جدول جو
جدول جو

معنی اکردکر - جستجوی لغت در جدول جو

اکردکر
(اِ کِ دُ کِ)
قسمی بازی کودکان. (یادداشت مؤلف). قسمی بازی کودکان با سنگ و زدن نوک پا
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاردار
تصویر کاردار
(پسرانه)
وزیر پادشاه، حاکم، والی، نام پسر بهرام گور پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کردار
تصویر کردار
کار، عمل، رفتار، برای مثال کردار اهل صومعه ام کرد می پرست / این دوده بین که نامۀ من شد سیاه از او (حافظ - ۸۲۶ حاشیه)، طرز، روش، قاعده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اکرکره
تصویر اکرکره
عاقرقرحا، گیاهی شبیه بابونه، با برگ های ریز و شاخه های نازک که مصرف دارویی دارد، اککرا، آکرکره، غرمانوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاردار
تصویر کاردار
مامور سیاسی که در سفارتخانه پس از سفیر کارهای سفارتخانه را اداره می کند، وزیر
حاکم، کارمند دولت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاردگر
تصویر کاردگر
کارد ساز، چاقوساز
فرهنگ فارسی عمید
(اَ کَ کَ رَ / رِ)
عاقرقرحا. (فرهنگ فارسی معین). ریشه دوایی که عاقرقرحا نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به عاقرقرحا و اکرساد شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
آنکه بر حقیقت هیچ کار آگاه نباشد. (ناظم الاطباء). رجوع به ناکرده کار شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
مرکّب از: لای عربی + کردار فارسی، و آن دشنام گونه ای است که لوطیان دهند
لغت نامه دهخدا
(کُ دِ)
ژان باپتیست هانری، لوپر. واعظ فرانسوی و از خطبای عالیقدر سدۀ نوزدهم. مولد رسی - سور - اورس (کت -در). (1802-1861 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
که شکر را شکار کند. که رونق بازار شکر بشکند. کنایه است از سخت شیرین و شکرین:
هست گویی زمرّد و مرجان
خط سبز و لب شکرشکرش.
ابورجاء غزنوی
لغت نامه دهخدا
(کاردار)
وزیر پادشاه را گویند و کارداران جمعآن است که وزیران باشند. (برهان). عامل. (دهار) (تفلیسی). والی. (ربنجنی) (تفلیسی). حاکم. صاحب منصب. (ناظم الاطباء). وکیل. مأمور: پس شداد بخلیفتان خویش نامه نوشت، به جهان اندر، هر کجا پادشاهی وی بود، امیران و خلیفتان و کارداران و وکیلان و استواران وی بودند و آنچه بدین ماند. (ترجمه طبری بلعمی). و باید که اگر رعیتی از دست کارداری گله کند که بدو بیداد کرده بود، ملک باید که محابا کند و سوی کاردار میل نکند و آن بیداد از رعیت بردارد. (ترجمه طبری بلعمی). و اگر کارداران از ایشان چیزی ستدند که ایشان را نادادنی بود... (ترجمه طبری بلعمی). و همه سمرقندیان با رافع یکی شدند که از ستمهای علی بن عیسی و کارداران او ستوه شده بودند. (ترجمه طبری بلعمی). طاهر اهواز بگرفت و بدان شهرها که نزدیک اهواز بودکارداران فرستاد. (ترجمه طبری بلعمی). و کاردار ’کاذاخ’ از دست تبت است. (حدود العالم). و کاردار شهر ’کسان’ از تبت رود. (حدود العالم). و مهتران او را [ماناشن را] اندر قدیم براز بنده خواندندی و اکنون کاردار، از حضرت ملک گوزگانان رود. (حدود العالم).
نباید که از کارداران من [اردشیر]
ز سرهنگ و جنگی سواران من
بخسبد کسی دل پر از آرزوی
گزاینده با مردم نیکخوی.
فردوسی.
چو رفتی سوی کشوری کاردار
بدو شاه گفتی درم خوار دار.
فردوسی.
همان کارداران با شرم و داد
که دارای دارا بشان کار داد.
فردوسی.
بنزدیک آن کش خرد نیست بهر
به هر کاردار سر اندیب شهر.
اسدی (گرشاسبنامه).
بدان مرز هرچ از بزرگان بدند
و گر کارداران و دهقان بدند.
ستایش کنان پاک رفتند پیش
همه ساخته هدیه ز اندازه بیش.
اسدی.
بغار علی درنشد کس، مگر
به دستوری کاردار علی.
ناصرخسرو.
شکوه او بامارت اگر در آرد سر
بودش رای زن و کاردار از آتش و آب.
مسعودسعد.
کمینه کارسازت آسمان است
کهینه کاردارت روزگاراست.
مسعودسعد (از آنندراج).
و سیف [ذویزن] را هم غلامانش به شکارگاه اندر بکشتند و از آن [پس] کارداران پارسیان آنجا بودند و اندر عهد پرویز باذان بود. (مجمل التواریخ و القصص ص 172). و طلحه به زمین تازیان بیرون آمد و طایفۀ بنی اسد همه از دین برگشتند و هر قوم که از دین برگشتندی کاردار صدقات را بیرون کردندی. (مجمل التواریخ والقصص). و فرمود تا کارداران عمرولیث را بکشتند و بسیار مال بیاوردند. (تاریخ بخارا ص 106). علی بن احمد را به فاریاب فرستاد و فرمود تا کارداران عمرولیث را بکشتند. (تاریخ بخارا).
کارداران ازل بر دولتش
تا ابد فتوی مسجل کرده اند.
خاقانی.
کارداران خویش را فرمود
تا برند از دز افکنندش زود.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 62).
کارداران و کارفرمایان
هم قویدست و هم قوی رایان.
نظامی (هفت پیکر ایضاً ص 97).
کارداران ز حمل کشور او
حمل ها ریختند بر در او.
نظامی.
اگر باد و برف است و باران و میغ
وگر رعد چوگان زند، برق تیغ
همه کارداران فرمان برند
که تخم تو در خاک می پرورند.
سعدی (بوستان).
، مأمور سیاسی است که در غیاب وزیر مختار یا سفیر کبیر موقتاً نمایندگی دولت خود را نزد دولت دیگری عهده دار شود و پیشتر شارژدافر گفته میشد. (فرهنگستان)، سازندۀ پول و سکه کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
غارسنگ، کلوخ (؟)، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
یکی از پسران سه گانه وزرگ فرماندار مهر نرسه که مانند پسران دیگر برای او در اردشیر خوره قریه ای با آتشگاه بنا نمود و کاردار در زمان حیات پدر خویش بمقام ارتشتاران سالار یا سپهسالار بزرگ رسید، (ترجمه ایران در زمان ساسانیان کریستنسن چ 2، ص 152، 302، 303)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
کاردساز. و چاقوساز. (ناظم الاطباء). سکاک. آنکه کارد سازد: حمزۀ ازجاهی کاردگر که مرید شیخ بود و شیخ را در حق او نظری تمامتر، هر روز که نوبت مجلس شیخ بودی حمزه بگاه از ازجاه برفتی و تا آن وقتی که شیخ از خانه بیرون آمدی او به میهنه رسیدی و بر جای خود نشستی. (اسرار التوحید چ ذبیح اﷲ صفا ص 238)
لغت نامه دهخدا
(اِ سَ)
دهی از بخش رامسر شهرستان شهسوار. سکنه آن 220 تن است آب آن از چشمه سار و محصول عمده آنجا غلات و سیب زمینی و عسل است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
شهرکی است خرد و آبادان به ماوراءالنهر نزدیک بغویکث، فرنکث. (حدودالعالم)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ارباب. صاحب. آقا. مهتر. آنکه نوکران و ملازمان خود را نیک نگهداری کند. کسی که از رعایت حال خادمان و تأمین معاش و رفاه ایشان بهیچ روی مضایقه و دریغ نکند.
چاکرپرور:
در چاکرداری و سخا سخت ستوده ست
او سخت سخی مهتر و چاکرداریست.
فرخی.
و رجوع به چاکرپرور شود
لغت نامه دهخدا
(بِ کِ)
بطریقه و برفتار ومانند و مثل. (ناظم الاطباء). چون. بسان:
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد بکردار روشن چراغ.
فردوسی.
یکی نامه فرمود پر خشم و جنگ
پیامی بکردار تیر خدنگ.
فردوسی.
زد کلوخی بر هباک آن فژاک
شد هباک او بکردار مغاک.
طیان مرغزی.
بکردار چراغ نیم مرده
که هر ساعت فزون گرددش روغن.
منوچهری.
تن او را بکردار جامه ست راست
که گر بفکندور بپوشد رواست.
اسدی.
، هیئت و صورت و حال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). هیئت. (از اقرب الموارد). ج، بکل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بکردار
تصویر بکردار
بطریقه و برفتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوردر
تصویر اوردر
فرانسوی راسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکدار
تصویر اکدار
جمع کدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکرار
تصویر اکرار
جمع کر، نردبان های ریسمانی، ریسمان های پالان
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی آبچرا:) غذاوخوراک اندک باشد که پیش از طعام هابخورند (پیشیاره پیشخوارد
فرهنگ لغت هوشیار
وزیر پادشاه را گویند و کاردان جمع آنست که وزیران باشند، وکیل، مامور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجردار
تصویر اجردار
پاداشمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردکار
تصویر کردکار
عامل فاعل کننده: (ز گرد ش شود گرد گی آشکار نشانست پس کرده بر کردکار) (گرشا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاکردار
تصویر لاکردار
بی صفت (دشنامی است که بطرف دهند) دشنام گونه ایست که لوطیان دهند
فرهنگ لغت هوشیار
((دِ))
کارتی که در آن تعداد و تاریخ ورود و خروج کالای معینی به انبار ثبت شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاردار
تصویر کاردار
وزیر، حاکم، مأمور سیاسی یک دولت در کشوری دیگر که در غیاب سفیر به انجام کارهای سفارت خانه می پردازد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاکردار
تصویر لاکردار
((کِ))
بی مروت، ناجوانمرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کردار
تصویر کردار
عمل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کاردار
تصویر کاردار
شاغل
فرهنگ واژه فارسی سره
نام روستایی در بابل کنار شهرستان بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
با تکبّر، سرسختانه
دیکشنری اردو به فارسی