصویر اگر
حرف شرط، گر، ار
سوسن زرد، گیاهی چندساله با برگ و ساقۀ بلند، گل های زرد و ریشه ای سرخ رنگ که مصرف دارویی دارد، وجّ، ویرج، اقارون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرو
تصویر گرو
چیزی که در نزد کسی بگذارند و در حدود ارزش آن پول قرض کنند به این شرط که هرگاه پول را دادند آن را پس بگیرند، گروگان، شرط بندی، کنایه از گرفتاری
گرو باختن: مغلوب شدن در شرط و قمار
گرو بردن: پیروز شدن در مسابقه یا شرط و قمار
گرو بستن: شرط بستن بر سر چیزی
گرو دادن: چیزی را به رهن به کسی دادن
گرو ستاندن: گرو گرفتن، چیزی را به رهن گرفتن، گرو ستدن
گرو ستدن: گرو گرفتن، چیزی را به رهن گرفتن
گرو کردن: گرو گرفتن، چیزی را به رهن گرفتن
گرو کشیدن: چیزی را تا وصول طلب خود از بدهکار در گرو نگه داشتن، گروکشی کردن
گرو گذاشتن: چیزی را به عنوان گرو نزد کسی گذاشتن، گرو گذاردن، گرو نهادن
گرو گرفتن: گرو گرفتن، چیزی را به رهن گرفتن، گرو کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سگرو
تصویر سگرو
غریب آزار، مردم آزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اگرا
تصویر اگرا
نوعی آش آرد، آشی که با خمیر آرد گندم درست کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابرو
تصویر ابرو
خطی از مو که در زیر پیشانی و بالای چشم می روید، در ریاضیات آکلاد، خطی که برای اضافه کردن کلمه ای در میان کلمات کشیده می شود
ابرو انداختن: بالا انداختن ابرو در حال رقص یا عشوه
ابرو بالا انداختن: کنایه از بی میلی نشان دادن، اظهار مخالفت کردن
ابرو بالا کشیدن: کنایه از بی میلی نشان دادن، اظهار مخالفت کردن، ابرو بالا انداختن
ابرو ترش کردن: کنایه از گره بر ابرو انداختن برای نشان دادن خشم یا ناخرسندی خود، اخم کردن، برای مثال او کرده ترش گوشۀ ابرو ز سر خشم / من منتظر لب که چه دشنام برآید (امیرخسرو - ۲۵۷)
ابرو خم نکردن: کنایه از طاقت آوردن و سختی و مشقتی را با رضا و بردباری تحمل کردن، خم بر ابرو نیاوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اگو
تصویر اگو
لوله کشی زیرزمینی که فاضلاب در آن می ریزد
فرهنگ فارسی عمید
(اَ گَ رَ)
دهی از دهستان پشتکوه سورتیجی بخش چهاردانگه شهرستان ساری. سکنۀ آن 270 تن است. آب آن از قنات. محصول عمده آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
قصبه ای بمشرق بهبهان، نوعی شتر. (جهانگیری) (برهان). الوانه. نوعی از ماده شتر. (رشیدی). ناقه:
من بنده که روی سوی تو آرم
بی بختی و بیسراک و اروانه.
مختاری
لغت نامه دهخدا
(رُ)
قهرمان داستان لافونتن بنام بلوط و بادرنجبویه از دستۀ مردم احمق و پرمدعا که بیهوده از امور انتقاد میکنند
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شهری است با جمعیت 20441 تن. کرسی ولایت اور شمال فرانسه در نورماندی کنت های اورو در ضمن پادشاهان ناوار نیز بودند (1349- 1425م.). کلیسای جامع (قرون 14 و 17م.) آن در جنگ دوم جهانی صدمه دید. (دایرهالمعارف فارسی) ، کفش. (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). پاپوش. (ناظم الاطباء) ، بادبان کشتی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) (برهان) (انجمن آرا) ، دیگ افزار. توابل. (از ناظم الاطباء). داروی گرم مثل فلفل و دارچینی و زیره و غیره که در دیگ طعام ریزند. (برهان) (هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا
(اِ رُ)
پیر. مشاور قضائی فرانسه، متولد در آنژر (1536- 1601 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ایکری. از آلات موسیقی کثیرالاوتار است. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مجموع موی روئیده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسۀ چشم به زیر پیشانی. حاجب. برو:
کز موی سرت عزیزتر باشد
هرچند فروتر است از او ابرو.
ناصرخسرو.
رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو.
حافظ.
دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را اینچنین چشم است و آنرا آنچنان ابرو.
حافظ.
ابرو بنما که جان دهم جان
بی بسمله بسملم مگردان.
واله هروی.
- ابرو بهم درکشیدن. چین بر ابرو افکندن یا انداختن. چین آوردن ابرو. گره بر ابرو افکندن یا انداختن. گوشۀ ابرو ترش کردن. ابروان پر از چین کردن. ابرو بچین کردن. ابرو ترش کردن. ابرو تافتن بر. ابرو یا ابروان درهم یا برهم کشیدن، عبوس کردن. روی ترش کردن. گره به پیشانی درافکندن و در تداول عامه، اخم کردن یعنی شکنج در ابرو آوردن نشانۀ ناخرسندی یا خشم را:
او کرده ترش گوشۀ ابروز سر خشم
من منتظر آنکه چه دشنام برآید.
ابوشکور.
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه.
کسائی مروزی.
سپاهش نشستند بر پشت زین
سر پر ز کین ابروان پر ز چین.
فردوسی.
رزبان را بدو ابروی برافتاده گره
گفت لاحول و لاقوه الا بالله.
منوچهری.
کار ستوراست خور و خفت و خیز
شو تو بخور چون کنی ابرو بچین.
ناصرخسرو.
در آن نیمه زاهد سر پرغرور
ترش کرده بر فاسق ابرو ز دور.
سعدی.
حرامش بود نان آنکس چشید
که چون سفره ابرو بهم درکشید.
سعدی.
چو فرخنده خوی این حکایت شنید
ز گوینده ابرو بهم درکشید.
سعدی.
طبع تو به بخشیدن صد گنج گهر
ابرو زند و گره بر ابرو نزند.
تاج (از فرهنگ میرزا ابراهیم).
همیشه بنرمی تو تن درمده
بموقع برافکن بر ابرو گره
بنرمی چو حاصل نگردد مراد
درشتی ز نرمی در آن حال به.
؟
- ابرو تابیدن بر. ابرو کج کردن بر، در تداول عامه، به معنی گره بر ابرو افکندن و نظایر آن:
ابرو بما متاب که ما دلشکسته ایم.
؟
- ابروخم نکردن، گرانی و رنجی را با رضا تحمل کردن.
- ابرو زدن، ابرو انداختن. ابرو جنباندن. اشارت کردن با ابرو دلال را. اجازه و دستوری دادن با اشارت ابرو. رضا نمودن با اشارت ابرو:
کان با کف زربخش تو پهلو نزند
با خلق تو لاف، ناف آهو نزند
طبع تو به بخشیدن صد گنج گهر
ابرو زند و گره به ابرو نزند.
مبارکشاه سیستانی.
- چین از ابرو بردن، خشم فرونشاندن. کین زائل کردن:
خوبگوئی ای پسر بیرون برد
از میان ابروی دشمنت چین.
ناصرخسرو.
- ابرو کشیدن، با رنگی از قبیل وسمه و حنّی و روناس ابرو را رنگ کردن.
- تیغ ابرو. چوگان ابرو. خم ابرو. طاق ابرو. طغرای ابرو. کمان ابرو. کمان خانه ابرو. ماه ابرو. محراب ابرو. هلال ابرو، قوس آن:
طغرای ابروی تو بامضای نیکوئی
برهان قاطع است که آن خط سرور است.
ظهیرفاریابی.
بطاق آن دو ابروی خمیده
مثالی رادو طغرا برکشیده.
نظامی.
با همه کس بنمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هرکه ببیند بهمه کس بنماید.
سعدی.
به نماز آمد و محراب دو ابروی تو دید
دلش از دست ببردند و بزنار برفت.
سعدی.
هزار صید دلت بیش در کمند آید
بدین صفت که توداری کمان ابرو را.
سعدی.
سحر است کمان ابروانت
پیوسته کشیده تا بناگوش.
سعدی.
تیر مژگان و کمان ابروش
عاشقان را عید، قربان میکند.
سعدی.
وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو
این میکشد بزورم وآن میکشد بزاری.
سعدی.
بچشم و ابروی جانان سپرده ام دل وجان
بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن.
حافظ.
پیش از این کاین سقف سبزو طاق مینا برکنند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود.
حافظ.
هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو؟
حافظ.
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب بفریاد آمد.
حافظ.
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
برمی شکند گوشۀ محراب امامت.
حافظ.
خم ابروی تو در صنعت تیراندازی
برده از دست هر آنکس که کمانی دارد.
حافظ.
در گوشۀ امید چو نظارگان ماه
چشم طلب بدان خم ابرو نهاده ایم.
حافظ.
کمان ابرویت را گو بزن تیر
که پیش دست و بازویت بمیرم.
حافظ.
در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است
زابرو و غمزۀ او تیر و کمانی بمن آر.
حافظ.
شکسته گشت چو پشت هلال قامت من
کمان ابروی یارم چو وسمه بازکشید.
حافظ.
دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمان خانه ابروی توبود.
حافظ.
گفتا برون شدی بتماشای ماه نو
از ماه ابروان منت شرم باد رو.
حافظ.
محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت.
حافظ.
ابروی دوست گوشۀ محراب دولت است
آنجا بمال چهره وحاجت بخواه از او.
حافظ.
میترسم از خرابی ایمان که میبرد
محراب ابروی تو حضور از نماز من.
حافظ.
و آنرا بخم چوگان نیز تشبیه کرده اند:
شدم فسانه بسرگشتگی ّ و ابروی دوست
کشید در خم چوگان خویش چون گویم.
حافظ.
خاقانی هلال را به ابروی زال زر (پدر رستم) تشبیه کرده است:
عید همایون فر نگر سیمرغ زرین پر نگر
ابروی زال زر نگر بالای کهسار آمده.
خاقانی.
ماه نو ابروی زال زرّ و شب رنگ خضاب
خوش خضابی از پی ابروی زر انگیخته.
خاقانی (از بهار عجم).
- خط ابرو، علامتی است در کتابت برای پیوستن شعبی باصلی و صورت آن این است: }
- امثال:
راستی ابرو در کجی آنست.
رفت ابروش را وسمه کند چشمش را کور کرد.
کوشش بی فائده ست وسمه بر ابروی کور.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ گُ)
دمینیک فرانسوا. یکی از علمای بزرگ مائۀ نوزدهم میلادی. متولد به استاژل (پیرنۀ شرقی). او در بیست وسه سالگی وارد آکادمی علوم شد. از آثار او تحقیق در خواص شعاع منعکس، اندازه گرفتن علائم انکسار نور، تشریح لمعان ستارگان و آزمایشهائی در خصوص مغناطیس الکتریکی است. وی دارای روحی آزادی خواه بود و در 1847م. بعضویت حکومت موقت منصوب گردید و مدتی وزارت خانه های جنگ و بحریه را اداره کرد. (1786-1853م.).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
امرود. (الابنیه عن حقایق الادویه).
لغت نامه دهخدا
(اُ)
نوعی از آش آرد. (برهان) (از انجمن آرا) (از هفت قلزم) (ناظم الاطباء). آش باشد مثل کاچی که از آرد پزند. (فرهنگ جهانگیری). نوعی از آش آرد و شوربا. (آنندراج) :
کنج ملای فراق تو تبرخون خوردم
تا چشیده بهم از بوی وصالت اگرا.
پوربهای جامی (از جهانگیری).
بباید خوردنی هرچه خفیف است
ابا و قلیه و اگرا لطیف است.
حکیم شیرازی
لغت نامه دهخدا
تصویری از اگری
تصویر اگری
از آلات موسیقی کثیر الاوتاراست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اگرا
تصویر اگرا
نوعی از آش که با آرد تهیه شود
فرهنگ لغت هوشیار
گروگان، رهن، مرهون، چیزی که نزد کسی بگذارند و در حدود ارزش آن پول قرض کنند گرو یا گروگان گویند اعتصاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اگر
تصویر اگر
حرف شرط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سگرو
تصویر سگرو
((سَ))
مردم آزار، غریب آزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابرو
تصویر ابرو
مجموع موهای روییده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسه چشم زیر پیشانی
ابرو بالا انداختن: بی میلی نشان دادن، مخالفت کردن
خم به ابرو نیاوردن: تحمل کردن مشقت و ناله نکردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرو
تصویر گرو
((گِ))
کوزه سفالین که آن را لعاب کاشی دهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرو
تصویر گرو
((گِ رُ))
رهن، شرط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اگر
تصویر اگر
((اَ گَ))
شرط را می رساند، که، همانا، یا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اگو
تصویر اگو
گندابرو
فرهنگ واژه فارسی سره
اگر یک ابروی خویش را ریخته دید دیگری راکنده دید، دلیل که در مال و جاه وی نقصان افتد و بعضی گفته اند که دلیل نقصان زینت دین وی کند. جابر مغربی
ابروها دیدن به خواب دین بود. اگر بیند که ابروهایش تمام بود و هیچ نقصان در آن نبود، دلیل است که زینت وی تمام و کمال بود. اگر دید که ابروهایش فرو ریخت، تاویلش به خلاف این بود. محمد بن سیرین
اگر بیند که ابرو نداشت یا موی ابرویش فرو ریخت، دلیل است که آهنگ چیزی می کند که از آن چیز وی بدنامی حاصل گردد و اگر به خلاف این بیند، دلیل می کند که از آن چیز وی را بدنامی حاصل گردد و اگر به خلاف این بیند دلیل است قصد چیزی کند، که وی را نیک نامی و صلاح دین حاصل آید. اگر دید که ابروهایش سفید گشته بود، دلیل که علم و آهستگی وی زیاد گردد، ولیکن مالش را نقصان بود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
گرو، رهن
فرهنگ گویش مازندرانی
امروز
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی لک لک کمیاب، اگرت بزرگ
فرهنگ گویش مازندرانی
از دهکده های متروک و قدیمی فخرالدین واقع در استرآباد رستاق.، روستایی از دهستان چهاردانگه سورتچی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
اشک چشم
فرهنگ گویش مازندرانی
ابرو
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان چهاردانگه سورتچی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی