مقدار معینی از گناهان. (ناظم الاطباء). به قانون فارسیان مقدار معینی است از گناه که نظیرش در عربی اخذ و مؤاخذه خواهد بود. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان)
مقدار معینی از گناهان. (ناظم الاطباء). به قانون فارسیان مقدار معینی است از گناه که نظیرش در عربی اخذ و مؤاخذه خواهد بود. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان)
سری بن مغلس سقطی، صوفی مشهور، خال ابوالقاسم جنید. طریقت را از معروف به ن فیروز کرخی فراگرفت. و هجویری گوید وی حبیب راعی را دیده و با او صحبت داشته و مرید معروف کرخی بود و بیشتر مشایخ عراق مریدان سری باشند. وی اندر بازار بغداد سقط فروختی چون بازار بغداد بسوخت وی را گفتند دوکانت بسوخت گفت من فارغ شدم از بند آن، چون نگاه کردند دوکان وی نسوخته بود و از چهار سوی آن دوکانها همه سوخته بودند. چون آنچنان بدید آنچه داشت بدرویشان داد و طریق تصوف اختیار کرد. وی را پرسیدند که ابتدای حالت چگونه بود، گفت روزی حبیب راعی بدوکان من برگذشت من نان شکسته ای به وی دادم که بدرویشان ده. وی گفت خیرک الله. از آنروز باز که این گوش دعای وی بشنید بیزار از اموال دنیا شدم و از وی فلاح یافتم. از وی می آیدکه گفت: الهی ! مهما عذبتنی بشی ٔ فلاتعذبنی بذل الحجاب. وفات وی به سال 251 هجری قمری به بغداد بوده است
سری بن مغلس سقطی، صوفی مشهور، خال ابوالقاسم جنید. طریقت را از معروف به ن فیروز کرخی فراگرفت. و هجویری گوید وی حبیب راعی را دیده و با او صحبت داشته و مرید معروف کرخی بود و بیشتر مشایخ عراق مریدان سری باشند. وی اندر بازار بغداد سقط فروختی چون بازار بغداد بسوخت وی را گفتند دوکانت بسوخت گفت من فارغ شدم از بند آن، چون نگاه کردند دوکان وی نسوخته بود و از چهار سوی آن دوکانها همه سوخته بودند. چون آنچنان بدید آنچه داشت بدرویشان داد و طریق تصوف اختیار کرد. وی را پرسیدند که ابتدای حالت چگونه بود، گفت روزی حبیب راعی بدوکان من برگذشت من نان شکسته ای به وی دادم که بدرویشان ده. وی گفت خیرک الله. از آنروز باز که این گوش دعای وی بشنید بیزار از اموال دنیا شدم و از وی فلاح یافتم. از وی می آیدکه گفت: الهی ! مهما عذبتنی بشی ٔ فلاتعذبنی بذل الحجاب. وفات وی به سال 251 هجری قمری به بغداد بوده است
بگرفتن. گرفتن. (یادداشت به خط مؤلف). اخذ. (تاج المصادر بیهقی) : گفت یا موسی فراگیر و مترس. (قصص الانبیاء). صعب گردد به تو آن کار که اش داری صعب بگذرد سهل گرش نیز فراگیری سهل. ابن یمین فریومدی. بعضی را بکشت و بعضی را به بردگی فراگرفت. (ترجمه تاریخ قم) ، برداشتن: قدحی آب فرات فراگرفت و بریخت. (ترجمه محاسن اصفهان ص 12). رجوع به فرازگرفتن و برگرفتن شود، شمول. اشتمال. دربرگرفتن. (یادداشت به خط مؤلف) ، آموختن و مطالعه نمودن. (آنندراج). آموختن و یاد گرفتن. (غیاث) : بتی دارم که بیرون آورد از دین فرنگی را فراگیرند از چشمش غزالان شوخ وشنگی را. محسن تأثیر (از آنندراج). ، معلوم کردن. (غیاث از چراغ هدایت) ، گسترش یافتن. گسترده شدن. همه جا را گرفتن: مباداکه چون آتش بالا گیرد، عالمی را فراگیرد. (گلستان). اول چراغ بودی و آهسته شمع گشتی آسان فراگرفتی، در خرمن اوفتادی. سعدی. ، پر کردن. (ناظم الاطباء) : بسا نحیف نهالا که گر بپیراییش فضای باغ فراگیرد از فروغ و فتن. قاآنی. ، محاصره کردن. گرداگرد کسی یا چیزی را گرفتن: اتباع خوارزمشاه را به تیغ انتقام فراگرفتند و بعضی را بکشتند. (ترجمه تاریخ یمینی). آلتونتاش و ارسلان جاذب حصار او را فراگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، عادت کردن، واپس گرفتن، تصرف کردن، نگاه داشتن، ربودن، منقبض بودن، اسهال داشتن. (ناظم الاطباء)
بگرفتن. گرفتن. (یادداشت به خط مؤلف). اخذ. (تاج المصادر بیهقی) : گفت یا موسی فراگیر و مترس. (قصص الانبیاء). صعب گردد به تو آن کار که اش داری صعب بگذرد سهل گرش نیز فراگیری سهل. ابن یمین فریومدی. بعضی را بکشت و بعضی را به بردگی فراگرفت. (ترجمه تاریخ قم) ، برداشتن: قدحی آب فرات فراگرفت و بریخت. (ترجمه محاسن اصفهان ص 12). رجوع به فرازگرفتن و برگرفتن شود، شمول. اشتمال. دربرگرفتن. (یادداشت به خط مؤلف) ، آموختن و مطالعه نمودن. (آنندراج). آموختن و یاد گرفتن. (غیاث) : بتی دارم که بیرون آورد از دین فرنگی را فراگیرند از چشمش غزالان شوخ وشنگی را. محسن تأثیر (از آنندراج). ، معلوم کردن. (غیاث از چراغ هدایت) ، گسترش یافتن. گسترده شدن. همه جا را گرفتن: مباداکه چون آتش بالا گیرد، عالمی را فراگیرد. (گلستان). اول چراغ بودی و آهسته شمع گشتی آسان فراگرفتی، در خرمن اوفتادی. سعدی. ، پر کردن. (ناظم الاطباء) : بسا نحیف نهالا که گر بپیراییش فضای باغ فراگیرد از فروغ و فتن. قاآنی. ، محاصره کردن. گرداگرد کسی یا چیزی را گرفتن: اتباع خوارزمشاه را به تیغ انتقام فراگرفتند و بعضی را بکشتند. (ترجمه تاریخ یمینی). آلتونتاش و ارسلان جاذب حصار او را فراگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، عادت کردن، واپس گرفتن، تصرف کردن، نگاه داشتن، ربودن، منقبض بودن، اسهال داشتن. (ناظم الاطباء)
بازگرفتن. منع کردن. دریغ کردن. (یادداشت مؤلف). جدا کردن. دور گردیدن. بریدن: چون بود از همنفسی ناگزیر همنفسی را ز نفس وامگیر. نظامی. که چون بود کز گوهر و طوق و تاج ز درگاه ما واگرفتی خراج. نظامی. لذت انعام خود را وامگیر نقل و باده جام خود وا مگیر. مولوی. ای پادشاه سایه ز درویش وامگیر ناچار خوشه چنین برد آنجا که خرمن است. سعدی. به امید ما خانه اینجا گرفت نه مردی بود نفع ز او واگرفت. سعدی. - پا واگرفتن، پاکشیدن. دوری کردن. از آمدن و رفتن مضایقه کردن: به خاکپای تو ای سرو نازپرور من که روز واقعه پا وامگیر از سر من. حافظ. آنکه سوی او ز جور هجر پیغامیم هست وانگیرم پا از او تا قوت کاهیم هست. سنجر کاشی (از آنندراج). - دل واگرفتن، نومید شدن. قطع امید کردن. دست کشیدن. ترک گفتن. مأیوس شدن: به سختی در از چاره دل وامگیر که گردد زمان تا زمان چرخ پیر. نظامی. ، پس گرفتن. (ناظم الاطباء) ، استکتاب. (آنندراج) ، نقل کردن. (آنندراج). منتقل کردن. (ناظم الاطباء) ، بیماری گرفتن از کسی. (آنندراج). به سرایت از دیگری به بیماری مبتلاشدن
بازگرفتن. منع کردن. دریغ کردن. (یادداشت مؤلف). جدا کردن. دور گردیدن. بریدن: چون بود از همنفسی ناگزیر همنفسی را ز نفس وامگیر. نظامی. که چون بود کز گوهر و طوق و تاج ز درگاه ما واگرفتی خراج. نظامی. لذت انعام خود را وامگیر نقل و باده جام خود وا مگیر. مولوی. ای پادشاه سایه ز درویش وامگیر ناچار خوشه چنین برد آنجا که خرمن است. سعدی. به امید ما خانه اینجا گرفت نه مردی بود نفع ز او واگرفت. سعدی. - پا واگرفتن، پاکشیدن. دوری کردن. از آمدن و رفتن مضایقه کردن: به خاکپای تو ای سرو نازپرور من که روز واقعه پا وامگیر از سر من. حافظ. آنکه سوی او ز جور هجر پیغامیم هست وانگیرم پا از او تا قوت کاهیم هست. سنجر کاشی (از آنندراج). - دل واگرفتن، نومید شدن. قطع امید کردن. دست کشیدن. ترک گفتن. مأیوس شدن: به سختی در از چاره دل وامگیر که گردد زمان تا زمان چرخ پیر. نظامی. ، پس گرفتن. (ناظم الاطباء) ، استکتاب. (آنندراج) ، نقل کردن. (آنندراج). منتقل کردن. (ناظم الاطباء) ، بیماری گرفتن از کسی. (آنندراج). به سرایت از دیگری به بیماری مبتلاشدن
لرزانیدن انگشت و دست باشد در سازهای ذوی الاوتار تا نغمۀ موج دار و جوهردار بر گوش خورد، مؤاخذت. (برهان). اخذ. نقد. اعتراض. ایراد. گرفت و گیر: مسلمانان مسلمانان بترسید از گرفت حق که چون بگرفت پیش آید هزاران کار مستنکر. سیدحسن غزنوی. رجوع به گرفت و گیرشود، اخذ. گرفتن: دست کوته کن از گرفت حرام بر سر آرزوی خود زن گام. سنایی. (از فیه مافیه چ فروزانفر ص 303) ، غرامت و تاوان. (برهان) : تو همچو آفتابی و بدخواه شب پره نبود بر آفتاب ز خصمی او گرفت. شمس فخری. آب حیوان گرفتی از ساغر این گرفت از تو بر سکندر ماند. ظهوری (از آنندراج). ، خسوف و کسوف که ماه گرفتن و آفتاب گرفتن باشد. (برهان) : ستارگان همه در گردشند بر گردون گرفت نیست از آن جمله جز که بر مه و خور. سلمان ساوجی. ، جرم و جنایت، طعنه که زدن نیزه باشد، سخنی را گویند که بعنوان سرزنش گفته شود. (برهان) : از گرفت من ز جان اسپرکنید گرچه اکنون هم گرفتار منید. مولوی (از قول سلیمان (ع) به رسولان بلقیس، بنقل حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لرزانیدن انگشت و دست باشد در سازهای ذوی الاوتار تا نغمۀ موج دار و جوهردار بر گوش خورد، مؤاخذت. (برهان). اخذ. نقد. اعتراض. ایراد. گرفت و گیر: مسلمانان مسلمانان بترسید از گرفت حق که چون بگرفت پیش آید هزاران کار مستنکر. سیدحسن غزنوی. رجوع به گرفت و گیرشود، اخذ. گرفتن: دست کوته کن از گرفت حرام بر سر آرزوی خود زن گام. سنایی. (از فیه مافیه چ فروزانفر ص 303) ، غرامت و تاوان. (برهان) : تو همچو آفتابی و بدخواه شب پره نبود بر آفتاب ز خصمی او گرفت. شمس فخری. آب حیوان گرفتی از ساغر این گرفت از تو بر سکندر ماند. ظهوری (از آنندراج). ، خسوف و کسوف که ماه گرفتن و آفتاب گرفتن باشد. (برهان) : ستارگان همه در گردشند بر گردون گرفت نیست از آن جمله جز که بر مه و خور. سلمان ساوجی. ، جرم و جنایت، طعنه که زدن نیزه باشد، سخنی را گویند که بعنوان سرزنش گفته شود. (برهان) : از گرفت من ز جان اسپرکنید گرچه اکنون هم گرفتار منید. مولوی (از قول سلیمان (ع) به رسولان بلقیس، بنقل حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
ناگاه. ناگهان. به یک ناگاه. (برهان قاطع) (آنندراج). از نا (نفی، سلب) + گرفت (از: گرفتن) . (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ناگهان. (مؤیدالفضلا). ناگاه. (غیاث اللغات) (بهار عجم) (انجمن آرا). بی خبر. دفعهً. (ناظم الاطباء). بغتهً. به ناگاه. ناگاهان: قامتش تیر است جان بشکافم و جایش کنم ناگرفت آن تیر اگر یک روز در شست افتدم. امیرخسرو (از آنندراج)
ناگاه. ناگهان. به یک ناگاه. (برهان قاطع) (آنندراج). از نا (نفی، سلب) + گرفت (از: گرفتن) . (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ناگهان. (مؤیدالفضلا). ناگاه. (غیاث اللغات) (بهار عجم) (انجمن آرا). بی خبر. دفعهً. (ناظم الاطباء). بغتهً. به ناگاه. ناگاهان: قامتش تیر است جان بشکافم و جایش کنم ناگرفت آن تیر اگر یک روز در شست افتدم. امیرخسرو (از آنندراج)